او را شنبه چهارم خرداد برای شست و شو به بهشت زهرای تهران و از آنجا به خرم آباد منتقل کردند. یک روز نیز او را در سردخانه خرم آباد نگهداری کردند تا شاید دردانه پسرش بهرنگ، بتواند خود را به مادر برساند و برای آخرین بار با او وداع کند، ولی کمی دیر رسید. خبر درگذشت مادر برای او که عاشقانه دوست اش می داشت و مادر هم او را، شوک بزرگی بود و اوضاع روحی و جسمی اش را به هم ریخت. این شرایط باعث شد به او اجازه پرواز ندهند و دو بار او را از هواپیما پیاده کنند و بالاخره برای بار سوم، با گواهی پزشک، اجازه پرواز گرفت و صبح روز دوشنبه رسید، ولی مادر را روز یک شنبه بعداز ظهر در گورستان خضر خرم آباد به خاک سپرده بودند.
در تهران و خرم آباد چه گذشت؟
در شست و شوی خانه فوت شدگان در بهشت زهرا، بسیاری از اعضای خانواده و هم چنین تعدادی از دوستان جمع شده بودند. دخترش ژاله با بی قراری دایم مادر را صدا می زد و با نوه ها اشک می ریختند. بخصوص پس از شست و شو، تعدادی از اعضای خانواده از پیر و جوان برای همراهی با او راهی خرم آباد شدند و جنازه اش را نیز با آمبولانس به آنجا فرستادند. دو دختر دیگرش پریوش و شکوفه نیز با تعداد زیادی از فامیل و دوستان در آنجا انتظار می کشیدند و ساعت های پایانی شب به آنجا رسیدیم. با ورود ما همه فامیل "وی وی" کنان، غم و اندوه خود را نشان می دادند و اشک می ریختند.
این صحنه قلب ام را تکان داد و مرا به سی و دو سال پیش برد. زمانی که جنازه سیامک اسدیان (همسر خواهرم) را با آمبولانس از تهران به خرم آباد بردیم و تعداد زیادی از مردم، از فامیل تا دوست و همسایه در خیابان و اطراف خانه جمع شده و با سر و رویی آشفته، بر سر و صورت خود چنگ می انداختند و مویه و زاری می کردند. مراسم خاک سپاری با خواندن شعرهای زیبایی به زبان لری و شیون و زاری انجام شد. عصر همان روز نیز مراسم با شکوهی با شرکت جمعیت زیادی در مسجد خرم آباد برگزار شد. خانواده معینی و اعظمی به احترام "مادر" در طول تمام مراسم ایستاده بودند و مردم می آمدند و با یکایک آنها همدردی می کردند. مکالمه جالبی هم بین صاحبان عزا و مهمان ها رد و بدل می شد، وقتی مهمان ها می آمدند، نزد صاحبان عزا می رفتند و روبروی همدیگر می ایستادند و نام کشته یا فوت شدگان صاحب عزا را به زبان لری می آوردند، صاحبان عزا نیز متقابلا نام کشته یا فوت شدگان مهمان ها را به زبان می آوردند و هر دو طرف، دست های شان را به روی صورت خود می کشیدند و "وی وی" می کردند.
عصر باز هم رفت و آمد فامیل ادامه داشت. سپس نزد مش ماهی(مادر اسفندیار معینی- زن عموی و دختر عموی بزرگ خانواده) رفتیم. او شیرزنی دلیر و مقاوم است و شعرهای زیبایی به زبان لری خواند و اشک همه (حتی من که لهجه لری را درست نمی فهمیدم) را در آورد. سه شنبه نیز با کوله باری از درد و اندوه و قلبی مملو از عشق به واسطه آشنایی با خوبانی از منطقه دلیران لرستان و شوری برای ادامه زندگی و آینده ای روشن به تهران بازگشتیم. چهارشنبه عصر نیز مراسم با شکوهی در مسجد نور تهران در میدان فاطمی برگزار شد. با اینکه اطلاع رسانی عمومی بسیار محدود بود زیرا روزنامه های شرق و همشهری از چاپ اطلاعیه به واسطه نام هبت و بهروز خودداری کردند و فقط روزنامه بهار در قطعی کوچک آن را چاپ کرد، ولی با تمام این محدودیت ها و محرومیت ها، تعداد زیادی از دوستان و رفقا خبردار شده و آمده بودند. حضور آقای درویشیان بر روی صندلی چرخ دار با همسر مهربان اش شهناز، همه را خوشحال کرد و قلب مان را به درد آورد. جالب توجه اینکه، رندگی نامه مادر را در مسجد خرم آباد به طور کامل خواندند، ولی در تهران در بار دوم، بخش های اصلی آن را به بهانه کمبود وقت، سانسور کردند.
مادر معینی چگونه زیست؟
مادر معینی در سال ۱۳۰۸ در خرم آباد در خانواده ای فرهنگی و با سواد به دنیا می آید و کودکی را به خوبی سپری می کند، درس می خواند و با شش کلاس معلم می شود. او از همان دوران کودکی به کتاب و کتاب خوانی علاقه زیادی داشت ولی خیلی زود در سن ۱۴ سالگی با آقای حجت الله معینی چاغروند که ایشان هم اهل مطالعه بود، ازدواج می کند. نتیجه این ازدواج پنج دختر و پنج پسر بود. فرزانه درپنج سالگی و احسان در یک سالگی فوت می کنند، نخستین ضربه روحی به مادر، مرگ فرزانه بود. شرایط نامتعارف زندگی زناشویی با همسرش، او را درگیر مسایل و مشکلات بسیاری می کند ولی این فشارها او را از پا نیانداخت و با اراده ای قوی توانست فرزندانی برومند و تحصیل کرده به جامعه تحویل دهد.
عفت خانم تنها فرزند خانواده بود و پدرش پس از ازدواج او، دوباره ازدواج می کند و صاحب دو دختر و دو پسر می شود. خواهران و برادران ناتنی با فرزندان "عفت خانم" بزرگ می شوند(ولی متاسفانه دو برادر را در سال های بعد در دهه شصت از دست می دهد. محمدباقر در جریان بمباران خرم آباد کشته می شود و برادر دیگرش مصطفی چند سال بعد بر اثر عارضه قلبی فوت می کند). او پس از ازدواج معلمی را ترک می کند ولی چند سال بعد با تشکیل سازمان زنان به نهضت مبارزه با بی سوادی و فعالیت های اجتماعی این سازمان می پیوندد و به بی سوادها نیز درس می دهد. این زن پر تلاش بعدها که فرزندان اش بزرگ می شوند و درگیر رفت و آمدهای مکرر برای ملاقات می شود، از این سازمان بیرون می آید.
پسر بزرگ اش هبت(همایون)، در نوجوانی به روابط ناعادلانه ارباب و رعیتی پی می برد و اولین جوشش مبارزه با بیدادگری در وجودش شعله ور می شود. سپس در سال ۱۳۴۲ به فعالیت های مذهبی علاقمند می شود و اعلامیه های آقای خمینی را پخش می کند. چند سال بعد در آبان سال ۱۳۴۶ بازداشت می شود و با مطالعه بیشتر، به مارکسیسم گرایش پیدا می کند و پس از آزادی به فعالیت های سیاسی روی می آورد. دوباره در سال ۱۳۵۱ بازداشت و در سال ۱۳۵۶ از زندان قصر آزاد می شود. بهروز نیز به فعالیت های سیاسی روی می آورد و در سال ١٣٥٢ در ارتباط با گروه هوشنگ اعظمی دستگیر می شود. او حدود پنج سال در زندان می ماند و با گروهی از زندانیان در سوم آبان ۱۳۵۷، از زندان آزاد میشود.
مادر معینی از سال ۱۳۴۶ با مساله زندان و زندانیان سیاسی و مقاومت خانواده ها آشنا می شود و رابطه عمیقی با خانواده های زندانیان سیاسی برقرار می کند که نتیجه این رابطه تا هم اکنون نیز ادامه دارد. او همواره نسبت به زندانی کردن فرزندان اش و دیگر زندانیان که برای عقیده شان به زندان افتاده یا کشته شده بودند، معترض بود و به اشکال مختلف اعتراض اش را نشان می داد و در تجمع های مادران و خانواده ها در دادگستری تهران نیز نقش فعالی داشت. او به صورت فردی نیز تلاش زیادی می کرد تا فرزندان اش را از گزند حاکمان جبار رهایی دهد و در خانواده الگوی خوبی برای تمامی اعضای خانواده بود.
در جریان تظاهرات خیابانی مردم بر علیه شاه نیز شرکت فعال داشت و همواره کنار فرزندان اش بود و به بچه های زخمی نیز کمک می کرد و آنها را به داخل خانه خود می برد تا از گزند حمله ماموران در امان باشند. فرزندش بهروز نیز در تظاهرات خیابانی تیر می خورد، ولی جان سالم به در می برد. با سقوط حکومت پادشاهی، نور امیدی در دل این مادر و تمامی اعضای خانواده روشن می شود، با این گمان که دوران سختی ها و مرارت ها و زندان و شکنجه پایان یافته است و در "جمهوری اسلامی" می توانند آزاد و رها از قید ظلم و بندگی، آسوده زندگی کنند، چه خیال باطلی!
در ۱۴ مرداد ۱۳۵۸ بهروز در یک تصادف مشکوک فوت می کند!؟ غم از دست دادن او برای مادر و تمام خانواده خیلی گران بود ولی باز تاب آورد تا دیگر فرزندان اش بتوانند زندگی کنند. در آذر سال ۱۳۵۹ هبت با فرشته اعظمی (دختر دایی اش) ازدواج می کنند، ولی این ازدواج به چه سرانجامی می رسد و چه اتفاق هایی در این میان می افتد، باز روایت دردناک و تکان دهنده دیگری دارد.
زندگی مادر در سال های پس از انقلاب دایم در تنش و اضطراب بود، بخصوص در سال های ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۱ خانه اش چندین بار مورد یورش و تیراندازی نیروهای شبه نظامی قرار گرفت. آن موقع هبت از خانه رفته بود، در یک حمله، ابتدا خانه را سنگ باران کردند و شیشه ها را شکستند، سپس تیراندازی کردند و وارد خانه شدند. مادر با اینکه خود فردی مذهبی بود، ولی همواره حق داشتن عقیده متفاوت برای فرزندان اش را محترم می شمارد و در مقابل زور می ایستاد و کتاب ها و شب نامه های آگاهی دهنده آنها را مخفی می کرد. چندی نگذشت و پسر دیگرش رضا را در سال ١٣٦١ در یک تور خیابانی بازداشت می کنند و بیش از نه ماه در زندان اوین در حبس می ماند.
زندگی این خانواده با تمام سختی های آن ادامه داشت. هبت و همسرش در شهریور ۱۳۶۲ صاحب فرزندی دختر می شوند و نام او را میهن می گذارند. این خوشحالی نیز دو ماه بیشتر طول نمی کشد و هبت در یک کیوسک تلفن، توسط توابی به نام ناصر یار احمدی شناسایی و دستگیر می شود. هبت وقتی دستگیر شد، تا یک سال ملاقات نداشت. در این مدت چه ها بر این مادر و همسر و خانواده گذشت، خود روایت دردناک دیگری دارد. یک نمونه اش رفت و آمدهای پر از خطر و دلهره آنها برای ملاقات از خرم آباد به تهران زیر موشک باران بود. مادر با هر جان کندنی خودش را به ملاقات می رساند و هیچ کدام را از دست نمی داد.
پولاد باشی، آب می شوی؛ پس از گذران یک دوران طولانی در به دری، زندان، شکنجه و رفت و آمدهای مداوم از خرم آباد به تهران برای دیدار فرزندان پشت میله های زندان در دوران پهلوی و کمک به برقراری حکومتی که یکی از شعارهای اصلی آن " آزادی " است؛ باز هم باید شاهد این همه بی عدالتی و حبس و زندان و تحقیر و تبعیض باشی! به چه جرمی؟ به خاطر اینکه عقیده دیگری داری! این است " مفهوم آزادی در حکومت اسلامی". زنده بودیم و به چشم خود دیدیم و با تک تک سلول های بدن مان آن را لمس کردیم.
مادر معینی زنی صبور، مودب، مقاوم و پیگیر بود. او در دوران حبس فرزندان اش تلاش های زیادی برای آزادی یا بهبود وضعیت شان در زندان کرد. یک روز تعریف می کرد: "به هبت حکم اعدام داده بودند و برای شکستن این حکم به هر کجا که می شد رفتم. از قم گرفته تا این اداره و آن اداره، پیش این فرد مسوول و آن دیگری. تا اینکه پس از کلی رفت و آمد، توانستم از طریق یکی از آشنایان که سمت بالایی در حکومت داشت، حکم اعدام او را به ابد تبدیل کنم. آن روزها خواب و خوراک نداشتم و دایم در مسیر خرم آباد به تهران در حرکت بودم و گاهی شبها جایی برای ماندن نداشتم و در پارک می خوابیدم. پس از یک سال به ما ملاقات دادند و هر چند وقت یک بار ملاقات او را قطع می کردند و باز تن ما می لرزید، با تمام این مشکلات خوشحال بودیم که حکم اش ابد است و او را نمی کشند، ولی روله عاقبت چه شد، پسرم را در سال شصت و هفت کشتند و داغ سنگینی به دلم گذاشتند و هیچ وقت آنها را نمی بخشم".
هم چنین می گفت: " با اینکه حکم اش ابد شده بود، هم چنان او را در بخش بچه های زیر حکم اعدام نگه می داشتند و دایم تن من و همسرش می لرزید که نکند او را اعدام کنند. یک روز هبت را به همراه تعدادی از زندانیان صدا می زنند و می گویند با دیگر زندانیان خداحافظی کند. همه زندانیان فکر می کنند که او را نیز برای اعدام می برند و به همین دلیل برای بچه های زندان سخنرانی محکمی می کند و از آنها می خواهد هیچ گاه از خواسته های خود کوتاه نیایند. سپس او را همراه زندانیان اعدامی می برند و بعد به او می گویند حکم اش ابد است. وقتی هبت را به بند بر می گردانند، زندانیان سر و صدای زیادی راه می اندازند و او را روی دست های خود بلند می کنند." ولی افسوس که او را در شهریور سال ۱۳۶۷ به همراه تعداد زیادی از زندانیان سیاسی، ظالمانه اعدام و در کانال های خاوران دفن می کنند.
پس از اعدام هبت، پای مادر معینی به خاوران باز می شود. او یکی از مادران استواری بود که همواره با عکس پسرش در بغل در کنار مادرن و خانواده های در خاوران حضور فعال داشت و هیچ گاه صدای گرم و محکم او که برای ما سرود "دایه دایه" را می خواند، فراموش نمی کنم. البته در سال های پایانی عمر از یک طرف به خاطر تهدید مأموران وزارت اطلاعات و از طرفی به علت بیماری و اضطراب ناشی از آن، امکان حضور در خاوران را نمی یابد، ولی مادران و خانواده ها و دوستان به او علاقه زیادی داشتند و به سراغ اش می رفتند و او همواره در جریان هر آنچه که در خاوران می گذشت، قرار داشت. یادش همواره در دل های ما زنده خواهد بود.
چقدر می توان تحمل داشت؟ او از سویی دو پسر نازنین اش را از دست داده بود و از سوی دیگر دو فرزند دیگرش رضا و خاطره به اجبار به خارج از کشور رفته بودند و امکان بازگشت به ایران را نداشتند و این دوری از سه پسر او را شدیدا به پسر آخری وابسته کرده بود. او نیز پس از ازدواج برای ادامه تحصیل به خارج از کشور می رود و رفتن او ضربه دیگری به مادر می زند، ولی خوشحال بود که پسرش با همسرش زندگی جدیدی را شروع کرده است.
این شرایط سخت و طاقت فرسا برای مادر خیلی دشوار بود، ولی او را مانند پولاد آبدیده کرده و به امید آینده ای روشن و دیدن روز دادخواهی زنده مانده بود. آرزوی او این بود که همه انسان ها بتوانند در صلح و آرامش و در آزادی در کنار هم زندگی کنند و کسی را به خاطر داشتن عقیده اش محکوم نکنند. او می خواست فرزندان اش نیز مانند دیگر انسان ها حق زندگی داشته باشند و بی عدالتی ها از دنیا رخت ببندد، ولی صد افسوس که آن روز را ندید و چشم از جهان فرو بست.
مادران و پدران یکی یکی می روند و حاکمان جمهوری اسلامی شادی می کنند با این گمان که دادخواهی نیز به گور می رود، ولی بی شک این چنین نخواهد بود، هر چند ممکن است بسیاری از مادران و پدران و خیلی از ما جوان تر ها نیز برویم، ولی شاهدان زنده و دیگر مادران و پدران و همسران، خواهران، برادران و فرزندان و ... تاریخ سازان جامعه خواهند بود و تمامی جنایت ها و بی عدالتی هایی که بر مردم و هم چنین بر زندانیان و خانواده های آنان رفته است را ثبت خواهند کرد و جنایت کاران را به دادگاهی عادلانه می کشانند.
بی شک روز دادخواهی و ساختن دنیایی انسانی و دموکراتیک فرا خواهد رسید، اگر ما بخواهیم و در آن مسیر تلاش کنیم. نه به این معنا که قصد انتقام گیری داشته باشیم، چون بسیاری از دادخواهان با کشتن حتی جنایت کاران مخالف اند، بلکه بدین معنا که با برررسی عملکرد بیدادگران و بیدادگری، می توانیم مسوولان را موظف به پاسخ گویی کنیم و همین پاسخ گویی، مسوولیت پذیری را بالا می برد و از تکرار جنایت های بعدی جلوگیری می کند. اگر با رویکردی دادخواهانه حرکت کنیم، می توانیم به ساختن دنیایی به دور از جنگ و خون ریزی و تبعیض و بی عدالتی و سرکوب گری امیدوار باشیم، در غیر این صورت این بیدادگر می رود و بیدادگری دیگر جایگزین می شود.
مادر معینی عزیزمان رفت، ولی یادش با ما زنده است و راهش ادامه دارد.
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما، یک روز بی گمان، سر می زند ز جایی و خورشید می شود.
دوازدهم خرداد ۱۳۹۲
0 نظر