فرشته قاضی
f.ghazi(at)roozonline.com
روز آنلاین:حسن میر اسدالهی، همسر فاطمه سمسارپور در گفتگو با "روز" اعلام کرد دادسرای نظامی از او خواسته دیه بگیرد اما او حاضر به گرفتن دیه نیست. فاطمه سمسارپور به اتفاق پسرش، کاوه میراسدالهی روز 30 خرداد سال گذشته در جریان اعتراضات مردمی، در مقابل منزلشان مورد اصابت گلوله قرار گرفتند. خانم سمسارپور همان روز جان باخت اما پسرش بعد از دو جراحی سنگین، زنده ماند.
آقای میر اسدالهی، روز ۳۰ خرداد چه اتفاقی افتاد؟
من از صبح رفته بودم سر کار؛ آن روز کارم زیاد بود و گفته بودم دیر
برمیگردم. خانه ما در کوچه سینا است پشت مجتمع قضایی و نزدیک آزادی. آن روز
همه جا شلوغ بود، من به خاطر بچه ها که یکی دانشجوی دانشگاه شریف بود و
دومی هم در مدرسه مفید، نزدیک خوابگاه شریف درس می خواند، در نزدیک آزادی
خانه گرفته ام. فاطمه گاهی می خندید و می گفت: این همه جا؛ تو ما را آوردی
اینجا! و من می گفتم به خاطر بچه ها اینجا بهتر است و…
آن روز نگران بودم، ساعت ۶ غروب دل شوره داشتم زنگ زدم خانه و با فاطمه
حرف زدم؛ حالشان خوب بود و منزل بودند. ساعت ۷ بود که دل شوره و استرس شدید
آزارم میداد، پسر کوچکم کوشا زنگ زد اصلا نمی توانست حرف بزند. به سرعت
راه افتادم سمت منزل، همه مسیرها بسته بود. اما هر طور بود خودم را به منزل
رساندم. دیدم پسر کوچکم هراسان و گریان در خانه است و فاطمه و کاوه
نیستند. چند تن از همسایگان هم منزل ما بودند. آنها گفتند فاطمه و کاوه
گلوله خورده اند.
این اتفاق چگونه رخ داده بود؟ همسر و فرزند شما چگونه تیر خورده بودند؟
حدود ساعت یک ربع به ۷ بوده که فاطمه و بچه ها صدای انفجاری را در کوچه
می شنوند. فاطمه و کاوه سراسیمه پایین می روند ببینند چه خبر است. همسایه
های دیگر هم پایین می آیند. چند نفر را می بینند که کلت به دست ایستاده
اند. تعقیب و گریز با مردم به کوچه ما کشیده بود. جنب منزل ما، یک مجتمع
چند طبقه است. رئیس مجتمع رو به نظامیانی که اسلحه به دست بودند، دستانش را
بالا می برد و با اشاره به لوله گاز می گوید: شلیک نکنید، اینجا منفجر می
شود. اما همان لحظه با گلوله به پای مرد همسایه می زنند و بلافاصله هم
فاطمه و کاوه را که کنار او ایستاده بودند. فاطمه را به قلبش و کاوه را به
شکمش می زنند. و همه اینها در حالی اتفاق می افتد که کوشا از پنجره همه را
می دیده است.
بعد از تیراندازی چه اتفاقی می افتد؟ همسر و پسرتان و همچنین همسایه تان را کجا می برند؟
بااینکه نزدیک خانه ما درمانگاه بود و آمبولانس هم وجود داشت اما هیچ
اقدامی نمی کنند. مردم خود آنها را به درمانگاه بهگر و سپس بیمارستان
شهریار می برند. نمی دانم چگونه رفتم تا درمانگاه بهگر… در مسیر شاید حدود
۲۰ بار باتوم خوردم اما عین خیالم نبود.. اصلا نبودم انگار در این دنیا…
چگونه می رفتم فقط خدا میداند… به درمانگاه رسیدم و پرسیدم؛ هیچ کس جوابگو
نبود. تا پرستاری راهنمایی ام کرد. بعد وسایلی رادر گوشه ای تلنبار شده.
دیدم در بین کوه وسایل ساعت مچی همسرم که سال گذشته برای تولدش خریده بودم
بود. پرستارگفت برده اند شهریار… رفتم بیمارستان شهریار… همه چیز آشفته
بود… رفتم بیمارستان شهریار، سراغ فاطمه و کاوه را گرفتم. پرستاری گفت
خانمت فوت کرده اما پسرت زنده است. رفتم بالای سر کاوه، دیدم غرق در خون
است. گفتند پزشک ندارند، مسیر ها بسته است و پزشک ها نتوانسته اند به
بیمارستان برسند. فاطمه که نزدیک ساعت ۷ گلوله خورده بود، مدتی طولانی بدون
پزشک روی تخت افتاده و جان داده بود. دکتر که بعد آمد و دید گفت اگر به او
رسیده بودند زنده می ماند. ساعت حدود ده بود که دکتر دهخدا رسید. با سختی
و داوطلبانه آمده بود. مسیر بسته بود و تمام طول راه، پشت فرمان و در
حالیکه دستش کارت شناسایی و بیرون از پنجره بود، تا بیمارستان آمده بود.
خدا خیرش دهد آن شب جان ۶ نفر را نجات داد که یکی هم کاوه بود. کاوه را
جراحی کرد. دو ماه تمام به روده اش دستگاه وصل بود و بعد دوباره جراحی شد.
۲۵ سانتی متر از محل روده شکافته شد، آپاندیست اش را هم درآوردند و…
اکنون حال کاوه چطور است؟
الان حالش بهتر است و دانشگاه میرود. کاوه مهندس برق است. ورودی سال ۸۳،
دانشگاه شریف و در مقطع فوق لیسانس هم رتبه دوم را آورده بود و رشته ام بی
ای می خواند.
چرا پیکر فاطمه را در بابل به خاک سپردید؟
رفتم جنازه را بگیرم پرسیدند شکایتی داری؟ از ترس اینکه جنازه را تحویل
ندهند گفتم نه. از محل، استشهاد جمع کردیم که در تظاهرات نبوده و جلوی در
منزلش بوده. بعد تعهد گرفتند که از کسی شکایت نکنم و اینکه مراسم برگزار
نکنیم. تعهد را دادم، استشهاد را دادم و فاطمه را آوردند بهشت زهرا و شستند
و تحویل دادند. ما هم بردیم به بابل که زادگاهمان است. شبانه بردیم و در
تنهایی و غربت به خاک سپردیم. ترسیدیم باز مشکلی پیش بیاید. بعد که به خاک
سپردیم، رفتم به مادر فاطمه قضیه را گفتم که قبر دخترت اینجاست. نمیدانید
چقدر سخت است. نمیدانید چه دردی است آدم در وطن خودش غریب باشد. فاطمه را
ما در نهایت غربت و تنهایی به خاک سپردیم.
و بعد شکایت کردید؟
بله شکایت کردم، پرونده در دادسرای نظامی است. اما آخرین جوابی که به ما
دادند این بود که شما در شکایتتان گفته اید “نظامی ناشناس” زده است. گفتم
بله نظامی بوده اما ناشناس، چون ما اسم او را که نمی دانیم. گفتند پس
ناشناس است و از بیت المال دیه بگیرید. اعتراض کردم؛ گفتم سلاح شناسایی
شده، شما نوع گلوله را نیز شناسایی کرده اید، چطور نمی توانید شناسایی کنید
آن روز چه کسانی در عملیات بودند، چه کسانی شلیک کرده اند و از اسلحه شان
شلیک شده، اما هیچ جوابی ندادند.
به شما گفته اند گلوله از چه نوعی بوده؟
در گزارش نوشته اند. هم نوع کلت را مشخص کرده اند، هم گلوله را نوشته اند، از نوع نه میلی متری بوده است.
گواهی پزشکی قانونی چی؟ آیا در این گواهی اصابت گلوله را نوشته اند؟
بله نوشته اند فوت بر اثر اصابت گلوله.
گفتید کوشا شاهد گلوله خوردن مادر و برادرش بود. او در چه وضعیتی است؟
کوشا الان سیزده سال دارد. خدا میداند چی کشیدیم. فاطمه پر کشید. کاوه
روی تخت بیمارستان بود و کوشا به شدت از نظر روانی به هم ریخته بود. شب ها
مدام از خواب می پرید و فغان میکرد. هوار می کشید گریه میکرد و نمی
توانستیم آرامش کنیم. او الان تحت نظر روانپزشک است. احساسش برای مادرش را
با شعری بیان کرده با اینکه کم سن است اما شعری که گفته خیلی تاثیر گذار
است. سنتور میزند برای مادرش و… هم برای کوشا و هم برای کاوه، نمیدانستم
چگونه باید موضوع را بگویم با آن وضعیت وحشتناکی که پشت سر می گذاشتند. از
روانشناس کمک گرفتم و گفتم که مادرشان نیست و… خدا سر هیچ کسی نیاورد.
آقای میر اسدالهی، این روزها شما چه میکنید؟ گویا بازنشسته شده اید؛ جایی خواندم که اجباری شما را بازنشسته کرده اند صحت دارد؟
اجباری نبود. من ایران خودرو کا رمیکردم و مهر ماه از مدیران ایران
خودرو درخواست کردم به دلیل مشکلاتی که دارم و نمی توانم کار کنم با
بازنشستگی ام موافقت کنند. خوشبختانه موافقت کردند هرچند که علیرغم وعده
هایشان با حداقل حقوق انجام شد و بیمه تکمیلی هم چند ماهیست که قطع شده
اما مهم نیست. الان نشسته ام خانه و خانه داری میکنم به دو پسرم می رسم که
از درس عقب نیفتند و…
[در اینجا صدای کودکی به گوش می رسد]
آقای اسدالهی گویا صدای فریاد پسرتان است.
بله حرفهای مرا شنیده و به هم ریخته؛ فریاد می زند که تمامش کنم. می
گوید بس است اینقدر آن صحنه ها را زنده نکنید برای من و… این بچه همه صحنه
را به چشم خود دیده. من چگونه می توانم عمق درد و فاجعه را بیان کنم… به
خاطر بچه ها نه فریاد زدم نه گریه کردم تا آنها آرام باشند. اما مگر می
شود؟
شب ها با عکس فاطمه سخن میگویم؛ در خلوت خودم گریه می کنم و زار میزنم.
زندگی مرا از هم پاشیدند و بعد از چند ماه بعد آقایانی آمدندکه بله این بار
این جوری شده و عذر می خواهیم… بعد یک کارت به من دادند به عنوان شهید…
همسر من که ۲۶ سال عاشقانه زیستیم با یک کارت عوض شد… همین شد که دیگر کسی
را به خانه ام راه نمیدهم؛ هر کسی زنگ زد که میخواهد بیاید گفتم همه زندگی
مرا ویران کردید کجا بیایید؟ چرا بیایید؟
متاسفم که ناچار شدید این دردها را بازگویی کنید؛ اگر در پایان سخن خاصی دارید بفرمایید.
کلمه درد هم کم است در مقابل این چیزی که ما کشیدیم و می کشیم. صبح برای
یک لقمه نان حلال بیرون میروی زنت را می کشند، پسرت را غرق در خون می کنند
و پسر دیگرت همه را از پنجره می بیند. آخر این چه رسمی است؟ از استانداری
آمده بودند خانه ما. به آنها گفتم شما در روضه هایتان از مظلومیت فاطمه می
گویید و بعد فاطمه مرا کشتید… منی که زمان انقلاب عکس و بیانیه های آقای
خمینی را پخش می کردم و مبارزه می کردم و حالا این پاداش من است؟ همسر و
بچه من که اصلا خیابان هم نبودند گاهی می گویم کاش در تظاهرات بودند و سنگی
هم زده بودند، آخر یک لحظه آمده اند جلوی در خانه و این… تمام همسایه ها
شاهد بودند همه دیده اند چه اتفاقی افتاده و…
پیکر خانم سمسارپور، به گفته همسرش شبانه و در شهرستان بابل دفن شده است. آقای میراسدالهی که شکایت کرده و خواهان معرفی قاتل همسر و ضارب فرزندش شده است به "روز" می گوید: آخرین جواب دادگاه این بود که ضارب شناسایی نشد و بهتر است دیه بگیرید.
در حین مصاحبه صدای پسر کوچک این خانواده که از پنجره شاهد گلوله خوردن مادر و برادرش بوده به گوش می رسد. او از پدرش گله میکند که: چرا باز این مسائل را تکرار میکنید. چرا آن صحنه ها را برای من زنده می کنید، بسه دیگه و...
کوشا میراسدالهی روز 30خرداد وقتی مادر و برادرش گلوله خوردند از پشت پنجره نظاره گر بود و به گفته پدرش به همین علت از نظر روحی ضربه خورده و تحت درمان روانپزشک است. این پسر که اکنون 13 سال دارد، در قالب شعری، شهادت مادرش را توصیف کرده است. او در این شعر مرگ مادرش را چنین توصیف کرده: گل او ریخت که ریخت، پرپر شد ولی این چشم ندید، گل او را بردند، بذر او بر دل ماست... جسم او را بردند، ریشه اش در تن ماست....
گفتگوی "روز" با حسن میراسدالهی، همسر فاطمه سمسارپور را در ذیل بخوانید.
آقای میر اسدالهی، روز 30 خرداد چه اتفاقی افتاد؟
من از صبح رفته بودم سر کار؛ آن روز کارم زیاد بود و گفته بودم دیر برمیگردم. خانه ما در کوچه سینا است پشت مجتمع قضایی و نزدیک آزادی. آن روز همه جا شلوغ بود، من به خاطر بچه ها که یکی دانشجوی دانشگاه شریف بود و دومی هم در مدرسه مفید، نزدیک خوابگاه شریف درس می خواند، در نزدیک آزادی خانه گرفته ام. فاطمه گاهی می خندید و می گفت: این همه جا؛ تو ما را آوردی اینجا! و من می گفتم به خاطر بچه ها اینجا بهتر است و...
آن روز نگران بودم، ساعت 6 غروب دل شوره داشتم زنگ زدم خانه و با فاطمه حرف زدم؛ حالشان خوب بود و منزل بودند. ساعت 7 بود که دل شوره و استرس شدید آزارم میداد، پسر کوچکم کوشا زنگ زد اصلا نمی توانست حرف بزند. به سرعت راه افتادم سمت منزل، همه مسیرها بسته بود. اما هر طور بود خودم را به منزل رساندم. دیدم پسر کوچکم هراسان و گریان در خانه است و فاطمه و کاوه نیستند. چند تن از همسایگان هم منزل ما بودند. آنها گفتند فاطمه و کاوه گلوله خورده اند.
این اتفاق چگونه رخ داده بود؟ همسر و فرزند شما چگونه تیر خورده بودند؟
حدود ساعت یک ربع به 7 بوده که فاطمه و بچه ها صدای انفجاری را در کوچه می شنوند. فاطمه و کاوه سراسیمه پایین می روند ببینند چه خبر است. همسایه های دیگر هم پایین می آیند. چند نفر را می بینند که کلت به دست ایستاده اند. تعقیب و گریز با مردم به کوچه ما کشیده بود. جنب منزل ما، یک مجتمع چند طبقه است. رئیس مجتمع رو به نظامیانی که اسلحه به دست بودند، دستانش را بالا می برد و با اشاره به لوله گاز می گوید: شلیک نکنید، اینجا منفجر می شود. اما همان لحظه با گلوله به پای مرد همسایه می زنند و بلافاصله هم فاطمه و کاوه را که کنار او ایستاده بودند. فاطمه را به قلبش و کاوه را به شکمش می زنند. و همه اینها در حالی اتفاق می افتد که کوشا از پنجره همه را می دیده است.
بعد از تیراندازی چه اتفاقی می افتد؟ همسر و پسرتان و همچنین همسایه تان را کجا می برند؟
بااینکه نزدیک خانه ما درمانگاه بود و آمبولانس هم وجود داشت اما هیچ اقدامی نمی کنند. مردم خود آنها را به درمانگاه بهگر و سپس بیمارستان شهریار می برند. نمی دانم چگونه رفتم تا درمانگاه بهگر... در مسیر شاید حدود 20 بار باتوم خوردم اما عین خیالم نبود.. اصلا نبودم انگار در این دنیا... چگونه می رفتم فقط خدا میداند... به درمانگاه رسیدم و پرسیدم؛ هیچ کس جوابگو نبود. تا پرستاری راهنمایی ام کرد. بعد وسایلی رادر گوشه ای تلنبار شده. دیدم در بین کوه وسایل ساعت مچی همسرم که سال گذشته برای تولدش خریده بودم بود. پرستارگفت برده اند شهریار... رفتم بیمارستان شهریار... همه چیز آشفته بود... رفتم بیمارستان شهریار، سراغ فاطمه و کاوه را گرفتم. پرستاری گفت خانمت فوت کرده اما پسرت زنده است. رفتم بالای سر کاوه، دیدم غرق در خون است. گفتند پزشک ندارند، مسیر ها بسته است و پزشک ها نتوانسته اند به بیمارستان برسند. فاطمه که نزدیک ساعت 7 گلوله خورده بود، مدتی طولانی بدون پزشک روی تخت افتاده و جان داده بود. دکتر که بعد آمد و دید گفت اگر به او رسیده بودند زنده می ماند. ساعت حدود ده بود که دکتر دهخدا رسید. با سختی و داوطلبانه آمده بود. مسیر بسته بود و تمام طول راه، پشت فرمان و در حالیکه دستش کارت شناسایی و بیرون از پنجره بود، تا بیمارستان آمده بود. خدا خیرش دهد آن شب جان 6 نفر را نجات داد که یکی هم کاوه بود. کاوه را جراحی کرد. دو ماه تمام به روده اش دستگاه وصل بود و بعد دوباره جراحی شد. 25 سانتی متر از محل روده شکافته شد، آپاندیست اش را هم درآوردند و...
اکنون حال کاوه چطور است؟
الان حالش بهتر است و دانشگاه میرود. کاوه مهندس برق است. ورودی سال 83، دانشگاه شریف و در مقطع فوق لیسانس هم رتبه دوم را آورده بود و رشته ام بی ای می خواند.
چرا پیکر فاطمه را در بابل به خاک سپردید؟
رفتم جنازه را بگیرم پرسیدند شکایتی داری؟ از ترس اینکه جنازه را تحویل ندهند گفتم نه. از محل، استشهاد جمع کردیم که در تظاهرات نبوده و جلوی در منزلش بوده. بعد تعهد گرفتند که از کسی شکایت نکنم و اینکه مراسم برگزار نکنیم. تعهد را دادم، استشهاد را دادم و فاطمه را آوردند بهشت زهرا و شستند و تحویل دادند. ما هم بردیم به بابل که زادگاهمان است. شبانه بردیم و در تنهایی و غربت به خاک سپردیم. ترسیدیم باز مشکلی پیش بیاید. بعد که به خاک سپردیم، رفتم به مادر فاطمه قضیه را گفتم که قبر دخترت اینجاست. نمیدانید چقدر سخت است. نمیدانید چه دردی است آدم در وطن خودش غریب باشد. فاطمه را ما در نهایت غربت و تنهایی به خاک سپردیم.
و بعد شکایت کردید؟
بله شکایت کردم، پرونده در دادسرای نظامی است. اما آخرین جوابی که به ما دادند این بود که شما در شکایتتان گفته اید "نظامی ناشناس" زده است. گفتم بله نظامی بوده اما ناشناس، چون ما اسم او را که نمی دانیم. گفتند پس ناشناس است و از بیت المال دیه بگیرید. اعتراض کردم؛ گفتم سلاح شناسایی شده، شما نوع گلوله را نیز شناسایی کرده اید، چطور نمی توانید شناسایی کنید آن روز چه کسانی در عملیات بودند، چه کسانی شلیک کرده اند و از اسلحه شان شلیک شده، اما هیچ جوابی ندادند.
به شما گفته اند گلوله از چه نوعی بوده؟
در گزارش نوشته اند. هم نوع کلت را مشخص کرده اند، هم گلوله را نوشته اند، از نوع نه میلی متری بوده است.
گواهی پزشکی قانونی چی؟ آیا در این گواهی اصابت گلوله را نوشته اند؟
بله نوشته اند فوت بر اثر اصابت گلوله.
گفتید کوشا شاهد گلوله خوردن مادر و برادرش بود. او در چه وضعیتی است؟
کوشا الان سیزده سال دارد. خدا میداند چی کشیدیم. فاطمه پر کشید. کاوه روی تخت بیمارستان بود و کوشا به شدت از نظر روانی به هم ریخته بود. شب ها مدام از خواب می پرید و فغان میکرد. هوار می کشید گریه میکرد و نمی توانستیم آرامش کنیم. او الان تحت نظر روانپزشک است. احساسش برای مادرش را با شعری بیان کرده با اینکه کم سن است اما شعری که گفته خیلی تاثیر گذار است. سنتور میزند برای مادرش و... هم برای کوشا و هم برای کاوه، نمیدانستم چگونه باید موضوع را بگویم با آن وضعیت وحشتناکی که پشت سر می گذاشتند. از روانشناس کمک گرفتم و گفتم که مادرشان نیست و... خدا سر هیچ کسی نیاورد.
آقای میر اسدالهی، این روزها شما چه میکنید؟ گویا بازنشسته شده اید؛ جایی خواندم که اجباری شما را بازنشسته کرده اند صحت دارد؟
اجباری نبود. من ایران خودرو کا رمیکردم و مهر ماه از مدیران ایران خودرو درخواست کردم به دلیل مشکلاتی که دارم و نمی توانم کار کنم با بازنشستگی ام موافقت کنند. خوشبختانه موافقت کردند هرچند که علیرغم وعده هایشان با حداقل حقوق انجام شد و بیمه تکمیلی هم چند ماهیست که قطع شده اما مهم نیست. الان نشسته ام خانه و خانه داری میکنم به دو پسرم می رسم که از درس عقب نیفتند و...
[در اینجا صدای کودکی به گوش می رسد]
آقای اسدالهی گویا صدای فریاد پسرتان است.
بله حرفهای مرا شنیده و به هم ریخته؛ فریاد می زند که تمامش کنم. می گوید بس است اینقدر آن صحنه ها را زنده نکنید برای من و... این بچه همه صحنه را به چشم خود دیده. من چگونه می توانم عمق درد و فاجعه را بیان کنم... به خاطر بچه ها نه فریاد زدم نه گریه کردم تا آنها آرام باشند. اما مگر می شود؟
شب ها با عکس فاطمه سخن میگویم؛ در خلوت خودم گریه می کنم و زار میزنم. زندگی مرا از هم پاشیدند و بعد از چند ماه بعد آقایانی آمدندکه بله این بار این جوری شده و عذر می خواهیم... بعد یک کارت به من دادند به عنوان شهید... همسر من که 26 سال عاشقانه زیستیم با یک کارت عوض شد... همین شد که دیگر کسی را به خانه ام راه نمیدهم؛ هر کسی زنگ زد که میخواهد بیاید گفتم همه زندگی مرا ویران کردید کجا بیایید؟ چرا بیایید؟
متاسفم که ناچار شدید این دردها را بازگویی کنید؛ اگر در پایان سخن خاصی دارید بفرمایید.
کلمه درد هم کم است در مقابل این چیزی که ما کشیدیم و می کشیم. صبح برای یک لقمه نان حلال بیرون میروی زنت را می کشند، پسرت را غرق در خون می کنند و پسر دیگرت همه را از پنجره می بیند. آخر این چه رسمی است؟ از استانداری آمده بودند خانه ما. به آنها گفتم شما در روضه هایتان از مظلومیت فاطمه می گویید و بعد فاطمه مرا کشتید... منی که زمان انقلاب عکس و بیانیه های آقای خمینی را پخش می کردم و مبارزه می کردم و حالا این پاداش من است؟ همسر و بچه من که اصلا خیابان هم نبودند گاهی می گویم کاش در تظاهرات بودند و سنگی هم زده بودند، آخر یک لحظه امده اند جلوی در خانه و این... تمام همسایه ها شاهد بودند همه دیده اند چه اتفاقی افتاده و ...
0 نظر