سال های نیمه ی اول دهه ی شصت را به یاد بیاوریم و پس از آن کشتار سال ۶۷ را و ... به یاد بیاوریم که در آن سال های نیمه ی اول شصت، با بی پروایی کامل هر شب خبر اعدام پنجاه نفر و صد نفر در تلویزیون اعلام می شد. به یاد بیاوریم که از جلوی دکه ها ی روزنامه فروشی که گذر می کردیم دیدن عنوان های درشت اعدام پنجاه و صد نفر و ...، در روزنامه ها امری عادی بود. از قرار همه ضد انقلاب بودند و منافق و سرسپرده و جاسوس استکبار جهانی و صهیونیسم جهانی و ... به یاد بیاوریم که بار ها شاهد بودیم تلویزیون عکسی پخش می کرد که این زندانی ضد انقلاب از بردن نام خود خودداری می کند، هر کس که او را می شناسد به فلان مرکز ها رجوع کند و اطلاع بدهد. به یاد بیاوریم که آشکارا همگان را فرامی خوانند که جاسوسی کنند، جاسوسی همسایه و آشنا و ... و تشویق که به همان مرکز ها اطلاع دهید. امروز شاید خیلی ها آن روز ها را فراموش کرده اند، یا از تلخی روزگاری که داشته اند خواسته اند که فراموش کنند. روزهایی که از همه کس و همه چیز می ترسیدند که مبادا ... که مبادا ... آن سال ها ی تلخ که هم زمان بود با سال های جنگ و پی آمد های آن، همه می خواهند به فراموشی بسپارند.
اما، در سال های هفتاد وضعیت به لونِ دیگری بود. هم وضعیت داخل در حال تغییر بود، دیگر نه از آن شور و هلهله ی روزهای اول خبری بود و نه از پشتیبانیِ مردمِ سال های اول بعد از انقلاب از حکومت، وهم وضعیت بین المللی حکومت به آنان امکان آن سرکوب گسترده و آشکار را نمی داد. حکومت دیگر مانند گذشته برای سرکوب خونین مخالفان خود آن چنان در وضعیت مناسب داخلی و بین اللملی نبود. و تمامیت خواهان حکومتی دیگر نمی توانستند با همان روش های پیشین و با همان هنجارها مخالفان و دگراندیشان را حذف کنند. پس رویه ی جدیدی را آغاز کردند که چند نمونه اش را پیش از آن امتحان کرده بودند. از بین بردن مخالفان و « مزاحمان » به دست به اصطلاح « بی نام و نشان ها ». که هیچ چیز معلوم نباشد و معلوم نباشد کی تصمیم گرفته است و کی اجرا کرده است. و وقتی که مسئول معلوم نباشد و نشانی از خود نگذارد، پس مسئولیتی هم در کار نخواهد بود و هیچ کس نه مسئول است و نه پاسخ گو. آرام و بی نام و نشان حذف کردن یا ربودن در خیابان در بی خبری خانواده ها و پیدا شدن جسد در بیابانی یا جایی دور و پرت، نه هزینه ای برای آمران و عاملان دارد و نه مسئولیتی از قرار برای کسی. بعد هم پخش وسیع شایعه که از خودشان بوده اند و تصفیه ی درون گروهی یا مثلاً کردها بوده اند، که نمونه اش را برای زنده یادان فروهر ها شاهد بودیم. دیگر نمی بایست که به افکار عمومی ایران و جهان و سازمان هایی نظیر سازمان عفو بین الملل یا سازمان های جهانی حقوق بشری توضیح بدهند و جوابگو باشند. ما در « کمیته دفاع از حقوق قربانیان قتل های زنجیره ای » که در سال ۱٣۷٨ در تهران تشکیل دادیم، موفق شدیم به نام تا هفتاد و پنج نفر از قربانیان این نوع قتل ها دست یابیم که به جز چهار نفر همگی به دوره ی پیش از ریاست جمهوری محمد خاتمی تعلق دارند. اما، از پرده بیرون افتادن این راز پس از قتل فجیع زنده یادان داریوش فروهر و پروانه اسکندری و محمد مختاری و محمد جعفر پوینده، ادامه ی این راه را بر خفاشان شب بست. در شکست این پروژه پنج عامل را می توان ذکر کرد. ترتیب آن ها را بدون الویت بندی ذکر می کنم. یک، در این دوره، دوران سر برآوردن جنبش بزرگ اجتماعی است که از مختصات اصلی آن اصلاحات و خشونت گریزی است و زنده شدن امید مردم ایران برای به دست آوردن حقوق از دست رفته ی خود؛ دو، حضور فعال و پررنگ فعالان و اعضاء کانون نویسندگان در عرصه ی اجتماعی و پایداری آنان و ایستادگی شان؛ سه، وجود مطبوعات اصلاح طلب و آزادی نسبی مطبوعات و حضور فعال روشنفکران و سیاست مداران در عرصه ی های اجتماعی و فرهنگی و سیاسی؛ چهار، اراده ی شخص آقای خاتمی در برخورد به این پدیده هرچند که در ادامه ی کار و گشوده شدن این صندوق سربه مُهر این شجاعت و ایستادگی از کار باز ماند اما، اهمیت آن موضع گیری بی سابقه را نباید فراموش کرد؛ پنج، فعالیت و کوشش و افشاگری های بزرگ ایرانیان خارج کشور و سازمان های حقوق بشری بین المللی و نیروهای دموکرات و ترقی خواه جهان.
دوستان، اگر ما موظفیم که هیچ گاه قربانیان این پرونده ی ملی را فراموش نکنیم و دست از افشاگری و بیان مطالبات مان برنداریم، اگر ما موظفیم که هیچ گاه نگذاریم غبار زمان بر این جنایت ها گرد فراموشی بپاشد، اگر موظفیم که یاد همه ی این عزیزمان را گرامی بداریم، که جلسه ی امشب ما خود یکی از همین کوشش هاست، اما ما نمی توانیم به همین حد اکتفا کنیم. اگر همه ی آن ها که در این سلسله ی دراز کشتار ها به خاک افکنده شدند، ایرانی را می خواستند به دور از ظلم و ستم، که می خواستند ؛ عزت و حیثیتِ انسانِ ایرانی را در مقام انسان می خواستند، که می خواستند؛ بهروزی و سربلندی مردم این مرز و بوم را می خواستند، که می خواستند؛ ما هم چنین موظفیم به واکاوی اندیشه و تفکری به پردازیم که در پشت این کشتار ها وجود داشت. بی شکافتن آن تفکر و آن مایه های فکری این جنایت ها، نه تنها راه برای بروز آن ها به شکل و شیوه ی دیگر گشوده خواهد ماند ، بلکه به عناصری از همین اندیشه ها و فکرها که می تواند درون خود مخالفان حکومتی لانه کرده باشد – هر چند در ظاهر مبارزه با استبداد – امکان رشد خواهد داد و هم در امروز و هم در آینده ی مبارزه برای آزادی و دموکراسی ، علت العلل کژراهه ها و بن بست ها و انحرافات خواهد شد.
به گمان من، تفکری که در پس این قتل های هولناک قرار دارد، تبلور تمام عیار اندیشه ای است که تمامیت خواهان حکومت در طول این سال ها، با بی پروایی کامل و فارغ از هر پاسخی، بر جامعه ما اعمال کرده اند. تفکر حاکم بر این اندیشه را می توان دست کم در چهار مشخصه بیان کرد:
۱- این تفکر، شهروندان جامعه را تنها به صورت «اتم» ها و «ذره» های کاملاً مجزا از یکدیگر می بیند که هویت شان تنها در یک «هویت جمعی» که در تکلیف شان در برابر حاکمان خلاصه می شود، معنا پیدا می کند. و اگر، اگر می گویم، حقی هم برای این شهروندان قایل شوند، تنها در چارچوب تنگ و تعریف شده ی همان «تکلیف» مفهوم دارد. از نگاه این تفکر، حقوق شهروندی به ذات خود مستقل از هر نوع حکومت و دستگاهی، هیچ جا و مقامی ندارد. از همین روست که این تفکر، از هر نوع تجمع و جمع شدن مردم و نخبگان آنان حتی برای ابتدایی ترین خواست ها و اولیه ترین نیازهای یک زندگی جمعی هراس داشته و دارد و آن را بر نتابید و برنمی تابد. و از همین روست که با استفاده از انواع شیوه ها می کوشد نطفه ی هر تشکل و جمعی را خفه کند و ا گر موفق نشد، برای نابود کردن « بانیان » به حذف فیزیکی روی می آورد. تجربه ی ما، کانون نویسندگان ایران، نمونه روشنی است از این شیوه های تهدید و سرکوب و حذف. اگر نگاهی، حتی گذرا، به فهرست قربانیان قتل های زنجیره ای انداخته شود، آشکار می گردد که اکثریت قریب به اتفاق شخصیت هایی که به قتل رسیده اند، تقریباً مجموعه ی طیف های فکری (غیرحکومتی) جامعه را در بر می گیرند: شخصیت های روشنفکر و نویسنده، شخصیت های دارای تمایلات چپ، تمایلات ملی، تمایلات ملی مذهبی، گروه های اهل تسنن، گروه های اهل تشیع، کشیشان مسیحی و ... کافی است چند اسم و نشان از میان قربانیان این فاجعه را ذکر کنیم تا این «خصلت ملی» آشکار شود: داریوش فروهر، پروانه اسکندری، محمد مختاری، جعفر پوینده، ابراهیم زال زاده، پیروز دوانی، احمد میرعلایی، غفار حسینی، مجید شریف، احمد تفضلی، حسین برازنده، روحانیان و روشنفکران اهل تسنن، کشیشان مسیحی. یک نکته ی مشترک این قربانیان به روشنی قابل دیدن است، همه ی آن ها به نحوی از انحاء در زمینه های اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، دینی، و ..، کار جمعی می کرده اند.
۲- من حکومت حاکم بر ایران را نه فاشیست می دانم و نه توتالیتر، بلکه حکومتی اتوریتر ( اقتدار گرا ) ارزیابی می کنم. اما، نگاه تفکری که به قتل های زنجیره ای رسید، در برخورد به مسایل و معضلات جامعه، در بطن خود نگاهی است فاشیستی. به این معنا که این نگاه تعارضات و مشکلات و دسته بندی های سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی جامعه را واقعیت جامعه و حرکت طبیعی آن نمی داند، بلکه آن را یک واقعه ی « عَرَضی » ( اِپیزودیک ) و « موقتی » ارزیابی می کند که به اصطلاح حرکت « طبیعی » جامعه را بر هم می زند و آن را از روال « معمول »آن دور می کند. و بر اساس این نگاه، باید با تمام نیرو برای درهم شکستن و حذف این « مزاحمینِ» « ثبات» جامعه اقدام کرد.
۳- این تفکر، بر مبنای یک الگوی از پیش ترسیم شده و کاملاً خط کشی شده « حق » و « باطل » حرکت می کند که در آن هیچ « دیگر» و « دیگری » نه جا و مکانی دارد و نه حق حیات. آنگاه که توجیهات دینی در خدمت این نگاه ایدئولوژیک قرار می گیرد و مسایل زمینی به آسمان برده می شوند و رنگ و رویی کاملاً مقدس به خود می گیرند، بیش از هر زمان دیگری هر « دیگر » و «دیگر اندیشی» مطرود است و محروم از حقوق انسانی که تنها و تنها « شایسته » ی « نابودی » و « پاکسازی » شدن است.
۴- نگاه این تفکر به مقوله ی فرهنگ نگاهی است کاملاً امنیتی. اگر طی قرن ها و به خصوص در دو سه قرن اخیر، یکی از دلمشغولی های مهم متفکران جهان، مقوله فرهنگ بوده است و میراث بزرگی را برای ما انسان های جهان امروز به یادگار گذاشته اند، این میراث جهانی بشر برای این تفکر هیچ محلی از اعراب ندارد. این تفکرکه هم در پاسخ به نیازهای جامعه ناتوان است و هم توان مقابله ی فکری با اندیشه های پویا و مدرن را ندارد، تنها برای حفظ سلطه و حاکمیت بی رقیب و بی چون و چرای خود، با طرح « تهاجم فرهنگی » کوشید و می کوشد که هر آن چه « غیر خودی » می داند از دایره ی عرصه ی اجتماعی حذف کند. خواه با سانسور، خواه با زندان، خواه با سرکوب، خواه با کشتار درمانی. در نگاه این تفکر، فرهنگ در حوزه مسایل امنیتی قرار می گیرد. و از همین رو مقوله ی « تهاجم فرهنگی » و « شبیخون فرهنگی » با مختصاتی که از آن ارائه دادند مطرح شد و کماکان مطرح می شود. نمونه ای بیاورم از سعید اسلامی یا امامی که از طراحان و دست اندکاران اصلی قتل های زنجیره ای است.
سعید امامی در سال ۱۳۷۴ می گوید: « ... تهاجم فرهنگی در حال حاضر ریشه ها را نشانه گرفته است. ما دلایل بزرگی برای این حرف داریم. علت اصلی گسترش آن، وحشت از اسلام است. تفکراتی که ما با آن روبرو هستیم عبارتند از: ۱- تفکرات لائیسم. ۲- تفکرات مسیحیت. ۳- تفکرات اسلام آمریکایی. ۴- تفکرات یهودیت. منافقین، اسلامشان آمریکایی است. آنها می خواهند ریشه آخوند را بزنند. تفکر لائیسم می خواهد بنیان فکری ما را به هم بزند». این نگاه امنیتی به فرهنگ را می توان در یک بخش از سیاست گذاری سیاستِ « ممیزی » کتاب در ایران هم دید. نمونه ی دیگری بیاورم : در ۶ مهر ۱٣۷۷ ما شش تن یعنی بنده و علی اشرف درویشیان و منصور کوشان و زنده یادان هوشنگ گلشیری و محمد مختاری و محمد جعفر پوینده، اعضای « کمیته تدارک برای برگذاری مجمع عمومی کانون نویسندگان ایران » با احضاریه ای به دادگاه انقلاب فراخوانده شدیم و طی پانزده روز در « شعبه یک دادگاه انقلاب » بازجویی شدیم. در یکی از همین روز ها، در اتاقی در حال بازجویی شدن بودم که می توانستم صدای سئوال های بازجوی هوشنگ گلشیری ( هم چنین صدای هوشنگ را ) بشنوم. بازجوی گلشیری فهرست نسبتاً مفصلی از شخصیت ها و صحنه های رمان های هوشنگ را تهیه کرده بود و از هوشنگ راجع به چرایی آن صحنه ها و آن شخصیت ها سئوال می کرد و هوشنگ هم تکرار می کرد که « آقا جان این رمان است و داستان است و این شخصیت اصلاً وجود خارجی ندارد و ... » و بحث می کرد در خصوص رمان و ادبیات و ... اما، آقای بازجو می گفت نه شما منظورتان چیز دیگری بوده است و ... حال که سخن از « کمیته ی تدارک » شد، نابه جا نمی دانم که به یک موضوع تاریخی هم اشاره بکنم که عده ای معدود از آن باخبرند. ما شش نفر ( یعنی گلشیری، درویشیان، مختاری، پوینده، کوشان، کردوانی ) درست یک ماه پس از احضارِ دادگاه انقلاب و سه هفته پیش از قتل فروهر ها و دو ماه پیش از قتل محمد مختاری و جعفر پوینده، نامه ای خصوصی به آقای خاتمی نوشتیم و در آن ضمن بیان ماجرای برده شدن به دادگاه انقلاب و بازجویی ها، گفته بودیم که نگران امنیت خود هستیم. که متأسفانه هیچ توجه ای به هشدار ما نشد.
پس از، از دست رفتن محمد مختاری و محمد جعفر پوینده، « اتحادیه ناشران و کتاب فروشان تهران» در روز سه شنبه اول دی ۱۳۷۷ مراسم باشکوهی را در مسجد نور (میدان دکتر فاطمی) برگزار کرد که جمعیت کثیری در آن شرکت کردند.
سخنرانی در این مراسم به دعوت « اتحادیه ناشران» به بنده واگذار شد. گفتار نسبتاً کوتاه خود در آن مجلس را با ذکر این مطلب آغاز کردم که آخرین کتاب منتشر شدهی (تا آن زمان) محمد مختاری نامش «تمرین مدارا» است و آخرین کتاب منتشر شدهی جعفر پوینده در خصوص حقوق بشر است. ترجمه ای با عنوان « حقوق بشر و تاریخچه آن ». یکی از « مدارا » سخن گفته است و دیگری از « حقوق بشر». اما، پاسخ طنابِ دار بوده است و کُشتار. میشود آیا میان « مدارا» و « حقوق بشر» رابطهای کشف کرد با « کُشتن »؟ و اضافه کردم « رشیدالدین فضلاللهِ وزیر در جامعالتواریخ مینویسد که حدود سال ۶۱۸ هجری چنگیزخان مغول قصد لشگرکشی به خوارزم و قتل عام آن جا را داشت» . اما میدانست که نجم الدین کبری از عرفا و بزرگان صوفیه در قرن ششم و هفتم، در خوارزم زندگی میکند. پس به نجمالدین « کس فرستاد که من خوارزم را قتلعام خواهم کرد و آن بزرگ باید از میان ایشان بیرون رود »، که البته نجمالدین کبری نپذیرفت و همراه مردم خوارزم کشته شد.
چنگیز مهاجم و خونخواری که هزاران هزار سر میبرید، از کشتن یک بزرگ اهل فرهنگ ابا کرد و حتا به او پیغام داد که از شهر خارج شود تا از تیغ او در امان ماند، اما هشتصد و اندی سال بعد در آستانهی هزارهی سوم ... عده ای خود غیاباً جلسهی محاکمه تشکیل میدهند و خود آنها را مرتد و ناصبی و ... میخوانند و خود حکم قتل آنها را صادر میکنند و بعد هم با فجیعترین و رذیلانهترین شیوهها حکمهای خود صادره را به اجرا میگذارند. آیا اگر بگوییم که این کوردلان جنایت پیشه از مغول بدترند، سخنی به گزاف گفتهایم »
به یاد روز خاک سپاری جعفر پوینده میافتم و متنی که به درخواست همسر عزیزش برای خواندن در آن مراسم آماده کرده بودم و در مراسم شب چهل او، در خانه خودش خوانده شد. در آن جا از جمله گفته ام که : « ما دوستان و یاران این عزیزان از دست رفته، به وجدانمان سوگند میخوریم که این بردارشدگانِ جهل و کینه، آن چنان شیفتهی آزادی بودند که آزادی اندیشهای که برای خود میخواستند بی هیچ حصر و استثنایی برای همگان طلب میکردند، حتا برای آن شکارچیان کوراندیشی که این چنین ناجوانمردانه تیشه بر ریشهی این درختان تناور زدند».
برای این مدعا و نشان دادن نگاه باز و انسانی این عزیزان، شاهدی بیاورم از محمد مختاری.
محمد مختاری در مقالهی « بازخوانی فرهنگ» مقالهاش را با این جمله شروع میکند که « بازخوانی فرهنگ یکی از ضرورتهای دوران ما است » و پس از ارایهی تعریفی از این بازخوانی، میگوید « بازخوانی فرهنگ از دورهی انقلاب ضرورت اساسی و همه جانبه یافت. زیرا انقلاب به هر حال ذات ما را عریان کرد... بازخوانی فرهنگ هم چنان که تمرین انتقاد است، تمرین مدارا نیز هست. گسترش ذهنیت انتقادی و افزایش تحمل در برابر اندیشه ها و عقاید دیگران، دو روی یک سکه اند. هر دو نیز کارکرد جامعه مدنی اند که چشم انداز امروزی شان نهادی شدن حقوق و آزادی های دموکراتیک است.
اگر انتقاد از " دیگری" مستلزم مدارا با " دیگری" است، نقد "خویش" مبتنی بر تأمل در "خویش" است. درک نارسایی ها و دشواری ها، عارضه ها و بازدارندگی های فرهنگی مـا، مــدارایی دردناک می طلبد. به این اعتبار بازخوانی فرهنگ، گفت و شنیدی با سُنت خویش است یعنی گفت و شنید یکی از اجزای این فرهنگ با اجزای دیگر آن است. گفت و شنید با خویش، روی دیگر گفت و شنید با دیگری است. این دو، هم در گرو نهادینه شدن مدارایند، و هم زمینه و عملی برای این نهادینه شدن اند. گفت و شنید یک رابطه است. و دو سوی رابطه، در نقد نظر، مکمل و تصحیح کننده همند. زیرا برقرار ماندن رابطه، در گرو تفاهم در تفاوت، و مدارا در اختلاف ها است.
از این رو اساس گفت و شنید بر امکان درک حضور دیگری استوار است، درک حضور دیگری نیز مبتنی بر درک و پذیرش حق و شأنِ برابر اندیشگی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و ... برای دیگری است»
می بینیم که یکی از « گسترش ذهنیت انتقادی و افزایش تحمل در برابر اندیشه ها و عقاید دیگری » سخن گفته است و آن دیگری با " طناب دار" به میدان آمده است. یکی از " مدارایی دردناک " سخن گفته است و آن دیگری با دشنه و چاقو، دردی دردناک را برای او رقم زده است. یکی از " تفاهم در تفاوت و مدارا در اختلاف " گفته است و آن دیگری سر به نیست کردن مخالف را پیشه خود ساخته است!
آندره مالرو در کتاب « صداهای سکوت » می گوید:
« اصالت بشر در این بیان نیست که بگوییم « آنچه من انجام داده ام، هیچ جانوری انجام نداده است » بلکه در این است که بگوییم ما، آنچه حیوان از ما می خواست، نپذیرفتیم؛ و ما می خواهیم هر جا که عوامل در هم شکننده ی انسان را یافته ایم خود انسان را بیابیم ». آنچه که آمران و عاملان قتل های زنجیره ای انجام دادند، آن چیزی بود که حیوان از آنان خواسته بود. اما، فروهرها و مختاری ها و پوینده ها و غفار حسینی ها و ... همه جا در جستجوی انسان بودند، چون از تبار انسان بودند.
باز هم مالرو است که در همین کتاب می گوید:
« بقاء با طول زمان اندازه گرفته نمی شود؛ بقاء که شکل بقای پیروزی انسان بر سرنوشت را به خود گرفته است، پس از آن که این انسان مرد، زندگی پیش بینی نشده ای را آغاز می کند. آن پیروزی که باعث به وجود آمدن این بقاء گشته است، بـه ایـن بقاء صـدایی را می دهـد که سازنده اش از وجود آن بی خبر است ».
درست است که سرنوشت هر انسانی مرگ است. و درست است که برای بسیاری از انسان ها، مرگ، پیروزی سرنوشت بر انسان است. و درست است که مختاری ها و تفضلی ها و مجید شریف ها و فروها و پوینده ها و ... از « صدا » ی این « بقاء » بی خبر بودند، اما مرگ آنان پیروزی بر سرنوشت است.
0 نظر