امروز به مناسب بیست و سوم خرداد و برآمد جنبش اخیر اعتراضی مردم در سال 88، به دیدار مادر داغدار دیگری رفتیم. سه سال از آن روزهای سخت میگذرد، روزهای آتش و خون، روزهایی که خیابانهای تهران همانند فلسطین شده بود و گویی انتفاضه در ایران روی داده است و می رفت تا به جنبشی بزرگ تبدیل شود، ولی با کمال تاسف به دلیل نبود تشکل و مطالبات مشخص مردمی، پس از سرکوب گسترده و کشته و مجروح و زندانی شدن تعدادی از مردم، رو به خاموشی گرایید.
امروز یکی از زیباترین و در عین حال غمانگیزترین این روایت ها را شنیدیم. سمفونی خداحافظی جوانی از مادرش و بوسههای عاشقانه ایکه همراه آهنگی زیبا، انسان را به اوج میبرد. چه غم انگیز است و دردناک بوسه یک خداحافظی.
امروز تعدادی از مادران پارک لاله به دیدار خانواده احمد نجاتی کارگر رفتیم. خانه ای ساده و بسیار کوچک در محله ای قدیمی از شهر بزرگ تهران که همه تنگ هم و غمگین، ولی عاشقانه زندگی می کنند.
مادر احمد به سوگ فرزندان و مادرش نشسته بود. او با اینکه مادر مهربانش را به تازگی از دست داده بود، ابتدا کمی از فداکاری های مادرش گفت که دست تنها فرزندان را بزرگ کرده است. او به گرمی از ما استقبال کرد، ولی همه اش اشک می ریخت.
خانه با اینکه بسیار کوچک بود، ولی بر تمام در و دیوار تابلوهای نقاشی و آثار هنری آویزان بود و تعدادی تابلو هم در کنار اتاق خاک می خورد. مادر پس از پذیرایی مختصر، شروع به سخن کرد و از پسرانش گفت. پسر بزرگش که در تصادف فوت کرده بود و احمد که در سن 22 سالگی در روز بیست وسه خرداد 88، مانند سایر جوانان و مردم معترض برای گرفتن اولیه ترین حقوق انسانی اش به خیابان آمد و با گلوله و خشونت و بند و زندان مواجه شد.
احمد در خیابان بازداشت میشود و خانواده در بیخبری از وضع احمد به زندانها و کلانتریها و هرجاییکه فکر میکنند بتوانند گمشده خود را بیابند، سر می زنند؛ ولی از احمد خبری نبود. مادر احمد میگوید: "پسرم پس از 10 روز با حالی خراب و کبود از شکنجه و درد کمر و کلیه به خانه آمد." مادر از زبان احمد می گفت: " آنها را بعد از دستگیری با چشم بند به جایی می برند که دقیق متوجه نشده بود کجاست، فقط این را می گفت که در سلولی تنگ بودند که جایی برای خوابیدن نداشتند و ایستاده می خوابیدند و حدس می زد همان زندان مخوف کهریزک بود". بخصوص پس از کشته شدن محسن روح الامینی و محمدکامرانی و امیرجوادی فر و افشاگری پزشک زندان کهریزک رامین پور اندرز جانی و برخی از جان به در بردگان از کهریزک که شیوه نگهداری و شکنجه در این زندان و بخشی از ظلم و ستمی که زندان بانان بر زندانیان تحمیل کرده بودند، رسوا شد.
مادر می گفت احمد علیرغم دردی که داشت همواره می خندید و ما فکر می کردیم مساله مهمی ندارد و فقط کمردردی ساده است و خوب می شود، ولی پس از چند روز که به خیابان رفت تا گشتی بزند، باز هم گم شد و پس از نه روز از بیمارستان لقمان با ما تماس گرفتند که بیاید این فرد را شناسایی کنید. ما بلافاصله رفتیم و دیدیم احمد در بخش مراقبت های ویژه بیمارستان بستری است.
مادر میگوید:" ما بالاخره نفهمیدیم چطور شد بچه ام در نزدیکی منزل ما حالش بهم خورد و با این که به دلیل شکنجه کلیه هایش عفونت کرده بود و مشکل کلیه داشت و در این محدوه هم سه بیمارستان بزرگ و معروف دیگر بود، چرا احمد را به بیمارستان لقمان که بیمارستان مسمومین و کسانی است که خودکشی میکنند، بردند.؟؟!!"
او می گوید در این مدت بر ما چه گذشت، باز روایت خودش را دارد. ولی ظاهرا حالش بهتر شده بود و دستگاه ها را باز کرده بودند و قرار بود روز بعد مرخص شود. مادر می گفت باز هم می خندید و ما را غرق بوسه می کرد و دایم از من طلب بخشش می کرد، ولی می گفت:" مادرجان من کاری نکرده ام و بدان من مقصر نیستم، ولی باز هم از تو پوزش می خواهم که اینقدر تو را رنج دادم." مسئولان بیمارستان گفتند حالش خوب است و فردا مرخص می شود و ما خوشحال به خانه بازگشتیم که خانه را آماده کنیم و لباس برایش ببریم، ولی روز بعد که رفتیم، دیدیم نفساش بند آمده و سیاه شده است. فردا واقعا مرخص شد، ولی نه از بیمارستان بلکه از زندگی.
بعد فهمیدیم این بوسه ها، بوسه های خداحافظی است. احتمالا خودش فهمیده بود که نمی ماند یا نمی گذارند که بماند! ولی چه اتفاقی افتاد که با بهبود حالش، فردایش مرد!؟ ما نفهیمدیم و هیچ کس نیز تا به حال پاسخی به ما نداده است.
مادر تعریف می کرد و مدام اشک می ریخت و با عشقی وصف ناشدنی از آخرین بوسه های احمدش می گفت که نمیدانست این آخرین بوسه ها، بوسه های خداحافظی است و فردا احمد می میرد. او گفت پسرم را کشتند ولی ما هنوز نتوانسته ایم مراسمی شایسته او برگزار کنیم. او 22 سال بیشتر سن نداشت و ما می خواستیم برایش عروسی بگیریم، حال حتی نمی توانیم به راحتی یادش را زنده کنیم و به اشکال مختلف ما را می آزارند و دست از سر ما بر نمی دارند.
مادر از رنجها و تهمتهای بعد از فوت احمد نیز با درد و رنج یاد می کرد. اینکه تصمیم می گیرند او را روی خاک برادرش مهدی که قبلا فوت کرده بود دفن کنند. او را روی برادر دفن می کنند و سنگ برادر را به طور موقت روی خاک او می گذارند ولی نیروهای امنیتی شبانه می روند و از آن فیلم می گیرند که ببینید این احمد نیست که کشته شده است، بلکه اینجا محل دفن برادرش است و این هم سنگ اوست و این تابلویی که گذاشته اند و نام احمد را بر آن نوشته اند، دروغی کذب است و احمد نمرده است.
او می گفت آقای قالیباف به دیدن من آمد و با من ابراز همدردی کرد، ولی وقتی این داستان های کذب را در مجله همشهری دیدم به دفتر ایشان زنگ زدم و گفتم شما آمده بودید از ما اطلاعات بگیرد و داستانی جعلی بسازید؟ این حرف ها چیست؟ شما چطور می توانید این قدر دروغ بگویید و همان موقع از او خواستم که دیگر حق ندارد به خانه ما بیاید.
او می گفت اینها به جای دلداری، دایم نمک به زخم ما میپاشید. برای دروغ جلوه دادن قتل احمد، برنامه تلویزیونی ساختند و ما را دورغگو و حقه باز معرفی کردند. آخر کسی که حقه باز باشد، زندگی اش اینگونه است. آنها به اسم دلجویی به دیدار ما آمدند و بعد در روزنامه شان ما را دروغگو معرفی کردند و در مقابل اعتراض ما گفتند "اشتباه شده است"، حال ما میخواهیم بدانیم چه کسی دروغ میگوید. اگر این حرفها دروغ است، چرا میگویند سکوت کنید، ولی من حرف خواهم زد و دیگر نمی توانم سکوت کنم.
احمد شاید یکی از کشته شدگان مظلومی باشد که در تنهایی، شکنجه های قرون وسطایی را تحمل کرد و در تنهایی و بی کسی در بیمارستان بود و در سکوت هم به خاک سپرده شد. خانواده از ترس اینکه جنازه را تحویل ندهند، صدایشان در نیامد تا حداقل فرزندشان گوری داشته باشد.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد!
مادران پارک لاله
24 خرداد 1391
0 نظر