اين نامه را از پشت ديوارهاي سرد و بي روح زندان برايت مي نويسم و حتي نمي دانم مي توانم آن را برايت بخوانم يا نه ؟
مي خوام عيد را بهت تبريك بگم ولي وقتي تو كنارم نباشي عيدي ندارم ، اما زمان متوقف نمي شود و منتظر كسي نمي ماند و همانطور كه به اجبار تابستان و پائيز و زمستان را بدون تو گذراندم بهار هم ناخواسته فرا رسيد اما دل در خزان مانده من عيدي ندارد و زيبايي هاي بهار را نمي بينم و شايد مي بينم ولي حس نمي كنم . اگر در خيلي از خانه ها شادي فرا رسيدن سالي نو حس مي شود اما در خانه ما بدون تو عيد هم روزي است مثل روزهاي ديگرِ سال و من هنوز اسير دادگاه و دادستاني هستم و با وجود اينكه قولهاي بسياري براي آزادي داده بودند اما ..... نشد .
پسرم اما بايد بدوني عيد ما زماني است كه همه شما جوانان را آزاد و در كنار خود ببينيم . اما فرزندم بدان آنچه كه من و تمام مادران و همسران را مي آزارد سفره هفت سين بدون عزيزان نيست آنچه كه هست ظلمي است كه بر شما متحمل شده اند و شما با تمام آزادگي و شجاعت مجبور بوديد كه تحمل كنيد و من از تو مي خواهم كه از خشم خود انديشه اي بسازي براي زندگي و فردايي بهتر و سبزتر و بدان كه آدمهاي بزرگ هميشه مجبور به تحمل هستند تا بتوانند به حق خودشان برسند .
از دور تو را مي بوسم و براي تو و تمام فرزندان سبز دربند اين سرزمين كه براي انديشه شان آنجا هستند آرزوي بهترين ها را دارم .
مادرت
0 نظر