برگرفته از سایت کلمه
برای آزادی کشورم رفتم اما فلج و از کار افتاده شدم/ سکوت و فراموشی، زنده به گور کردن ماست
محمد یگانه تبریزی، از مجروحان عاشورای ۸۸، بعد از دو سال سخن میگوید
پنجشنبه, ۱۷ آذر, ۱۳۹۰
مسیح علی نژاد
حوادثِ انتخابات مخدوش دهمین دوره ریاست جمهوری ایران علاوه بر کشته شدگان و زندانیان، مجروحان و زخمی هایی زیادی نیز بر جا گذاشت که هنوز هیچ آمار رسمی از شمار این زخمی ها در اختیار رسانه ها نیست.
چندی پیش یکی از این شهروندان معترض ایرانی به نام علیرضا صبوری که در راهپیمایی ۲۵ خرداد ۸۸ مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود، پس از پناهنده شدن به آمریکا در غربت و در سکوت خبری جانش را از دست داد.
اینک محمد (فرهاد) یگانه تبریزی، یکی دیگر از شهروندان معترضی که در راهپیمایی عاشورا زخمی شده و او نیز به ناگزیر ایران را ترک کرده است، ضمن ابراز ناراحتی و تاسف از درگذشت علیرضا صبوری در سکوت خبریِ مطلق می گوید: من نیز پذیرفته ام دیر یا زود این اتفاق برای من هم خواهد افتاد اما آنچه اذیتم می کند به فراموشی سپردن زخمی هایی است که شمار آنها به مراتب بیشتر از کشته شدگان انتخابات ۸۸ بود.
وی که در داخل ایران و خارج از ایران چندین بار مورد عمل جراحی قرار گرفته و این روزها در غربت به سر می برد، اخیرا طیِ نامه ای به احمد شهید گزارشگر ویژه بررسی وضعیت حقوق بشر در سازمان ملل گزارشی از آنچه به وی و همراهانش در راهپیمایی روز عاشورا گذشته است، ارائه کرد.
این شهروند معترض ایرانی که همچنان از آثار گلوله های به جا مانده در بدنش رنج می کشد، ضمن نقد به رسانه ها، خانواده ها و بخشی از ایرانیان در خصوص پیگیری، اطلاع رسانی و یاری رساندن به زخمی ها و مجروحان حوادث پس از انتخابات، می گوید: همیشه از خودم می پرسم اگر ندا آقا سلطان مثل ما مجروح و زخمی می شد چند درصد از مردم ایران به سراغ او و خانواده اش می رفتند؟ چند خبرنگار عکس ها و گزارش های متعدد از او تهیه می کردند؟ آیا خانواده اش برای نجات جانش حاضر می شدند اطلاع رسانی کنند یا او هم همانند بسیاری دیگر از زخمی های انتخاباتی در سکوت و مظلومیت و مصلحت اندیشی های خانواده ها و رسانه ها جان می داد؟
وی می گوید: سکوت خانواده ها، عدم پیگیری رسانه ها، فراموشی و یاری نرساندن به زخمی های حوادث پس از انتخابات نوعی «زنده به گور» شدن مجروحانی است که برای آزادی کشورشان رفتند اما همه زندگی شان را از دست دادند. من که از ایران خارج شده ام حالا می فهمم کسانی مثل علیرضا صبوری چه کشیده اند. خودم با مجروحانی در ترکیه آشنا شدم که در فقر و بدبختی و عدم دسترسی به امکانات پزشکی منتظر پاسخ سازمان ملل به درخواست پناهندگی شان بودند و هنوز نمی دانم چه بلایی سرشان آمده است.
وی همچنین در نامه اش به احمد شهید گزارشگر ویژه حقوق بشر سازمان ملل نوشته است: از شما تفاضا دارم بررسی کنید چرا یک شهروند ایرانی به خاطر شرکت در انتخابات درون نظام ایران و اعتراض به نتیجه و تقلب در آن باید مادام العمر از سلامتی محروم شود و امکان کار و تجارت خود را که پس از ۱۵ سال زحمت به دست آورده یک شبه از دست بدهد و کل زندگی اش یک شبه نیست و نابود شود و تمام دارایی خود را خرج مخارج درمانی و فرار از کشور خود نماید و تا آخر عمر با ضایعه مغزی فلج و ازکارافتاده شود. من یک رای دادم که هیچ وقت خوانده نشد، چرا باید تمام زندگی و سلامتی ام را در عوضش بدهم؟ بدینوسیله اعلام می کنم به خاطر ضایعه مغزی ام و فلج بدنم و نابودی کار و تجارتم و شکنجه ها و تحقیرهایی که شده ام از جمهوری اسلامی شکایت دارم و خواهان جبران این خسارات و دریافت غرامت هستم. اگر در این دنیا توانستم مرجع عادلی بیابم دادخواهی می کنم، اگر نه دادخواهی خود را به پیش همان خدایی می برم که مرا زنده نگه داشت تا به شما امروز شکایت کنم.
متن گفت و گوی خبرنگار کلمه با محمد یگانه تبریزی، از مجروحان راهپیمایی عاشورای ۸۸، را بخوانید:
آقای یگانه، یک بار پیش از این از شما درخواست کردم که در مورد وضعیت خودتان اطلاع رسانی کنید، گفتید تحت درمان هستید و یادآوری خاطرات عاشورا اذیتتان می کند. آیا ممکن است الان بگویید در عاشورای سال ۸۸ چه بر شما گذشت؟
من در ششم دی ماه مصادف با عاشورای ۸۸ از ناحیه ی سر مورد اصابت اسلحه ی شات گان قرار گرفتم.
روز راهپیمایی شما دقیقا کجا بودید و چگونه این اتفاق افتاد؟
ما از میدان امام حسین به سمت انقلاب حرکت می کردیم که لحظه به لحظه مورد حمله نیروهای انتظامی و لباس شخصی قرار می گرفتیم، اما بارها با عوض کردن مسیر از درگیری اجتناب می کردیم و از راهی دیگر دوباره به خیابان انقلاب بر می گشتیم تا به پل کالج رسیدیم که آنجا جمیعت به صورت فشرده تا چهارراه ولی عصر مشغول سینه زنی و عزاداری با مضمون حمایت از جنبش سبز و میرحسین موسوی بودند. من هم لابه لای جمیعت از زیر پل به طرف ولی عصر در حرکت بودم. برای اینکه روی پل را لباس شخصی ها که کاملا مسلح بودند اشغال کرده بودند و با مردم در گیر بودند واجازه حرکت از روی پل را نمی دادند. به انتهای پل که نزدیک شدیم یگان ویژه ضدشورش با موتور و پیاده از چهارراه ولی عصر به مردم حمله کردند و به علت پرتاب تعداد زیاد گاز اشک آور دیگر جایی را نمی شد دید و تنفس غیر ممکن بود. ما هم مجبور به عقب نشینی به زیر پل شدیم که ناگهان باران سنگ توسط لباس شخصی ها به سر ما نازل شد که بسیاری همانجا مجروح شدند. ما مجبور شدیم به داخل کوچه البرز فرار کنیم و از آنجا خود را به حافظ برسانیم که راه از آنجا هم بسته بود و مردم به صورتی در محاصره یگان ضد شورش و لباس شخصی ها در آمده بودند و همه جا درگیری و تیراندازی بود و باران سنگ و گلوله و گاز اشک آور.
به خاطر دارید دقیقا چه کسانی به شما شلیک کردند؟ یعنی افرادی که شلیک کرده اند را می توانستید ببینید؟
ما سه نفر بودیم که توسط اسلحه ی شات گان یگان ویژه نیروی انتظامی از ناحیه سر هدف قرار گرفتیم. البته یکی از لباس شخصی ها هم با کلت به مردم تیراندازی مستقیم می کرد و ما اصلا فکر نمی کردیم پلیس هم با سلاح شلیک مستقیم کند. اما تا من تیرانداز ضد شورش را دیدم، صورت نفر کناری ام متلاشی شد و نفر دیگر را آن طرف سر خیابان خارک زده بود. من که می خواستم به نفر کناری ام کمک کنم، پشت به تیرانداز بودم که به سر من شلیک شد و نزدیک به ۱۵۰ ساچمه آتشین به سر و بدنم اصابت کرد.
وقتی زخمی شدید چه کردید؟ یعنی بعدش به بیمارستان منتقلتان کردند؟ کدام بیمارستان و وضعیت آن روز چگونه بود؟
آن روز مردم نیروهای یگان ویژه را در محاصره گرفته بودند و پس از خلع سلاح و لباس، آنها را یکی یکی آزاد می کردند که ناگهان دیدم جسمی از بالای پل با شتاب به طرف ما می آید. آن جسم ِ یک جوانی معترض بود که لباس شخصی ها از بالای پل پایین انداختند و نزدیک به ما به کف آسفالت برخورد کرد و متلاشی شد. در همان لحظه من خودم هم اول فکر کردم یکی از سنگها به سرم خورده و در حالی که تلو تلو می خوردم خودم را به زیر پل کشیدم که دیدم از تمام سر و بدنم خون ریزی وحشتناکی دارم و بعد از مشاهده سر متلاشی شده ی جنازه آن دو نفر دیگر به روی دست مردم فهمیدم سر و تن خودم هم سوراخ سوراخ شده. زیر پل که رسیدم از هوش رفتم و دیگر نه چیزی می دیدم نه می شنیدم. فکر کردم که دارم می میرم و بیهوش شدم، ناگهان صدای جوانانی را شنیدم که دورم جمع بودند واحتمال می دادند که من با آن خون ریزی مرده ام. خواستم دست و پایی تکان دهم که بفهمند هنوز زنده ام، اما فقط توانستم چشمهایم را باز کنم که جوانی که نمی شناختمش با دوستانش مرا بلند کردند و به سمت بیرون از مهلکه دویدند. خیلی امیدی به خروج از آن مهلکه نداشتم ولی آن جوانان که فقط عکسی از آنان بعدا یافتم، مانند فرشتگانی مرا به خودروی پراید خود رساندند و در صندلی عقب جا دادند. ماشین پر از خون شده بود و بدن من هیچ حرکتی نداشت. آنها مرا با سر متلاشی به آمبولانسی در خیابان حافظ تحویل دادند که آمبولانس به سرعت به بیمارستان سینا رفت. جلوی در یک مامور امنیتی لباس شخصی سوار شد و آمد داخل و جیبهای مرا گشت و موبایل و وسایلم را برداشت.
بعد از آن آیا در ایران هیچ گاه تحت عمل جراحی و درمان قرار گرفتید؟ منظورم این است که آیا بعد از زخمی شدن مشکل امنیتی نداشتید؟ هراس از مراجعه به بیمارستان؟
من توسط یکی از آشنایان که پرسنل بیمارستان ارتش بود با ضمانت به آنجا برده شدم و تحت نظر حفاظت و اطلاعات آنجا قرار گرفتم. بیش از بیست روز در بیهوشی و سی سی یو بودم تا به هوش آمدم متوجه شدم دو تا ساچمه وارد بافت مغزم شده و دچار ضایعه مغزی شدید هستم. پزشکان ارتش هر کاری می توانستند کردند اما بر حسب تجربه جانبازان جنگی، دست به اجسام داخل مغز نزدند تا ضایعات بیشتر نشود و با داروهای بسیار گران و کمیاب که به سختی تهیه می کردیم، سعی در جلوگیری از حمله مغزی داشتند. تا به هوش آمدم دوبار توسط اطلاعات پلیس امنیت بازجویی شدم و همه این موارد را در نامه ای که به احمد شهید فرستاده ام هم اشاره کردم.
وقتی ایران بودم، توسط ضامنین بر روی ویلچر با نیمه بدن فلج تحویل پلیس امنیت در خیابان معلم داده شدم و پس از بازپرسی با آن حال و روز با نگهبان به دادگاه انقلاب برده شدم و به بازپرس شعبه ۱۰ دادگاه انقلاب تحویل شدم. در آنجا نماینده پلیس امنیت نتوانست عکسی دال بر اغتشاش و یا درگیری من به بازپرس بدهد که من به بازپرس گفتم می خواهم از نیروی انتظامی به علت تیراندازی بی دلیل شکایت کنم، که نماینده پلیس امنیت با مشت ولگد به جان من افتاد، در حضور بازپرس و منشی دادگاه، که من از ویلچر به زمین افتادم. او گفت تو مجرم هستی چون در روز عاشورا در خیابان انقلاب بودی و جرم تو ثابت شده است، فقط می گردیم عکس و فیلمهایت را پیدا می کنیم، بعد محکوم به اعدامت می کنیم. و بعد به بهانه انگشت نگاری مرا به زیرزمین مجتمع بردند تا شاهد شکنجه و ضرب و شتم دیگر بازداشتی ها باشم. صدها نفر با زنجیر به هم بسته شده بودند و گهگاه ضرب وشتم می شدند. گفت اینها همه عاشورایی اند و با پلیس درگیر شدند مثل تو، همه شماها را به اوین می بریم و یک نفر را زنده نمی گذاریم.
چه شد که تصمیم گرفتید از ایران خارج شوید؟
من که به صورت معجزه آسا و ناباورانه زنده مانده بودم، حالا سلامت خود را کامل از دست داده بودم و از کار و کسبم به صورتهای مختلف جلوگیری می شد و مجبور به انحلال شرکتم شدم. پرونده من در دادگاه انقلاب در جریان بود، فقط به علت وخامت حال و فلج شدنِ نیمه ی چپ بدنم پرونده مدتی به عقب افتاده بود. حالا نه سلامت بودم، نه کار و زندگی برایم مانده بود. با احزاب و گروهها و حتی مجاری ارتباطی رهبران جنبش در اینترنت تماس گرفتم. بعد از آنکه مطمئن شدم هیچ حمایتی از داخل ایران نمی شوم، تصمیم به ترک ایران گرفتم.
آیا بیرون از ایران هم تحت درمان و جراحی قرار گرفتید؟
تا همین الان هر روزه در بیمارستان تحت مداوا هستم البته اینجا هم به اجسام داخل مغز دست نزدند و مسیر مداوا فقط به فیزیوتراپی و کاردرمانی محدود شده. البته در هفته های آینده عمل جدیدی برای خروج ساچمه ها از گوشم دارم، الان بعد از دو سال دست چپم غیر فعال است و به کندی راه می روم. اما دیگر این ضایعه را پذیرفتم که باید با آن کنار بیایم. دیگر از بیمارستان و مداوا خسته شده ام و آنها هم از من خسته شده اند. شاید ساچمه ها تکانی بخورد و ما را از هم راحت کند. دیگر پس از دیدن آن صحنه ها و روزها، مرگ و زندگی اهمیتش را برایم از دست داده. شاید مرگ راحت تر و لذت بخش تر از این زندگی باشد. آخر قبلا تجربه اش کرده ام، خیلی هم شیرین بود. نمی دانم خدا چرا مرا برگرداند به این دنیای پر از ظلم و ستم. شاید قسمت بوده شاهد مظلومیت مردم ایران برای صیانت از آرای خود باشم و به آن گواهی دهم.
اصلا هیچ وقت فکر می کردید حضور در راهپیمایی باعث شود که به سمت شما شلیک کنند؟
من اصلا فکر نمی کردم که شرکت در انتخابات این همه هزینه و خسارت داشته باشد ولی در طول هشت ماه در خیابانها بارها شاهد به خاک و خون کشیدن مردم و جوانان بودم. شاهد راه پیماییِ سکوت آزادی، شاهد قتل ندا، همه را به چشم دیدم و اخبار کهریزک و زندان ها را می شنیدم. اما روز عاشورا آمدیم کار حسینی کنیم و کاخ زر و زور تزویر یزید زمان را با خون خود متلاشی کنیم. بله، با علم به برخورد وحشیانه حکومت در روز عاشورا به خیابان آمدم و مرگ با عزت را به زندگی با ذلت در روز عاشورا در عمل ترجیح دادم.
مهمترین چیزی که اذیت و آزارتان داد در این مدت چه بود؟
این مرا خیلی اذیت می کند که معمولا در هر سرکوبی چند برابر کشته شدگان، زخمی ها و مجروحانی وجود دارند که نمی دانیم آنها کجا هستند و چه می کنند. بسیاری از خانواده ها با دروغ گفتن به در و همسایه مجبور می شوند ظلمی را که حکومت روا داشته، کتمان کنند تا از خودشان و از عزیزشان در برابر اتفاقاتی که ممکن است تهدیدشان کند محافظت کنند. اما نمی دانند با این کار شخصِ آسیب دیده را کاملا زنده به گور می کنند. چرا هیچ کس از علیرضا صبوری و آنچه که بر او رفته است هیچ خبری در این دو سال نداشت؟
خب در مورد علیرضا صبوری وقتی در راهپیمایی ۲۵ خرداد زخمی شد خانواده اش مایل به اطلاع رسانی در مورد وضعیت او نبودند و بعد از آنکه در بوستونِ آمریکا و در غربت جان باخت، تازه یکی از اعضای خانواده که بیرون از ایران بوده مصاحبه ای انجام داد.
یعنی حتی ایرانیان در بوستن از اینکه او در بیمارستان است بی خبر بودند؟ یعنی این خفقان را نظام در آمریکا هم به وجود آورده؟ نه ممکن نیست. این خفقان را اول خانواده ها و اطرافیان به وجود می آورند و بعد شما خبرنگاران مستقر در خارج از کشور هم پیگیر نشدید. می توانید این ها را سانسور کنید، چون مربوط به خود شما می شود، اما این حقیقت تلخی است که باید بگویم در بسیاری از موارد همه دست به دست هم می دهند تا یکی در مظلومیت زنده به گور شود. از وقتی که علیرضا صبوری در غربت جانش را از دست داد چند سوال در مورد او که همدردم بوده و در سکوت مطلق رفت ذهنم را آزار می دهد. چرا شخص شما در مورد زخمی ها و آسیب دیدگان که تعدادشان بیشتر از کشته شدگان هم هست پیگیری خبری نکردید؟ من خودم با چند نفر مثل علیرضا صبوری در ترکیه در تماس بودم که پس از مجروح شدن ایران را ترک کردند، اما در فقر و بدبختی و بدون امکانات پزشکی منتظر پاسخ سازمان ملل بودند، که الان اصلا نمی دانم چه بلایی به سرشان آمده است. همه ی شما که دست به قلم هستید و تریبون داشتید مسئول هستید. به خصوص کلمه و جرس. یا حتی بی بی سی و صدای آمریکا. آیا نگران بودید که وجدان شما و مردم از بدبختی کسی که گلوله توی مغرش گیر کرده است ناراحت شود؟ شاید شهدا بهتر بودند، چون دیگر در خاک بودند و هیچ درخواست و نیازی نداشتند و نمی توانستند حرفی بزنند. صادقانه می پرسم، اگر ندا آقا سلطان الان مجروح و زخمی بود چند نفر از این ایرانیانی که همیشه نام ندا را تکرار می کنند حاضر بودند سراغی از او بگیرند؟ چند نفر می رفتند او را در مشکلاتش یاری کنند؟ چند خبرنگار، عکس و گزارش او را منتشر می کردند؟ بهتر است از من و علیرضا صبوری ها هم تقاضا کنید تا هر چه زودتر این دنیا را ترک کنیم و سوژه ی بی دردسری برای اخبار شما خبرنگاران شویم.
درست می گویید شرایط شما قابل درک است و بی شک کوتاهی های ما، سکوت خانواده ها، هراس، فضای امنیتی و مواردی متعددی در این زمینه وجود داشته و دارد. ممکن است بگویید بیشترین مشکلاتی که در این شرایط با آن مواجه شدید چه بود؟
وقتی من در تهران با ویلچر هر روز در دادگاه انقلاب، پلیس امنیت و پزشکی قانونی آواره بودم به شدت نیاز به معرفی پزشک و وکیل داشتم، به هر جایی مراجعه کردم پاسخی نگرفتم. یعنی معرفی کردنِ یک پزشک و وکیل انقدر برایشان مشکل بود؟ حتی سایت کلمه و جرس که سایت های سبز هستند و توقع ما از آنها بیشتر بود هم به مشکلات من که ۸ ماه فعالیت سیاسی هم داشتم توجهی نکردند. چرا؟ غم انگیز تر اینجاست که مخالفین جمهوری اسلامی در بیرون کشور هم می گفتند شما از خود این نظام و از تیم موسوی هستید و به من بی اعتنایی می کردند. خانواده و اطرافیان هم که همه دست به دست هم می دهند تا قضیه را از اصل کتمان کنند. شاید حالا بفهمم که بیچاره علیرضا صبوری چی کشید از دست مردم ایران و کتمان کردن ها و بی تفاوت گذشتن ها و فراموش شدن ها. شاید قبل از مرگِ امثالِ من، همه بلد هستند چطور دست به دست هم بدهند و با مصلحت اندیشی ما را زنده به گور کنند.
با این اتفاقات تلخی برایتان افتاده است آیا هیچ گاه از فعالیت هایتان پشیمان شدید؟ یعنی اگر به گذشته برگردیم آیا باز هم شرکت می کنید در راهپیمایی ها؟
ببینید، ما یعنی اکثریت معترصین در جنبش سبز به این نتیجه رسیده بودیم که تنها راه نجات ایران و ایرانیان از استبداد و جنگ و بدبختی های آینده فقط در انتخابات ۸۸ با تغییر مسیر نظام با انتخاب کاندیداهای مقابل کاندیدای رهبری و برگشت به مسیر جمهوریت است. با این اطمینان بود که ما دیگر مصمم به نجات ایران شدیم وگرنه من مشغول تجارتم بودم، موسوی نقاشی می کشید و به هنر مشغول بود، دانشجویان مشغول تحصیل بودند، روزنامه نگاران و نویسندگان در دفاتر خود مشغول بودند، سیاسیون هم به سر و کله هم می زدند! اما وقتی مسیر ایران را به سمت دیکتاتوری مطلق، جنگ و نظامی گری دیدیم و مطمئن شدیم می خواهند اقتصاد و کشاورزی را نابود کنند و مافیای سپاه را جایگزین آن کنند، دیگر جای درنگ نبود، کار و زندگی را ول کردیم و برای نجات ایران به صحنه آمدیم. حالا که موفق نشدیم، حداقل مطمئن هستم که دین خود را به مام وطن ادا کردم و شخصا پشیمان نیستیم. آنان باید پشیمان باشند که در سرکوب آزادیخواهان نقش داشتند. کسانی باید پشیمان باشند که با سکوت و بی تفاوتی خود ایران را به ورطه نابودی کشانده اند. به خدا اگر صد بار تاریخ به عقب برگردد، من قوی تر و مصمم تر در صف اول جنبش سبز مردم ایران خواهم بود و این بار یا ایران را نجات می دهم یا مرگ را انتخاب می کنم که دیگر این چنین شاهد نابودی ایران و ایرانی نباشم.
قبل از انتخابات هم آیا فعالیت سیاسی داشتید؟
قبلا در زمان تحصیل هم درگیر شدم و خیلی ضربه خوردم، بنابراین تصمیم داشتم دیگر به سیاست کاری نداشته باشم و مشغول کار و تجارت خود باشم اما وقتی دیدم سیاست این بار دارد وطنم را نابود می کند و موسوی با دست خالی به مقابله آمده بود، نتوانستم به صحنه نیایم و سکوت کنم. البته اول سران نظام قول یک انتخابات آزاد و سالم را دادند، اما عشق آسان نمود اول…
حرف یا سوالی اگر باقی مانده است و من نپرسیده ام بفرمایید.
فقط می خواهم در خصوص جنبش سبز مردم ایران مطالبی بگویم؛ این جنبش تبلور صد سال مبارزه و خواست مردم ایران برای داشتن جامعه ای آزاد و مدنی بر پایه اصول دموکراتیک و حرکتی ضد خشونت ومسالمت آمیز بود که در ابتدا به هیچ وجه قصد براندازی و به دست گرفتن قدرت را نداشت، اما با کم بصیرتی شخص آقای خامنه ای این فرصت تاریخی از دست رفت و قدرت به دست باند مفسد احمدی نژاد افتاد که جز منافع شخصی خود به منافع ملی ایران هیچ اهمیتی نمی دهند. اما این جنبش بی دفاع و بی رهبر در تنهایی خود هیچ حامی و پشتیبانی در خارج و داخل نداشت جز مردمی که تا پای جان ایستادند و از جان و مال خود گذ شتند. من به عنوان یکی از مجروحین حوادث اخیر جز از مال و زندگی و سوابق و آشنایان خودم هیچ کمکی از هیچ حزب گروه و دسته ای حتی برای خروج از کشور دریافت نکردم. پس کجاست آن میلیاردها دلاری که شیخان دروغگو ادعا می کردند که آمریکا به جنبش سبز داده است؟ موسوی و کروبی که در حصر هستند، ما فعالین جنبش هم زندگی و سرمایه خود را خرج نجات زندگی خود کردیم، مانند همه شهدا و مجروحین و زندانیانِ دیگر. پس میلیاردها دلاری که رییس قوه قضاییه و جنتی قسم آن را می خوردند، کجاست و خرج کی شده؟ آمریکا هم زمانی که جنازه ی جوانان ما کف خیابانهای تهران بود، دست دوستی به دولت ایران دراز کرده بود و اوباما و آقای خامنه ای مشغول نامه نگاری بودند. حالا وقتی آقایان تا گردن در دروغ و خون به ناحق ریخته ی مردم فرو رفته اند، باید هم صدای شکستن پایه های نظام خود را بشنوند. بله این جنبش دایه زیاد داشت اما حامی نداشت. اپوزیسیون خارج که از اول با جنبش قهر کردند، قدرتهای خارجی هم فرصت را برای گفت و گو با نظام تحت فشار از سمت مردم مغتنم شمردند و دست دوستی به سمت نظام دراز کردند، تا آنجا که نظام به خود اجازه داد با قتل عام و کشتار، جنبش را سرکوب کند. حالا که ما مردم بی پشتیبان از پا افتادیم، تازه خانم کلینتون بیانیه حمایت می دهد و اپوزیسیون حمایت می کند که نوش دارو پس از مرگ سهراب است.
0 نظر