دستمال سبزی دور گردنش بسته بود. مثل روزهای پیش از انتخابات که با دوستانش می رفتند و شعار می دادند و خسته ولی با شور و شوق برمی گشت و از تظاهرات و جمعیت و شعار های تازه و گاهی خنده دار برایت می گفت .
" رفتی مادر؟ بسلامت، مواظب خودت باش ! فدایت شوم، سر راه هم یک سری به خاله ات بزن بگو آش انار درست کرده ام . خیلی دوست داره، شب بیایند دور هم باشیم. نمیدونم چرا تلفنش کار نمی کنه. راستی قبل از اینکه بری پیراهن آبی ات را هم بیار دکمه اش افتاده برات بدوزم."
پیراهن آبی را با عجله روی صندلی پرت میکند: " دیگر فرمایشی نیست؟ شاید از اونطرف با بچه ها رفتیم بیرون. ممکنه دیر برگردم."
و رفت.
اما خواهرت هیچوقت پیغامت را نگرفت!
راستی آیا دیگر هیچوقت جرئت کرده ای آش انار بپزی؟
چه باک از یک دکمه افتاده پیراهن اگر میدانستی تا دقایقی دیگر چگونه زیر ضربات باتوم پیراهن او از هم دریده خواهد شد؟ اگر میدانستی که تا ساعاتی دیگر در بازداشتگاه مچاله خواهد شد در میان عرق و خون و ادرار دیگر بازداشتی ها؟ اگر میدانستی که هر روز کارت این خواهد بود که از این بازداشتگاه به آن بازداشتگاه دنبال او بگردی، و جز تحقیر و جواب سر بالا چیزی نشنوی؟ اگر میدانستی که پس از هفته ها دوندگی....... آه که بمیرم برای دل دردمندت!
پسرم وارد آشپزخانه می شود: " مامان، لطفاً وقت کردی دکمه این پیراهن آبی ام افتاده، بدوز. امشب با بچه ها میرم بیرون می خواستم بپوشمش."
ونگاهش به صورتم می افتد. غافلگیر شده ام. " ببینم اینجا که از پیاز خبری نیست. این اشک ها برای چیه؟"
-" هیچی مادر!"
_ " باز هم توی این اینترنت اخبار خوندی و داری گریه میکنی؟"
در آغوشش می کشم :" دارم فکر می کنم من چقدر خوشبختم!"
سوفیا/ لوس آنجلس/ آگوست 2009
0 نظر