سرم را پایین انداخته و وقتی راننده خیالاش از بابت اینکه سرم پایین است راحت شد به آرامی سر را بالا آورده و زیر چشمی مشغول دید زدن شدم. خیابان آسفالت باریکی بود که در دوطرفش به ردیف درخت کاشته شده بود. بعد از حدود دودقیقه از ورودمان به داخل محوطه زندان ماشین توقف کرد و راننده گفت:بفرمایید پایین. بغل دستیِ راننده همزمان با من از ماشین پیاده شده و در آهنی کوچک طوسی رنگی را به آرامی کوبید از داخل کسی جواب داد: بله!
در را باز کرد و به من گفت: بفرماید داخل.
در دل از اینکه چنین رفتار مودبانهای دارند کمی خوشحال بودم ولی بسوزد پدر آنکس که بگوید از بازداشت و زندان ترس ندارد. توهم و ترس اولیه همزاد انسان است. از اینکه نمیدانی به کجا وارد میشوی و یا با چه کسانی روبرو خواهی شد. حتی اگر سفر به جزایر قناری هم باشد چون مکانی نامعلوم است از اینکه تازه واردی ترس و توهم همراهت هست زندان که جای خود دارد.
مردی قد کوتاه با ریشی انبوه به استقبال آمد و گفت: لطفاً این چشم بند را بزنید!
گفتم: نیازی نیست من سرم رو پایین می گیرم و نگاه نمی کنم.
گفت: این جز قوانین است.
کمی خودم را جمع و جور کردم و چشم بند طوسی رنگی را انتخاب کرده و روی چشمهایم کشیدم. مرد گفت: اگر ممکنه بکشید پایین تر!
به آرامی دستم را بطرف پیشانی برده و چشم بند را پایین کشیدم همینکه مرد پشتش را به من کرد چشم بند را زدم بالا. میمُردم اگر نمی دیدم. من که این همه راه آمده بودم حال فرصت دید زدن را محال بود از دست بدهم.
مرد در چوبی کهنه ای را که پاییناش با فلز از کف زمین جدا میشد را باز کرد و گفت : به فاصله با من بیاید فقط مواظب باشید به جای برنخورید.
تازه وارد بودم باید جلوی راهم را میدیدم. از زیر چشمبند هم جلوی راهم را میدیدم و هم مکانی را که واردش شده بودم. راهرویی بود بهعرض یک متر و بهطول چهارمتر که گوشهایش اختصاص داشت به صندلی های چوبی و کیس و کامپیوتر و لباس و خلاصه کلی وسایل. برایم جالب بود بدانم اینها چه معنایی دارد. مرد تعارف کرد که روی صندلی بنشینید. نشستم و خودش داخل اتاقی شد و به اندک زمانی بیرون آمد و راه آمده را برگشت. از داخل اتاق صدای فریاد مردی میآمد که به کسی اهانت میکرد معنای وسایلی را که در راهرو بود به سرعت فهمیدم. بند دلم پاره شد. یعنی عزت و احترام تا روی همین صندلی بود و بقیه جیغ و فریاد. حال من در مقابل این جیغ و فریادها چه عکس العملی باید از خود بروز میدادم من که در تمام عمرم حرف کسی را بیجواب نگذاشته بودم.
از این فکرها و توهم چنان دچار تهوع شدم که به ناآگاه شروع به عق زدن کردم. مردی آمد و گفت: چتونه حالتون خوب نیست؟ آقای عکاس بیا کار این بازداشتی رو انجام بده بنده خدا بره استراحت کنه و بعد هم راه دستشویی رو بهم نشون داد.
مسئول مرا بهطرف در کوچکی برد و در را باز کرد و گفت برو تو . وقتی داخل شدم و او در را پشت سرم بست تازه فهمیدم که معنای زندان چیست. زندان جایی است که تو نه به میل خودت وارد میشوی و نه به میل خودت خارج. هم بندهایم از حالت درازکش بهحالت نشسته درآمدند. اخبار بیرون رو میخواستند و اینکه کیستم. نمیشد همان اول اعتماد کنم خوب خیلی حرفها و داستانها از بیرون شنیده بودم باید رعایت احتیاط را میکردم. خودم را زدم به خری و سادگی. و وقتی که دانستم هم بندهایم چه افراد مهمی هستند که اسامی همهشان را می دانستم شروع کردم به دادن اخبار و اطلاعات. کسی نخوابید. همه دلخوش به اوضاع بیرون بودند و اینکه کوتاه زمانی از آن جهنم بیرون خواهند آمد. دو روز در همان اتاق 2در4ماندم و کسی سراغی از من نگرفت. با خود میگفتم دارند مرا میترسانند که دیگر پا روی دمشان نگذارم. روز سوم ساعتی از صبح نگذشته بود که صدایم کردند. بچهها راه و رسم آماده شدن را یادم دادند. دمپایی که به من داده بودند چند سایز برایم بزرگ بود درست شبیه گداهای تابستانی شده بودم. چشم بند روی صورتم بالا و پایین میرفت. چشم بند برایم معضلی شده بود و بالارفتناش برای ماموران بند آیینه دق. روی صندلی در راهرو نشسته بودم که مردان و زنان دیگری هم آمده و به صف رو به دیوار ایستادند. مردان با پیژامههای آبی و طوسی و زنان با چادرهای طوسی گل پهن نخی. وای که چطور ترور شخصیت میکردند. اینان انسانهای مرتب و منظمی بودند که در بیرون از زندان هرگز و هرگز با چنین وضعی در میان دیگران ظاهر نمیشدند و اینجا برای شکستن غرور و ترور شخصیتهایشان باید به این شکل در میآمدند. ریش مردها بلند بود و صورت و ابروی زنها پر از مو. من تازه وارد بودم و به طبع هنوز آراسته ولی نوع پوشش و آن دمپایی کذایی درست مثل آنها بود.هر کداممان را به اتاقی فرستادند و روی صندلی رو به دیوار نشاندند. هربار به یک اتاق می رفتیم گاهی اتاقها تمیز بود و گاهی کثیف. رنگ اکثر اتاقها سبز بود. من به نسبت درجه بازجوها اتاقها را دسته بندی کرده بودم. هرچقدر اتاق بازجویی تمیزتر بود رتبه آن بازجو بیشتر بود ومثلاً سربازجو. پس باید مواظب حرفهایی که میزدم میبودم که گاف ندهم. آنهایی که تازه کار بودند عددی نبودند ولی اینها که سربازجو بودند مو را از ماست میکشیدند بیرون. البته اگر اهانت به گاو نباشد خدا وکیل هیچکدامشان چه بازجوی دست پایین چه بازجوهای دست بالا به اندازه گاو حالیشان نبود فقط خودت نباید گاف میدادی. آخرین بار که برای بازجویی رفتم داخل بند 240بود. مکانی بسیار کثیف و بدبو. بوی پیاز و سبزی و غذاهای مانده دل و روده ام را بالا آورده بود ولی راهی نبود جز تحمل و خیالم راحت بود که هر چقدر هم بازجو فریاد بزند رتبهاش پایین است و کاری ازش برنمیآید گنده ترهاش رو پیچونده بودم.
۵ مرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۴۲
اين متون راهبردي جمعيت ال ياسين بين سالهاي 1386 تا 1388 براي اولين بار منتشر شدند. بيش تر برنامه هاي گفته شده در اين متن ها اجرا شدند و باعث رسوايي هر چه بيشتر اداره دايره مذاهب و همچنين باعث آزادي استاد ايليا و اعضاي جمعيت گرديد . اما با توجه به دستگيري مجدد چند روزه استاد ايليا بر آن شديم تا دوباره اين متن ها و برنامه ها را يادآوري كنيم
http://www.mansouroun.blogspot.com/