روایت یک زندانی سیاسی از روزی که شهر برایش تیره و تار شد
سه شنبه, ۳ بهمن, ۱۳۹۱
برگرفته از سایت کلمه
ژیلا کرم زاده مکوندی، زندانی سیاسی محبوس در بند زنان زندان اوین در نامه ای به شرح آنچه در روز اعزامش به بیمارستان بر وی گذشته پرداخته و می گوید: دلم برای کوچه و خیابان های شهر تنگ شده بود؛ برای خانواده ام؛ برای دوستان و آشنایان، برای نیمای عزیز که در آغاز تولد جنبش سبز مدرسه هم نمی رفت و اکنون کلاس سوم است و بیشتر از همه دلم برای تو تنگ شده بود.به گزارش کلمه، وی که از زندانیان سبز است و به گناه همراهی با خانواده های زندانیان سیاسی در حبس به سر می برد در بخشی از نامه ی خود آورده است: به بیمارستان رسیده بودیم. مسافتی را باید پیاده می رفتیم به پایین آمدن از پله ی بلند مینی بوس با دستان به هم زنجیر شده سخت بود. گذشتن از عرض خیابان و رد شدن از لابه لای ماشین ها با شرایطی که من داشتم، کار راحتی نبود و همراهی با زنی که درشتی اندام و چادر سیاهش جلو دید مرا می گرفت و در آخر باعث شد صدای ترمز شدید اتومبیل و برخورد آن با زانوانم مرا به خود آورد و سرباز همراهی که با صدای بلندم گفت: آخ!
۶ دی ماه ۱۳۹۰ ژیلا کرم زاده مکوندی که برای انجام کارهای اداری مربوط به گذرنامه به ادارۀ گذرنامۀ تهران مراجعه کرده بود توسط مأموران اطلاعات این ارگان بازداشت و جهت اجرای حکم ۲ سال زندان تعزیری به دادسرای زندان اوین و از آن جا به بند نسوان منتقل شد.
ژیلا کرم زاده مکوندی از مادران پارک لاله پیش از این در روز ۱۹ بهمن سال ۱۳۸۸ در منزل بازداشت، ۳۴ روز را در بند ۲۰۹ زندان اوین به سر برد و سپس با قرار کفالت ۵۰ میلیون تومانی آزاد شد، بهمن ماه سال ۱۳۸۹ دادگاه بدوی جهت بررسی اتهامات وی تشکیل و در ۲۰ فروردین ماه ۱۳۹۰ حکم چهار سال حبس تعزیری را برای او صادر کرد، دادگاه تجدید نظر سرانجام حکم را به ۲ سال حبس تعزیری و ۲ سال حبس تعلیقی در مدت ۵ سال تقلیل داد که از زمان صدور حکم ۲۲ شهریور ۱۳۹۰ قابل اجرا بوده است.
متن کامل نامه ی این زندانی سیاسی که در اختیار کلمه قرار گرفته به شرح زیر است:
برای ناراحتی پوستی که برایم پیش آمده بود دکتر برایم اعزام نوشت، به خانواده چیزی نگفتم. نخواستم بی دلیل ناراحتشان کنم، صبح زودتر از همیشه از خواب برخواستم و آماده رفتن شدم.
پالتو سبزم را پوشیدم و به اتاق مدیریت بند رفتم. آنجا به وسیله یکی از زندانبان ها مورد بازرسی بدنی قرار گرفتم سپس مرا همراه پلیس با قد وهیکل درشت، سوار ون کردند و در ایستگاه بازرسی اوین نگه داشتند. در آنجا برای بار دوم بازرسی شدم؛ زندانبان با سرباز همراه به دنبال اسلحه و دستبد به اتاق دیگری رفتند پس از بازگشت از دیدن سلاح و دستبند تعجب کردم.
با خودم گفتم چه خبر است که برای بیمارستان رفتن یک زندانی زن بیمار با جثه ای ظریف این چنین مجهز می آیند. آن هم برای کسی که اتهامش حمایت از مادران داغدار و حمایت از خانواده های زندانیان سیاسی بوده است.
ما به اتفاق چند زندانی عادی مرد و چند سرباز سوار مینی بوس قدیمی شدیم. آنجا زندانبان دستبند را درآورد و در مقابل اعتراض من گفت: دستور است.
میان رفتن و ادامه راه به بیمارستان و بازگشت به بند به عنوان اعتراض سردرگم مانده بودم.
دلم برای کوچه و خیابان های شهر تنگ شده بود؛ برای خانواده ام؛ برای دوستان و آشنایان، برای نیمای عزیز که در آغاز تولد جنبش سبز مدرسه هم نمی رفت و اکنون کلاس سوم است و بیشتر از همه دلم برای تو تنگ شده بود.
همه رهگذران انگار نشانی از تو داشتند انگار….
از پنجره بیرون را نگاه می کردم سرباز ها با هم شوخی می کردند سنگینی دستبند دستان کوچک و لاغر مرا آزار می داد.
زندانبان هر از گاهی چادری را کناری می زد و اسلحه اش را نشانم می داد و مدام با گوشی موبابلش حرف می زد و از دستش خیلی عصبانی بودم می توانست دستبند را نزند!
تمام راه به سکوت گذشت. دو ماه و نیم ملاقات حضوری نداشتم؛ تلفن ها قطع و بدجوری به هم ریخته بودم.
دیدن کوچه و خیابان های آشنا همه ی خاطراتی را که دربند روزها را به یادشان به شب می رساندم تداعی می کرد.
یادآوری موج سبز لبخند را به روی لبهایم می نشاند و اشک هایی که بی اختیار به روی گونه هایم به یاد یاران جانباخته می چکید.
به بیمارستان رسیده بودیم. مسافتی را باید پیاده می رفتیم به پایین آمدن از پله ی بلند مینی بوس با دستان به هم زنجیر شده سخت بود.
گذشتن از عرض خیابان و رد شدن از لابه لای ماشین ها با شرایطی که من داشتم، کار راحتی نبود و همراهی با زنی که درشتی اندام و چادر سیاهش جلو دید مرا می گرفت و در آخر باعث شد صدای ترمز شدید اتومبیل و برخورد آن با زانوانم مرا به خود آورد و سرباز همراهی که با صدای بلندم گفت: آخ!
تمام بدنم می لرزید باور نمی کردم که روی پاهایم ایستاده ام و اتفاقی برایم نیفتاده ضربه آنقدر شدید نبود که پاهای من آسیب ببیند و مطمئنا راننده مرا اصلا ندیده بود، سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم به بیمارستان رسیده بودم ما را به اتاق شماره ۹ راهی کردند. در آنجا مدتی نشستیم. سالن شلوغ بود و پر رفت و آمد. بعضی با نگاه های خیره به دستبد من زل زده بودند. زن جوانی نگاه معنی داری به من کرد و بغل دست اش گفت: لباسش هم سبز است. یکی پرسید چیکار کرده ای ؟
گفتم: سیاسی ام. سرش را به آرامی تکان داد.
به اتاق معاینه رفتم و زندانبان دستبند مرا باز کردند و خودش نیز به همراه من نزد دکتر آمد. به او گفتم: من باید لباس هایم را دربیاورم تا دکتر بتواند معاینه کند مثل یک کوه یخ فقط نگاه کرد.
دکتر دستوارت لازم را داد و نسخه نوشت و با همان مینی بوس بازگشتیم. پرده پنجره را کشیدم دلم نمی خواست چیزی ببینم. همه چیز برایم تیره و تار شده بود. بغضی گلویم را می فشرد آماده تلنگری بودم، وارد اوین شدیم و به همان اتاق بازرسی رسیدیم و برای سومین بار بازرسی شدم و به سوی بند راه افتادیم دستبند را باز کرده بود اما چشم ازم بر نمی داشت حالم را انگار تازه فهمیده بود بی کلامی وارد اتاق مدیریت بند شدم و به سرعت از راهروها گذشتم. هنوز به اولین پله آخر نرسیده بودم که صدایی از پشت سر گفت: صبر کنید باید بازرسی شوید….
91/10/13
ژیلا کرم زاده مکوندی
ساعت 9/5 بازگشت از بیمارستان رازی
بند زنان زندان اوین
۱۴ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۲۳:۱۳
ژیلا جان مثل همیشه زیبا نوشتی و اشکم را درآوردی
ومن نیز دلم برای تو تنگ است یار عزیز
به امید آزادی تو و بقیه عزیزان دربند