سه سال از کشته شدن اشکان سهرابی می گذرد. او سه سال پیش در روز سی خرداد سال 1388 در خیابان خوش تهران به دست نیروهای سرکوبگر کشته شد. در آن روز تعداد دیگری از زنان و مردان آزادی خواه کشورمان نیز که برای اعتراض به نادیده گرفتن حقوق شان و با دستان خالی به خیابان آمده بودند، کشته شدند. خانواده اشکان از زمان کشته شدن فرزند دلبندشان تا به حال مدام پیگیر پرونده وی بوده اند، ولی هنوز هیچ پاسخی مبنی بر اینکه چرا و چگونه و توسط چه کسی کشته شده، به آنها داده نشده است. حکومت حاضر شده در مقابل این قتل، به آنها دیه پرداخت کند و پرونده را ببندند، ولی خانواده اشکان با اینکه زندگی ساده ولی بسیار صمیمانه ای دارند، به هیچ وجه حاضر نشده اند در مقابل خون به ناحق ریخته شده نازنین اشکان شان دیه دریافت کنند.
امروز به مناسبت سالگرد کشته شدن اشکان سهرابی با تعدادی از یاران و همراهان در منزل شان گرد هم آمدیم تا یاد این جوان رعنا را زنده نگاه داریم و به مادر و پدرش یادآور شویم که همچنان بر عهد و پیمان خود ایستاده ایم و تاروز دادخواهی در کنارشان خواهیم ماند. تعدادی از فامیل و آشنایان نیز حضور داشتند. وقتی به خانه وارد شدیم، دیدیم مادر و پدر اشکان و تنی چند از نزدیکان، غریبانه نشسته اند و شاید انتظار می کشیدند که درب خانه به صدا در آید و کسانی برای همدردی به دیدارشان بروند. از ما به گرمی استقبال کردند و هر لحظه که تعداد مادران زیادتر می شد، آنها خوشحال تر از قبل می شدند، ولی امکان پذیرایی تعداد زیاد را هم نداشتند. آنها دلشان می خواست که مراسمی با شکوه در سالنی بزرگ برای پسر نازنین شان بگیرند و بتوانند همه فامیل- دوستان و یاران شان را دعوت کنند، ولی متاسفانه در شرایط کنونی این امکان میسر نیست زیرا حکومت به اشکال مختلف جلوی این مراسم یادبود را می گیرد، ولی آنها به همین اندک نیز خوشحال بودند.
تازه از سر خاک بازگشته بودند و در آنجا نیز مردم حضور نداشتند، فقط نیروهای امنیتی طبق معمول همه جا را زیر نظر داشتند. خانم سهرابی گفت به ما کاری نداشتند و حتی نزدیک ما هم نیامدند و چند ساعتی بر سر مزار اشکان نشستیم و با دلی خونین به خانه باز گشتیم. دلمان می خواست لااقل بر مزارش مراسم با شکوهی بگیریم، ولی هیهات که حتی نفس کشیدن را بر مردم سخت کرده اند و هیچ کس را نمی گذارند به قبر بچه های ما نزدیک شوند.
پدر می گفت تا یک سال هفته ای چند بار به بهشت زهرا می رفتم و ساعت ها آنجا می نشستم و با پسرم راز و نیاز می کردم، ولی حالا سعی می کنم کمتر بروم که دیگر اعضای خانواده ام کمتر اذیت شوند. پدر وقتی از اشکان و نامردمی های حکومت صحبت می کرد، رگ های گردن و صورت اش بیرون می زد، این غم برایشان آنقدر بزرگ است که گویی هیچ چیز جز دادخواهی نمی تواند این خانواده را آرام کند.
آنها آن چنان عاشقانه از فرزندشان صحبت می کردند که دل هر انسانی به درد می آورد. می گفتند ما هنوز نمی توانیم غذای مورد علاقه تنها پسرمان را درست کنیم و اگر هم به خاطر دخترمان گاهی این غذا را درست می کنیم، با اشک و آه و خون دل آن غذا را می خوریم و نمی توانیم لحظه ای از یاد او غافل باشیم. اشکان با سختی بزرگ و بزرگ تر شد و قد کشید و به جوانی رعنا و سالم تبدیل شد، جوانی زیبا، مهربان و دوست داشتنی که همه به خوبی از او یاد می کنند. او تکواندو کار هم بود و همه دوستان اش عاشق او بودند.
مادر وقتی صحبت می کرد، مدام اشک از چشمانش جاری بود. این مادر مهربان با آن چهره زیبا و دوست داشتنی، عاشقانه از فرزندش می گفت. او می گفت هر وقت بتوانم، مطالبی به یاد او می نویسم و با این کار یاد او را همواره در دلم زنده نگاه می دارم و با صدای آرامش برایمان چند خطی را خواند که در زیر می آید:
" من مبتلا به عشق خود آموخته ام
وقتی دلت میگیره، وقتی دلتنگ کسی هستی... شاید حرف زدن با عکس اش یه کم آرومت کنه و اکنون که تو نیستی و نمیتوانم تو را ببینم، عکس ات با من حرف می زند. این ها را من نمیگویم، تومیگویی و اندیشه هایت! و من میشنوم و این هر دو – شنیدن و گفتن حق- جرم است و درد بزرگتر این است که به ما میگویند نفهم! که این برای تو و امثال تو و بعضی ازما سخت بود و تو نتوانستی این درد را تحمل کنی و رفتی به دنیای حق و ما ماندیم در این دنیای نا حق...
اشکان جان! ابروهای کمان تو به من می گویند که فداکاری! چرا که آرش کمانگیر با فداکاری جان در تیر گذاشت تا به ایران بزرگی بخشد و تو از همان نسلی و من امروز آرشان بی کمانی را می بینم که می خواهند به ایران بزرگی بخشند.
آرش! جان در تیر گذاشت و تو جان در راه اندیشه!
اشکان جان! چشمان باز تو به من می گویند بایست! چون تو با چشمان باز در راه آزادی ایستادی و چون حقیقت را می دیدی، چون افق روشن آزادی را می دیدی، چشمانت را بستند.
اشکان جان! به سیاهی چشمانت سوگند، روز اینجا از چشمان تو سیاه تر است! و می دانم که تو هم این سیاهی را دیدی و تاب نیاوردی. ولی نمی دانم چرا بعضی ها می بینند و خاموشند و تو به این جمعیت خاموش می گویی: بیدار شوید!
اشکان عزیز! دهان بسته ات به من می گوید بگو و لبخندت به من می گوید: امید! تو دهانت را نبسته ای، برایت بسته اند، وگرنه تو فریاد می زدی: آزادی و فریاد می زدی برابری و فریاد می زدی: ایران و فریاد می زدی... و نگذاشتند که تو حق را فریاد بزنی!
اشکان لبخند توست که به من امید می دهد بایستم.
اشکان جان می دانم که تو و همه اشکان های دیگر زیر این خاک این آرزو را داشتید که: "خدایا به من مرگی بده، که در آن نمیرم".
و به جلال خدا سوگند که شما نمرده اید. شما زنده اید و ما مردگان متحرکیم. دنیای ما به اندازه ای کوچک است که بزرگی شما را درک نکردیم، همانطورکه آزادی را درک نمیکنیم، وگر نه در این قفسی که برای ما ساخته اند، یک لحظه آرام نمی گرفتیم.
و مصداق این شعر تو، امثال تو هستید که خواب دیوان را آشفته کرده اید:
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه می سازد
ولی بسیارمشتاقم که از خاک گلویم
سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش
که او یکریز و پی در پی
دم گرم خودش را بر گلویم سخت بفشارد و
خواب خفته گان خفته را
آشفته تر سازد!
بدینسان بشکند دائم
سکوت مرگبار مرا!
ولی با کشتن تان نتوانستند شما را ساکت کنند و سینه تیرخورده شما «سوتکی» است به دست ما!
در من این جلوه اندوه ز چیست؟
در تو این قصه پرهیز- که چه؟
در من این شعله عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت! "
خانم سهرابی از کودکی اشکان برایمان گفت که اولین نوه خانواده و بچه بسیار با هوشی بوده و برای همه بسیار عزیز و همچنین از دوره جوانی اش که اشکان ورزشکار بوده و کمربند سیاه داشت، از قد و قامت اشکان که در بین دوستان اش از همه بلندتر بوده، از مهربانی اش و ...
مادر می گوید، پسرم دانشجوی آی .تی دانشگاه قزوین بود. سی خرداد سال 88 بیرون از خانه بودم و دیدم همه جا شلوغ و پر از مامور است و مردم این طرف و آن طرف می دوند و مامورها نیز به دنبال مردم. خودم را سریع به خانه رساندم که مبادا در نبود من اشکان از خانه بیرون برود. وقتی رسیدم، دیدم اشکان لباس سبز پوشیده و دارد به بیرون می رود. گفتم اشکان جان بیرون نرو، خیابان ها خیلی شلوغ است و دارند مردم را می زنند و می کشند. اشکان قبول نکرد و گفت مادر عزیزم، نگران نباش می روم و زود بر می گردم و من هم نتوانستم قانع اش کنم، ولی برای اینکه راضی ام کند، لباس اش را عوض و مرا غرق بوسه کرد و گفت نگران نباش زود بر می گردم.
آری اشکان رفت و دیگر بر نگشت. آن بوسه های آخرین بوسه های پسرم بر گونه هایم بود. آخرین بوسه های خداحافظی. چون اشکان هم مانند هم سالانش، تاب این همه ظلم و مشکلات را نداشت. او هم میخواست آنچه در دل داشت را فریاد بزند. ولی تیری سینه جوانش را شکافت و خون سرخش خیابان زادگاهش را سرخ کرد.
ساعتی در کنارخانواده بودیم. مادرش سالاد الویه، غذای مورد علاقه اشکان را درست کرده بود و به همه تعارف می کرد، ولی خودش نخورد. عکس های اشکان را از کودکی تا بزرگی در تلویزیون به ما نشان دادند و ما هم با شعر و سرود، این مادر و پدر و خانواده داغدار را همراهی کردیم. همه جای خانه پر از عکس های اشکان و شمع های روشن بود.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد!
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مادران پارک لاله
سی و یکم خرداد 1391
0 نظر