***
دوستان و همراهان گرامی در هفدهمین سالروز قتل داریوش و پروانه فروهر از سوی خود و دیگر بستگان آن دو عزیز بهخونخفته از حضور شما در این گردهمآیی و نیز از تمامی تلاشهایی که از راه دور و نزدیک در بزرگداشت قربانیان قتلهای سیاسی و دادخواهی این جنایتها انجام گرفته و میگیرد، صمیمانه قدردانی میکنم. در این سالروز قتل گرامی میداریم یاد آن جانهای شریف را که در چنین روزهایی در سال ۷۷ «یکی پس از دیگری محکوم حکمی مخفیانه شدند، ربوده شدند، به خانهشان هجوم رفت، حریمشان شکست، جسم و جان گرامیشان درد کشید و سرانجام با بیرحمی و خشونتی لجامگسیخته کشته شدند»؛ پیروز دوانی، حمید حاجیزاده و پسرکش کارون، مجید شریف، پروانه فروهر، داریوش فروهر، محمد مختاری، محمد جعفر پوینده.
مقدم شما در این مکان گرامی باد، اینجا که حافظ یاد دو ایرانی آزاده است، یادآور تاریخ ایستادگی آنان در برابر ستم، و مسلخ جان شیفتهی آنان.
هفده سال گذشته است و امسال، دوباره روز قتل پدرومادرم به یکشنبه افتاده است. مثل همان سال ۷۷ که در چنین ساعتهای عصر یکشنبهای پیدایشان کردند که پیکر بیجانشان در سکوت مرگ این خانه رها شده بود. اگر روز را معیار بگیریم انگار دایرهای چرخ خورده تا ما دوباره به روز یکشنبه یکم آذر بازگردیم.
از آن روز تا امروز هفده سال گذشته است. سال و ماه و روز را که بشمری، عدد را که معیار بگیری جا میخوری از انباشت این زمان سپری شده، از این فاصلهی طولانی که میان این یکشنبه و آن یکشنبه دهان باز کرده است. و از این زمانِ رفته، با وجود تمامی پافشاریها و اعتراضها، هنوز جز روایت بیداد نمیتوان گفت، روایت تلاشی جمعی برای دادخواهی که به سرانجام درخور نرسیده است، روایت کلنجار میان امید و عصیان و سرخوردگی که انگار همزاد هم شدهاند، روایت تلاشها و ایستادگیهای ما و سرکوبها و تحریفها و حقکشیهای آنان.
چهارشنبه بود روزی که به پزشک قانونی تهران رفتم تا پیکر بیجان مادرم و پدرم را تحویل بگیرم. آن روز تنها من را به درون آن اداره راه دادند. همراهان سیاسی پدرومادرم که مدتی بود دم در آنجا گرد آمده بودند، اجازهی ورود نیافتند و با نگاههایی نگران و تلخ بدرقهام کردند. از آن روز دالانهایی را به یاد دارم، که وقتی از این دفتر به آن دفتر فرستاده میشدم از آنها گذشتم، صندلیهایی که پشت در دفترها رویشان نشستم، جملههایی دستوری که مرا از اینجا به آنجا حواله میدادند و حالا دیگر در ذهنم محو شدهاند. دم در یکی از این دفترها بود که کاغذهایی به دستم دادند و با تحکمی گفتند پایین دو برگه را امضا کنم. چند کاغذ تایپشده، که آرم بالای هر برگ ترازویی بود، که لابد به نشانهی عدالت آنجا خورده بود. گزارشهای پزشک قانونی بودند؛ پر از عددهایی که تعداد و اندازهی زخمهای روی بدن عزیزانم را فهرست کرده بودند. پر از واژههای تخصصی که جای زخمها بودند در آن بدنهای عزیز. نگاهم روی این واژهها و آن عددهای بیشمار انگار میدوید به دنبال نشانهای از پدرومادرم. مبهوت آن سندهای سرد مرگ بودم. آنها که مأمور این تحویل بودند اما روی آن برگهها به جای خالی امضا اشاره میکردند و خودکار به دستم میدادند.
آن روز بیهیچ تصمیم ازپیشداشته و تنها به یک انگیزهی سادهی انسانی گفتم میخواهم ببینمشان… میخواستم خداحافظی کنم… آنها با ژستی حقبهجانب گفتند ممکن نیست، گفتند اجازهی کتبی لازم است، گفتند وقت اداری رو به پایان است و تبصرههای قانون پوشالیشان را علیه خواستهی سادهی من ردیف کردند. ناخودآگاه سمج شدم و آنقدر پافشاری و بیتابی کردم تا من را به حیاط خلوتی بردند که آمبولانسی با درهای باز در آن پارک شده بود، آماده برای بردن مردههایم به غسالخانه. از آن روز شبح پیکرهایی را به یاد دارم که اینجا و آنجا در آن حیاطخلوت ایستاده بودند و حرکتها و حرفهای پرتحکم و شتابزدهشان را به آن آخرین مجال من برای دیدن تحمیل میکردند. زن درشتهیکلی با چادر سیاه و دستکشهای پلاستیکی آبیرنگ کنار دو برانکارد ایستاده بود. با حرکتهای زمختی شروع به پس زدن لایههای پارچهها و پتوهای مندرسی کرد، که پدر و مادرم را درونشان پیچیده بودند. من میخواستم آن صورتها و موهای یخزده و منقبض را نوازش کنم، آن پوستهای آشنا و عزیز را لمس کنم، بازیابم، و آن دستهای پلاستیکی دستهایم را پس میزدند. میخواستم لایهها را کنار بزنم تا به زخمهای آغوششان برسم و آن دستهای پلاستیکی حرکتهایم را میبریدند، میخواستم ببوسم و آن دستها سد میشدند… من میخواستم ببینم و آن دستها انگار به نمایندگی از دستگاه عریض و طویل تحمیل و فریب و سرکوب میخواستند مخفی کنند، میخواستند دیدن را جلوگیر شوند، دریافت واقعیت را منع کنند.
هفده سال گذشته است و در تمامی طول این سالها انگار امتداد آن دستهای وقیح و تحمیلگر مانع میان ما و حقیقت و عدالت بودهاند. در هیبت آن مأمورانی که پس از قتل، این خانه را اشغال کرده بودند و میگفتند قاتلان را ردیابی میکنند، اما در واقع به تجسس و غارت آرشیوها و سندها و دستنوشتههای سیاسی پدرومادرم مشغول بودند، در هیبت آن به ظاهر دادستانهایی که به جای کشف حقیقت به تبانی با متهمان و تحریف واقعیتها مشغول بودند، در هیبت آن قاضی ویژه و آن دادگاه نمایشی که به جای دادرسی پرونده به لاپوشانی و شعبدهی قضایی دست زد، در هیبت آن دستگاه عریض و طویلی که هرساله در سالروز قتل بسیج شد تا به بهانههای بیاساس ما را از یادآوری و بزرگداشت و دادخواهی منع کند.
هنوز امتداد آن دستها در کارند و هنوز ما بر حق خویش برای دیدن و دانستن پافشاری میکنیم، بر حق خویش در پاسخگو کردن مسئولان در برابر جنایتهای سیاسی ایستادگی میکنیم.
آنچه را که سرانجام هفده سال پیش در آن روز چهارشنبه در حیاط خلوت پزشک قانونی تهران و از لابلای تحمیل آن دستها دیدم، نمیتوانم با واژهها بیان کنم، نمیتوانم به تصویر بکشم. آن روز نگاهم به قعر حفرهی آن زخمها سقوط کرد و هنوز هم هرگاه که به یاد میآورم به همان سقوط ختم میشوم. سالها گذشته و من هیچ کلامی برای بیان نیافتهام.
بعدها دیگران یا خودم از خود پرسیدم که چرا آنقدر اصرار کردم و چرا دیدم. و هربار انگار میدانستم که باید میدیدم، که این دیدن را وامدار پدر و مادرم بودم. من که سالها شاهد خندههایشان بودم، شاهد استواری وجودشان، شاهد زندگیشان و عشقشان به زندگی، وامدارشان بودم که تصویر مرگشان را نیز ببینم. شاهد عینی، حقِ ندیدن ندارد. و آنگاه که دید حق سکوت ندارد. شاهد عینی آنهنگام شایستهی چنین نامی میشود که روایتاش را به صداقت بازگو کند. که دیگران را خطاب کند و آگاهی را نشر دهد. به این امید که روایت بیداد و نشر آگاهی زایندهی کنش اعتراضی و پافشاری بر دادخواهی گردد. اما اگر افشای آنچه دیدهایم، آنچه شاهد شدهایم، تعهد ما بازماندگان قربانیان ستم باشد، در دادخواهی جنایتهای سیاسی نیاز به دیگران داریم، نیاز به همراهانی پیگیر. دادخواهی تنها در بستر جنبشی جمعی ممکن میشود، تا بار تعهد آن بر شانههای بسیاری سرشکن شود. و امروز این خانه و قتلگاه یادآور این تعهد است.
حضور در این مکان تعهد میآورد. تعهد به دریافت ارزش زندگی دو مبارز که سالها زیر تیغ استبداد در فضای این خانه اندیشیدند، نوشتند و گفتند و بنای استواری از تفکر و مبارزهی سیاسی ساختند. تعهد احترام به تلاش آنها برای «بازپسگیری حقوق ملت». احترام به جسارت شریفشان، که میشد در آن پناه گرفت و شجاع بود. در پناه آنان مفاهیم شفاف میشدند، و جسارت تفکر، جسارت آزاد بودن، نشو و نما میکرد. در پناه آنان میشد به شرافت و کرامت انسان بود، میشد از ایرانی بودن مغرور شد، میشد به ارج بلند زندگی و به نیروی خویش برای ساختن زندگی آزاد باور داشت.
حضور در این خانه تعهد میآورد، تعهد احترام به اعتراض پیگیر و جسورانه به بیعدالتی و سرکوب. تعهد به درک حیات پرتنگنای آنان در محاصرهی دائمی دستگاههای شنود، دوربینهای مخفی، مأموران امنیتی و خبرچینها، تعهد به درک آزردگی دل عزیزشان از آنهمه تهمتها و تحریفهای فرمایشی.
حضور در این مکان تعهد میآورد، تعهد به اندیشیدن به جنایتی که بر دگراندیشان این سرزمین رفته است، تعهد به یادآوری آن زخمهای عمیق بر پیکر انسانهایی شریف و فداکار. حضور در این قتلگاه تعهد میآورد، تعهد به دادخواهی ستمی که بر دگراندیشان رفته است. تعهد به عزمی که سالهاست افتان و خیزان با خود داریم که داد خواهیم این بیداد را.
در هفدهمین سالروز قتل داریوش و پروانه فروهر یادشان را در اعتراض به بیداد گرامی داریم و به یادشان سرود محبوبشان را بخوانیم: ای ایران...
0 نظر