این هفته جمعی از مادران پارک لاله به
دیدار خانواده حامد روحی نژاد رفتیم ، پدر و مادر حامد از ما استقبال کردند. مادر
حامد در حالی به ما خوش آمد می گفت که معلوم بود بغضی سنگین را فرو می دهد، او
علاوه بر تحمل غم حبس طویل المدت فرزندش درد جانفرسای بیماری او را نیز به دوش می
کشد.
حامد که دانشجوی رشته فلسفه در دانشگاه شهید بهشتی بود از
بیماری ام اس رنج می برد. بغض مادر حامد در ادامه دیدار هر بار که از حامد حرف می
زد ابتدا به اشک و سپس به گریه تبدیل شد، او می گوید پدر حامد از زمان دستگیری تا
کنون سه بار سکته کرد . ان ها می گویند از سال 84 که متوجه بیماری حامد شدیم تا
سال 85 با رسیدگی و مراقبت های ویژه مثل استفاده از گیاهان داروئی و تامین ویتامین
های مورد نیاز بدنش توانستیم بیماریش را کنترل واز پیشرفتش جلوگیری نمائیم و تا
زمان دستگیری این روال ادامه داشت ولی ازآن زمان تا کنون بیماری به شدت عود کرده و
دوز آمپول مصرفی برای او ده برابر شد.
حامد که در دادگاه اولیه با اتکا به اعترافاتی که در اثر
فشار و تطمیع از او در بازجوئی و بازپرسی گرفتند به اعدام محکوم شده بود، در
دادگاه تجدید نظر به 10 سال زندان محکوم شد.
مادر حامد می گوید زمانی که در اوین بود پدرش می توانست با
گرفتن وقت وهماهنگی با زندان ، از آنها بخواهد تا هر از چند گاهی او را به همراه ماموران
به مطب پزشک معالجش برند تا داروها ی مورد نیازش را تامین کنیم ولی او را بدون
توجه به بیماریش به زندان زنجان تبعید کردند و در حال حاضر با توجه به این که در
انفرادی نیز به سر می برد امکان ملاقات و مکالمه تلفنی نیز از ما و او سلب شد و ما
مدت ها ست هیچ طلاعی از او نداریم . و با توجه شرح وضعیت سلامتی حامد از زبان خودش
در تاریخ 3/11/88 می توان تصور کرد که خانواده تا چه حد نگران سلامتی او می باشند.
حامد در حالی بدون توجه به وضع سلامتش در تبعید و
در انفرادی به سر می برد که بازپرس پرونده او حیدری فر (قاضی حداد) بوده ، همان که در فاجعه
کهریزک صلاحیتش رد شده ، راستی چرا علیرغم رد صلاحیت قضائی افرادی چون حیدری فر و
مرتضوی ، حامدها و احمدها به جای آزادی به حبس در تبعید و انفرادی جریمه می شوند؟!
پدر حامد می گوید قاضی مقیسه به من گفت : پسرت اگر تریلی ،
تریلی مواد مخدر قاچاق می کرد بهتر از این بود که نام زندانی سیاسی رویش باشد.
پدرش هم چنین می گوید: اسلام دین رافت است و لی من در حکومت اسلامی در به در به
دنبال ذره ای رافت می گردم !
حامد در نامه ای که از زندان نوشته شرح کاملی از جریان
آشنائی با آقای علیزمانی ، خروج ازکشور، برگشت و دستگیریش را به طور کامل تعریف
نموده ، هم چنین طی درخواستی از ریاست شعبه 54 دادگاه تجدید نظر استان تهران در
تاریخ 3/11/88 با شرح وضع سلامتش تقاضای مرخصی استعلاجی می کند، که عینا در ذیل
آورده می شود:
نحوه آشنائی من با علی زمانی به این صورت بود که در دوره
دبیرستان بک بار برای اجرای برنامه هیپنوتیزم به دبیرستان ما آمد و چون برنامه
جالبی اجرا کرد به خاطرم ماند تا این که سال 85 برای خرید کتاب به نمایشگاه کتابی
که در محل ما برگزار شده بود(چهاردانگه ) رفتم که مسئول کتاب خانه علیزمانی بود و
چون به مسائل فرا روانشناسی بسیار علاقه مند بودم ، شروع کردم به سوال در باره این
مسائل و او نیز در حد اطلاعاتش به من جواب می داد. تا این که بعد از مدتی و وقتی
که نمایشگاهش را از چهاردانگه به سر نوری در اسلامشهر منتقل کرد، از من خواست که
به عنوان فروشنده در نمایشگاهش کار کنم و من هم با توجه به وضعیت اقتصادی خانواده
و هم چنین محیط مناسب موجود برای کار در نمایشگاه ، پیشنهاد او را پذیرفتم. پس از
مدتی کار علیزمانی گفت که قصد دارد از ایران خارج شود و برای تحصیل و تکمیل دانسته
هایش در مورد مسائل فرا روانشناسی و انرژی درمانی به امریکا یا اروپا برود. او
مدعی بود که دکترای روانشناسی از دانشگاه علوم پزشکی دارد و برای ادامه تحصیل قرار
است به خارج برود. در مورد نحوه خروج هم گفت که همه چیز را خود بر عهده می گیرد و بنابراین
تمام برنامه رفتن از ایران را به شخصه بر عهده داشت که از طریق دوستانش این برنامه
باید اجرا می شد. سرانجام از مرز بانه توسط دوستان او به پنج وین در عراق رفتیم.
من ، احمد وپسر 6 ساله علیزمانی یعنی بردیا جداگانه سوار بر قاطر در حال رفتن از
ایران به عراق بودیم که چون من با فاصله از آن ها حرکت می کردم ، عده ای (سه نقر)
با تهدید وبا کارد دور و برم آمدند و هر چه پول همراهم بود به زور گرفتند و مرا
رها کردند و بعد از چند ساعت من توانستم علیزمانی و احمد را پیدا کنم . در هر صورت
سرانجام به پنج وین رسیدیم ، همه کارها را علیزمانی پیگیری می کرد، شب را در پنج وین
ماندیم و فردای آن به سلیمانیه رفتیم و در یک هتل ساکن شدیم . حدود 10 روز در
سلیمانیه ماندیم ، بعداز این که مرز را رد کردیم و به عراق رسیدیم ، تمام مسئولیت
نگهداری بردیا به عهده من شد و هم چنین نظافت هتل یا منزلی که در آن زندگی می
کردیم ، وظیفه پختن غذا و خرید و .... بر عهده احمد بود. علیزمانی بردیا را به من
می سپرد و خود به دنبال کارهایش می رفت تا هر چه زودتر و براساس حرف خودش کمتر از
یک ماه از عراق خارج شویم . در سلیمانیه نیز به مقر مسئولین کردستان عراق می رفت و
من واحمد نیز بک یا دو بار برای معرفی و دادن اطلاعات شخصی مان به آن جا رفتیم تا
این که سرانجام او نامه ای گرفت تا بتوانیم به اربیل برویم . وقتی به اربیل رفتیم
در یک هتل ساکن شدیم و در آن جا نیز او برای رسیدگی به مسائل و برنامه رفتن از
عراق به کارها رسیدگی می کرد ودر اربیل نیز ماچندین بار برای معرفی به مقر دولتی
نیروهای کردستان عراق رفتیم تا اینکه علیزمانی تصمیم گرفت به un برویم در un نیز هیچ
اتفاقی مبنی بر خروج از عراق نیفتاد، چون un نمی توانست ما
را از عراق خارج کند. علیزمانی با یک خانواده کرد ایرانی آشنا شد و ما از هتل به
خانه آن ها رفتیم و مدتی در آن جا ماندیم. در un علیزمانی با شخصی آشنا شد که می گفت می تواند ما را به
ترکیه منتقل کند بنابراین تصمیم بر این شد که با او به ترکیه برویم اما وقتی به
مرز رسیدیم چون مرز نا امن بود نتوانستیم و دوباره به اربیل بازگشتیم و بعد از
مدتی یک خانه در جائی به نام سروران کرایه کردیم و در آن جا نیز من و احمد در خانه
بودیم و به کارهای مراقبت از بردیا و نظافت و پخت و پز می پرداختیم علیزمانی نیز
در پی برنامه ریزی برای خروج از صبح بیرون می رفت وشب برمی گشت تا این که یک روز
مامورین دولت کردستان به خانه ما ریختند و من و احمد را دستگیر کرده به زندان
بردند و پسر علیزمانی را نیز به همسایه سپردند این اتفاق یک روز پس از این که
علیزمانی ناپدید شده بود روی داد. 4 ماه در در زندان اربیل بودیم و به بدترین شکل
شکنجه شدیم و بعد آزاد شدیم، بدون این که بفهمیم به چه علت آن همه شکنجه شدیم،
دوباره به سروران آمدیم ودر خانه همسایمان ساکن شدیم . تنها چیزی که علیزمانی گفت
این بود که قصد داشت به کرکوک برود اما چون مجوز قانونی نداشت دستگیر شد. بعد از
آزادی چون وضعیت اقتصادی بسیار بد بود مجبور به کار شدیم ، حدود 2 ماه من واحمد
کارگری کردیم و چون اوضاع بیماری بنده بسیار پیشرفت کرده بود و دست و پایم به طور
مقطعی بی حس می شد و توانائی کار سنگین را نداشتم شروع کردیم به کار کردن در یک
رستوران و به مدت 3 ماه در آن کار کردیم ، مبلغی که به دست می آوردیم را بخشی به
مسائل شخصی (که بسیار ناچیز بود) و 80 درصد را به علیزمانی می دادیم ، در مدت بودن
در عراق بارها خانواده ام از ایران برایم پول فرستادند و من در مجموع بیش از 2
میلیون تومان به او دادم که البته بدون احتساب حقوقمان می باشد. بعد از مدتی در
مکانی به نام اسکان مجددا خانه اجاره کردیم وپس از چند ماه که در رستوران بودیم ،
علیزمانی برنامه ای را هماهنگ کرد تا به ترکیه برویم ، تا راخو رفتیم اما این بار
هم موفق نشدیم خارج شویم وبه اربیل برگشتیم، به همان هتل رفتیم و چون موفق به پیدا
کردن کار نشدیم هزینه خورد و خوراک از خانواده مان تهیه می شد تا این که با توجه
به شرایط و این که تمام راهها برویمان بسته شده بود، تصمیم گرفتیم به ایران
بازگردیم (من و احمد) ومن با عمویم صحبت کردم ، چون او دوستی داشت که در وزارت
اطلاعات بود(احتمالا) ، همه چیز را گفتم و اجازه ورود به ایران را گرفتم ، سپس با
احمد وارد ایران شدیم وناصر برزگر و مجید علی ای به دنبالمان به مرز آمدند و سپس
با آن ها به تهران آمدیم وبعد از چند روز 2 نفر از طرف دوست عمویم که فخاری نام
داشت به منزلمان آمد و به من گفت مطالبی که می گوئیم را بنویس وبرایمان بیاور و
وقتی از علت پرسیدم ، دلیل قانع کننده ای نداشتند و گفتند بازگشت وزندگی در ایران
بها دارد و هم چنین برای این که بتوانم مجددا
به ادامه تحصیل در دانشگاه بپردازم .
شخصی که در منزلمان این ها را گفت امینی
نام داشت . در هر صورت مطالبی که کاملا ساختگی بود را به من گفتند و من نیز مکتوب
کردم و به آن ها دادم . احمد هم در اسلامشهر همین موضوع برایش پیش آمد، در هر صورت
من از ترم دوم سال تحصیلی 88-87 شروع کردم به تحصیل تا این که در 14/2/88 ساعت
حدود 12 شب نیروهای وزارت اطلاعات به طرز وحشتناکی به منزلمان حمله ور شدند(با
اسلحه و دستبند) به گونه ای که بنده شروع کردم به لرزش به گونه ای که روی پاهایم
نمی توانستم بایستم وبرادرم نیز تشنج گونه هذیان می گفت ،تمام کمد، رختخواب و
وسائل را ریختند و گشتند و بعد وسائلی از جمله کیس کامپیوتر را برداشتند و بدون
این که من وسائل را ببینم لیستی را نوشتند و از من خواستند امضا کنم و اثر انگشت
بزنم . شبانه مرا به 209 آوردند، حدود 40 روز در انفرادی بودم ، تا مدتها هیچ
رسیدگی به وضعیت بیماریم نشد و سرانجام با عجز و التماس و وقتی علائم شدید بیماری
را دیدند مرا به مطب بردند که خود پزشک از بازجو بدتر بود ونحوه سوال پرسیدن او
گویای همه چیز بود ، وقتی از من می خواست تا حرکتی برای تست کردن انجام دهم بدون
توجه به نحوه انجام آن و بدون نگاه کردن نسخه را می نوشت .
در مدت بازجوئی ها همان مطالبی که امینی از من خواسته بود
با جزئیات بیشتر از من خواستند تا بنویسم اما موضوع همان موضوع گروهی به نام انجمن
پادشاهی بود و از طرفی چون تهدید به شلاق ، انفرادی طولانی ، کتک ، آوردن خانواده
ام به 209 و .... شدم و ترس از عود کردن بیماری ام داشتم مجبور به نوشتن مطالب دیکته
شده بازجو بودم و از طرف دیگر نیز وعده آزاد شدن در 5 روز و اجازه ادامه تحصیل و
.... (البته تا حد بسیار کمی) باعث شد تا با آنها همکاری کنم هر چند موضوع اصلی
جلوگیری از عود کردن بیماری ام بود که با وجود اینکه خیلی رعایت می کردم ، اما
فشار روانی و استرس موجب بی حسی شدن سمت راست بدنم و شدت تار شدن چشمانم به خصوص
جشم راستم شد. با این وجود با همان شرایط لنگان ، لنگان مرا به دادگاه بردند تا
جزئی از سناریوی بعد از انتخابات باشم و مرا به انتخابات و اعتراضات پس از آن ربط
دادند ، هم چنین مرا مجبور کردند تا در مقابل دوربین حرف هائی بزنم که کاملا عجیب
و غریب بود که چرا حتی همان حرف هائی که در بازجوئی هایم دیکته کرده بودند را
بریدند و به هم وصل کردند و از چندین بار صحبت کردن در مقابل دوربین که البته هر
بار می گفتند ضبط نشده ، چیزهائی ساختند و به انتخابات ربط دادند و قابل ذکر است
بازجو گفت این ها هیچ جا پخش نمی شود و برای خودمان می خواهیم که در نهایت پخش شد
و قبل از آن نیز مرا به انفرادی بردند تا نتوانم در تلویزیون ببینم و پس از پخش به
عمومی باز گرداندند.
اولین تلفن به خانواده ام با حضور بازجو پس از انفرادی بود
و بعد از آن نیز به سختی اجازه تلفن می دادند وملاقات را هم خیلی دیر دادند، وقتی
برای بازپرسی به دادگاه رفتم حیدری فر مطالبی را با توجه به پرونده بیان کرد تا
بنویسم و بعد چندین برگه که من فقط انتهای
آنها را می دیدم و روی برگه را با برگه دیگر پوشانده بود را مقابلم گذاشت تا امضا
کنم و با توجه به حرف های بازجو که نشان می داد این یک سناریو است و هم چنین این
که بزودی آزاد می شوم از یک سو و از سوی دیگر چون همه کسانی که بازپرسی شدند می
گفتند که اگر بازجوئی هایت را در برابر حیدری فر منکر شوی مورد ضرب و شتم واقع می
شوی ، بنابراین مجبور به پذیرفتن بازجوئی هایم شدم و در دادگاه هم چون فکر می کردم
فقط به ازای خروج غیرقانونی از ایران مجازات می شوم بنابراین سناریوی وزارت
اطلاعات را ادامه دادم تا این که اتهامات ساختگی را بر علیه من در نظر گرفتند و
بازجوئی هایی که همگی دیکته خود بازجو بود عامل این شد که حکم اعدام برایم صادر
شود.
حامد روحی نژاد
23/8/88
موضوع درخواست : مرخصی استعلاجی
سلام علیکم
احتراما این جانب نامبرده فوق الذکر که طی
حکم صادره از آن شعبه به ده سال حبس تعزیری محکوم شده ام به دلیل ابتلا به بیماری
ام اس که به تائید پزشک متخصص زندان رسیده و مدارک مربوط به آن نیز در بیمارستان
اوین می باشد، در شرایط نامناسبی به سر می برم به نحوی که به دلیل عدم امکان درمان
و وضعیت نامناسب روحی و جسمی در ماههای اخیر، بیماری رو به پیشرفت بوده و عوارضی
چون : تار شدن دید هر دو چشم ، عدم توانائی هضم غذا، عدم امکان دفع ادرار و مدفوع،
عدم حفظ تعادل در زمان راه رفتن ، حرکات غیرارادی کره چشم ، ضعف و سستی بدن ، از
بین رفتن درصد بالایی از حس لامسه سمت راست بدن و ..... برجای گذاشته است.
عالی مقام ، با عنایت به مراتب فوق
از حضور آن مقام محترم استدعای بذل توجه و مساعدت در اعطای مرخصی استعلاجی جهت
جلوگیری از تشدید بیماری را دارم و پیشاپیش از همکاری شما کمال قدردانی را دارم.
حامد روحی نژاد
3/11/88
۲۱ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۲۱:۲۹
جریان این خبر چیه؟
گروه «مادران عزادار» به اتهام كذب ارتباط با منافقين دستگير شدند / پروژه اعتراف گيري دوباره اجرا شد
http://sarbedaranepars.blogsky.com/1389/07/21/post-31/