این شعر روایت گفتگویی است بین من و آن برگ. آن شب من بودم و آن برگ و قرآن و مفاتیحی و مورچه هایی بر کف سلولم که نمی دانم برای چه آنجا را پیشتر کنده بودند و خرده سنگ هایی را برای بازی یه قل دو قل من به جا گذاشته بودند و لانه یی برای مورچگان تا مرا به یک دوره کامل مورچه شناسی رهنمون کنند.
این ور دیوار سنگی توی این اتاق تنگ
منم و دو جلد کتاب و مورچه ها و چن تا سنگ
نه خدا! تموم نشد، یه دونه برگ م اینجا هس
برگی که از روزگار برام همین مونده و بس
رو دیوار سلولم تابلویی از طبیعته
میگه اون بیرون هنوز زندگی یک حقیقته
میگه "اون بیرون هنوز آدما زندگی دارن
به خودت نیگا نکن به فرداشون امیدوارن
نه که فک کنی اونا تو زندگی غم ندارن
بیشتر از خودت نباشه به خدا کم ندارن
همشون درد دارن، دردای جورواجور دارن
تو خودت بودی که اون ور، اونا هم گرفتارن"
"ولی ای برگ مگه دوا و درمون نداریم؟
همه درداشون به جونم، رگ و ایمون نداریم؟
برای اینا که این ور آسمون نه آبیه
آفتاب و مهتابشون مدام یه لامپ مهتابیه
اینا هم به درد اون ورا یه روز دچار بودن
برا درمون همون ها این طرف گرفتارن
مادر دردا همین دیوارای بینمونه
که اگه خراب بشن باقی دردا درمونه
باید از درد دیوار با همدیگه رها بشیم
الله اکبر بگیم، موج رو دیوارا بشیم"
0 نظر