پرستو فروهر
دوستی میگفت دوست دیگری در انتخابات ایالتی به حزب نوظهور آلترناتیو برای آلمان (با گرایشهای فاشیستی) رأی داده است. چند سال پیش اگر بود باورم نمیشد. واقعیت اما معلم بیرحمیست. چشم آدم را باز میکند و گاه مصداق این کلیشه است که از پرتگاه بحرانهای اجتماعی این ارزشهای انسانی هستند که سقوط میکنند.
وقتی چند روز پیش گروهی از راستگرایان افراطی در شهرکی دورافتاده راه اتوبوس پناهجویان را سد کردند ویدئوی لرزانی به سرعت پخش شد که از بیرون اتوبوس نمای درون آن را نشان میداد. در قاب پنجرهی فراخ اتوبوس زنان و کودکان وحشتزدهای مثل ماهی به قلاب تکان تکان میخوردند. به این تصویر هولناک خیره مانده بودم و به یاد آن «دوست» بودم که لابد به هنگام آن حمله در آتلیهاش نقاشی میکرده، یا سرگرم خواندن متنهای موقری بوده است در باب ارزش «فرهنگ خودی» و لزوم پیشگیری از «بیگانهسازی» فرهنگی و اجتماعی در پی افزایش شمار خارجیها در کشور.
من از خود میپرسم آیا همراهی با حزبی که ترس از بحران را ابزار سیاستورزی کرده است میتواند مصداق دفاع از «فرهنگ» جامعه باشد؟ و آیا تنها آن کسانیکه با عربدهجویی سدمعبر کردهاند سببساز مهلکهی مسافران اتوبوس بودهاند؟ آیا بدون آن ظرفیت خاموش خشکذهنی و کینهتوزی در برابر دیگری، که حالا از زیر پوست جامعه بیرون زده است، بدون آن رایدهندگان «دموکرات» که برای این حزب حضور موجه ساختهاند، این حمله و دیگر نمونههای روزافزون آن ممکن بود؟ و آیا چشمپوشی و بیاعتنایی شهروندان فضای اجتماعی را به این غوغاسازان واگذار نمیکند؟ دوست دیگری میگفت انسانیت در برابر بحران تاب ایستادگی ندارد. و من از خود میپرسم چه پاسخی به این برداشت میتوان داد، اگر در بزنگاه بحران پاسخ را نیابیم؟
در آن ویدئوی لرزان، دوربین از زاویهی دید مهاجمان تصویر را ثبت کرده است. ما تماشاچی رنج مسافران میشویم و از مهاجمان تنها عربدههای وقیحشان را میشنویم که شعار میدهند: «ما مردمایم». چند سال پیش اگر بود این شعار را چه دوست داشتم. جملهی ساده و پرصلابتی که قریب سی سال پیش در آلمان شرقی مردمی تحتستم سر دادند تا حق تعیین سرنوشت خویش را از حکومتی که خود را جمهوری مردمی مینامید پس بگیرند.
حالا اما مدتیست که این شعار از سوی راستگرایان افراطی مصادرهبهمطلوب شده است. و من از خود میپرسم آیا این جمله همان جمله است، حالا که از زبان کسانی بیرون میآید که آن را ابزار نفرتپراکنی و چشمپوشی بر رنج دیگری کردهاند؟ و آیا این شعار، که سی سال پیش بیان آرمان مقدس آن مردم بود، حالا هیچ قداستی دارد؟ آیا کلمات حاوی هیچ مفهومی جدای از هدفها و کردارهای گویندگانشان هستند؟
چند سال پیش اگر بود فکر میکردم که این راستگرایان افراطی جماعت کوچکی هستند که هر از گاه چالههرز دهانشان را در حاشیهای دورافتاده میگشایند و پیآمدش تنها انزجار عمومیست؛ فکر میکردم اگر خود را مردم بنامند تنها دستمایهی طنز خواهد شد. حالا اما به پشتوانهی آن «رأی»ها، که کسانی مانند آن «دوست» من به آنها دادهاند، «مردم» شدهاند. اینجا و آنجا بسیج میشوند و بسیج میکنند تا دیگری را دشمن بنمایند و از دایرهی تعلق به مردم برانند. و همین ظرفیت فاشیسم در «مردم» شدن است که آن را هولناک میکند. کلمات هرچه باشند تفاوتی ندارند وقتی پیآمدشان آتش زدن است و چماقکشیدن و راه بستن.
در آن ویدئو در فاصلهی میان اتوبوس و مهاجمان چند پلیس دیده میشوند که انگار نه خطر مهاجمان را درمییابند و نه رنج مسافران را. اما هر نقدی هم بتوان به چگونگی حضور آنها داشت باید گفت که آنها مجری قانون و نمایندهی ساختار قدرتی هستند که قول داده است حافظ جان و کرامت انسان باشد، قول داده است ضامن حقوق جهانشمول بشر باشد و مرز میان نفرتپراکنی و ابراز عقیده را پاس دارد.
اما اگر قانون و ساختار قدرت حاکم خود ناقض حق انسان بر عدالت و آزادی باشد، آیا مسئولیت فردی در پاسداری از این حقوق، و در فاصلهگیری از موج هوچیگریهای پر افترا و توهین بیشتر نمیشود؟ و آیا همدلی و همراهی با چنین موجی، با هر انگیزه که باشد، به همدستی با خشونت نمیانجامد؟
چند روز پیش از پخش آن ویدئو، شب از نیمه گذشته بود که دوست عزیزی از تهران ایمیلی برایم فرستاد. مقالهای بود پر از تحریف و افترا که من را به بهانهی یکی از کارهای هنریام متهم به «توهین به مقدسات» میکرد. بر اساس قانونهای حاکم بر ایران این اتهام، در صورت اثبات، سه تا ده سال مجازات زندان دارد.
بهانهی مقاله در دشنامدهی به من یک عکس بود که شادی صدر، حقوقدان ساکن لندن، در صفحهی فیسبوک و اینستاگرام خود منتشر کرد. عکس او را نشان میداد به همراه یک اثر هنری من، که در سال ۱۳۸۷ ساختهام و همان سال و در سالهای بعد در چند موزه در شهرهای اروپایی به نمایش درآمده است. همان هنگام نیز گزارشهای مفصلی از این نمایشگاهها در رسانهها، از جمله رسانههای فارسیزبان بیرون ایران، منتشر شد. مطرح شدن دوبارهی این اثر هنری در پی اعتراض به شادی صدر در چگونگی عکس گرفتن با اثر بود. این اثر هنری شکل ظاهری یک مبل راحتی را دارد، که بر تکیهگاه پشت و آرنجهای آن پارچههای عزاداری مذهبی تکهدوزی شدهاند. عکس جنجالی نشاندهندهی شادی صدر است که روی آن نشسته و گیلاسی در دست دارد که مایعی سفیدرنگ در آن است. موج اعتراض از سوی کسانی که این عکس را مصداق توهین به مقدسات مذهبی و فرهنگ جامعه دیده بودند، به سرعت بالا گرفت، و در مدت کوتاهی به خشونت کلامی و بیان تهدیدهای هولناک بدل شد. سپس ماجرا به تارنمای برخی از خبرگزاریهای داخلی کشید، که اغلب متن واحدی را با آبوتاب و عکس و تفصیلات بازپخش کردند و با ارجاع به اعتراضهای ذکر شده خود را بلندگوی «خشم و انزجار مردم» خواندند. یکبار دیگر پای صهیونیسم و امپریالیسم به میدان کشیده شد، «روابط پشتپرده» با «جریان فتنه» بر ملا و «نقشههای شیطانی» در «تهاجم فرهنگی» افشا شد. البته فمینیسم، سکولاریسم و باور به حقوق بشر هم دوباره تبدیل به جرم کبیره شد.
عکس را در همان ابتدای انتشار آن در فیسبوک دیده بودم، اما میزان حساسیت و شدت جنجالی را که برانگیخت حدس نمیزدم. وقتی دامنهی جنجال با غرضورزی به من کشانده شد و چنین ابعادی یافت راستش بهتزده شدم. اینکه موجی از باژگونهنمایی و قضاوتهای سهو یا مغرضانه اعتبار اجتماعی و فرهنگیام را، که طی سالها تلاش شرافتمندانه ساخته و پرداختهام، اینگونه آلوده کردند، غمگین و خشمگینام کرد.
چنین موجهایی از اتهام و افترا در ایران تاریخ دیرینه دارد، و هشداردهنده و شرمآور است؛ همواره بسترساز سرکوب دگراندیشان بوده است. گاه پیآمد این موجها حملهی گروههای «خودسر» بوده است، گاه دشنامدهیها و «سناریو»سازیهای امنیتی در رسانهها، و گاه پروندهسازیهای قضایی.
نکته اینست که آنجا که قانون نه بازدارندهی تجاوز به آزادی و کرامت انسان که تضمینکنندهی تبعیض و سرکوب است، به راه افتادن موج اتهام نه تنها به حرمت و احترام اجتماعی انسانها ضربههای مهلک میزند بلکه میتواند بسترساز صدور احکام شرعی و قضایی شود. و آنوقت میتوان پرسید که «هموطن غیور» آیا میبینی که همراه چه جماعتی به راه افتادهای و با چه کسانی همزبان شدهای؟ و من از خود میپرسم در همراهی با موج سرکوب آیا میتوان حرف حق زد؟ آنجا که به نام دفاع از «مقدسات»، به حکم قانون، تعزیر میکنند و حد میزنند و حبس میکنند آیا ندای وجدان انسانی به احتیاط در قضاوت و سخن فرانمیخواند؟ در چنین مهلکهای آیا هیچ پرسشی یا پاسخی میتواند به جنبهی نظری محدود بماند؟ به نظرم برای پرداختن به بحثهای نظری، چه در حوزهی حرمت مقدسات و چه در باب هنر، باید اول این مهلکه را خاموش کرد. باید ابتدا از آزادی بیان و از حرمت انسان دفاع کرد تا بتوان در یک موقعیت عادلانه و اخلاقی امکان پرسش و بررسی یافت. در غیر این صورت همدستی کردن است با آن بازجو که سالهاست مغرضانه پروندهسازی میکند، با آن «قاضی» که لابد حکم فرمایشیاش را از پیش نوشته است.
و من از همان ابتدا میدانستم که با یک تلهی امنیتی روبرو هستم که به قصد خاموش کردن صدای من در دادخواهی قتلهای سیاسی و یادآوری جانهای شریفی که به ناحق گرفته شدند، مهیا شده است. سالهاست که این قصد را کردهاند و انواع شیوهها و ترفندها، انواع تهدیدها و فشارها و تطمیعها را به کار بستهاند. حالا با حربهی تخریب شخصیت وارد شدهاند تا تصویر معوجی از من بنمایند که به فرهنگ مردم و باورهای مذهبی آنان توهین کرده است. میخواهند با این ترفند جو انزوایی را که تا کنون با دامن زدن به ترس و وحشت، با تهدید و سرکوب پدید میآوردند، حالا با ایجاد بیگانهسازی و بیاعتمادی، با شایع کردن تردید و بدفهمی تشدید کنند. تهدید به محاکمه و مخلفات آن را هم چاشنی کردهاند تا حس ناامنی کنم و از عواقب سنگینی که به چنین بهانهی پوچی میتوانند به من تحمیل کنند بهراسم.
راستش بیش از آن به حقانیت آنچه در این راه گفتهام و کردهام معتقدم، و بیش از آن در این راه رفتهام که حالا پا پس بکشم. تعهدی در این راه دیدهام، مسئولیتی پذیرفتهام، چارچوبی برای آن تعریف کردهام و شیوههایی در پیشبرد آن بهکار بستهام که همچنان به آنها وفادار خواهم ماند. و همچنان که تا اینجای راه، امیدوارم از پشتیبانی و همدلی آنان که به حقانیت این راه باور دارند برخوردار بمانم. این همراهیها و همدلیها را، از دور یا نزدیک، از سوی آشنا یا غریبه، کوچک یا بزرگ، همواره بسیار بسیار قدر دانستهام زیرا که تنها پشتوپناهام بودهاند.
و اگر آنها که حالا برای تحریف و سرکوب بسیج شدهاند یکبار دیگر خود را «مردم» مینامند، من اما به تجربه میدانم که مردم را در این موجهای تحریکشده و دستآموز قدرت نمیتوان خلاصه کرد. و به تجربه آموختهام که به همدلی بسیاری از این مردم میتوان چشم امید بست، حتی اگر گاه صدایشان به ما نرسد، حتی اگر گاه زیر فشار اینهمه رنج و سختی که بر آنان تحمیل شده است توان ابراز وجود نداشته باشند.
و به احترام تمام کسانیکه از پرسشهایی که در ذهنشان پیدا شده بود چماق تکفیر نساختند و پشت ژستهای نقادانه آتشبیار این تلهی امنیتی نشدند در نهایت قدردانی و با فروتنی سعی میکنم توضیحاتی بدهم دربارهی شیوههایی که در ساخت اثر هنری به کار میبندم، که این روزها سبب برخی ابهامها شده است.
خلق اثر هنری با طراحی و تولید اشیاء کاربردی تفاوت دارد. آنچه من به عنوان هنرمند طراحی میکنم، میسازم، میدوزم، چاپ میکنم و غیره همگی ساخته شدهاند تا اثر هنری باشند، حتی اگر در شئبودگی خود ظاهر یک شئ کاربردی را داشته باشند. اثر هنری پیش از هر چیز میخواهد به مخاطب امکان تجربهی هنر را بدهد و هر هنرمند در مسیر کار حرفهای خود شیوههایی را برای عرضهی این تجربه به مخاطب انتخاب میکند و به مرور میپروراند. برای دریافت این شیوهها لازم است مجموعهی کارهای هنرمند بررسی شود، و به اثرها در روند شکلگیری این مجموعه نگاه شود تا بتوان مسیر کار، سبک، شیوههای کاربردی و دیدگاههای نظری هنرمند را در ارتباط درونیشان با یکدیگر دریافت.
یکی از راهکارهای من در ساخت اثر هنری ایجاد تداعیها در ذهن مخاطب است، به واسطهی اشیائی که تجربههای زیسته و روزمره را به یاد میآورند، و برداشتها و حسهای مرتبط با این تجربهها را فعال میکنند؛ از قبیل بادکنک، کاغذدیواری، توپ تخممرغی، بالشت، صندلی اداری، مبل راحتی، تابلوهای راهنمایی رانندگی و غیره.
برای مثال استفاده از بادکنک به من امکان میدهد که مخاطب را به خاطرات کودکیاش باز گردانم. امنیت و سبکبالی، تداعیهای حسی این شئ هستند. با ورود به نمایشگاه بازدیدکننده با انبوه بادکنکهایی روبروست که بالای سرش شناورند و نخهایشان مثل خطوط سیاهی فضا را خطکشی کردهاند. روی بادکنکها طراحیهایی چاپ شده که مثل نقشونگار تکرار میشوند و از دور تزئینی به نظر میرسند. با پایین کشیدن بادکنک است که او با طراحیهای روی آن مواجه میشود، که صحنههایی از شکنجه هستند. این همزمانی زیبایی و خشونت مخاطب را درگیر خود میکند و فضایی از کنکاش و ادراک میگشاید. اینجا بادکنک شئ واسطیست که تجربهی زیستهی مخاطب را به اثر هنری پل میزند و از اینرو مواجههی او با اثر فردیتر و درونیتر میشود.
نمونهی دیگر را میتوان در توپ تخممرغیهایی دید که روی هریک واژههایی نامفهوم خطاطی شده است. این «توپ»ها بخشی از یک اثر هنری من هستند، که از خطاطی واژههای نامفهوم بر دیوارها و زمین و سقف مکان نمایشگاه ساخته میشود. اینجا مکان تحول مییابد و خود به یک اثر هنری بدل میشود، که ایستایی و اقتدار «مکان» را به چالش میکشد. توپهای خطاطیشده روی سطح زمین پخش شدهاند. توپها هم مانند آن بادکنکها دیگر آن شئای که بودند، نیستند، اگرچه همان حرکتها و صداها را تولید میکنند که توپهای معمولی. اینجا اما سلولهای کوچک یک اثر هنری میشوند که لغزندگی و فرّاری را تداعی میکنند.
اینکه در خارج از فضای نمایشگاه با این «توپها» یا «بادکنکها» بازی شود یا با احترام سر تاقچهای گذاشته شوند یا غیره، در اختیار و مسئولیت هنرمند نیست. به باور من اختیار و مسئولیت مؤلف اثر در چگونگی خوانش آن، آنجا که تولید اثر به پایان میرسد تمامشده است.
همچنان که از خطاطی، نقشونگار یا برخی المانهای نگارگری سنتی ایرانی (مینیاتور) برای خلق اثر بهره گرفتهام از پارچههای عزاداری نیز استفاده کردهام. همهی اینها تولیدات فرهنگی سرزمین من هستند و برقراری رابطهی خلاقانه با آنها را لازمهی پویایی فرهنگی میدانم. کاربرد این کتیبهها برای من مانند یک نقلقول است. نقلقولی از نمادهای بصری و مفهومی فرهنگ مذهبی جامعه، که در دوران معاصر به نمادی از قدرت سیاسی حاکم نیز بدل شده است. تکهدوزی این پارچهها در کارهای من مانند نشانهایست که اشاره به پدیدهای دارد. پدیدهی مورد توجه من امتزاج این نمادهای سنتی با زندگی امروزی جامعه است، چه در بعد سیاسی و چه در بعد فرهنگ عامه. اثر ساختهشده انعکاسیست از امتزاجهایی که در واقعیت روزمرهی جامعه وجود دارد و گاه بسیار نامتجانس مینمایند.
صندلی به عنوان یک شئ نمادیست از جایگاه انسان. برای مثال صندلی گردان، تداعیکنندهی فضای اداری و نماد آن مقامیست که بر آن تکیه میزند، نماد قدرت در ساختار بروکراتیک است. و مبل راحتی نمادی از تکیه زدن بر جایگاهی راحت و بیدغدغه است، تداعیکنندهی لم دادن است. تکهدوزی پارچههای عزاداری بر این صندلیها و مبلها اشارهایست به امتزاج جایگاه قدرت و مذهب. برای تأکید بر جنبهی مفهومی اثر، فرم این اشیاء هنری طوری طراحی شده که نه تنها تداعیکنندهی صندلی گردان یا مبل راحتی، که تداعیکنندهی پیکر انسان نیز باشند؛ فرد به صندلیاش بدل شده و صندلی به فرد؛ جایگاه فرد و خود فرد یکی شده است و نمادهای مذهبی را به پوشش و نشان خود بدل کرده است، از آنها برای جایگاه قدرت خود ظاهر ساخته است.
به نظرم برای درک یک اثر هنری مهم است که تمثیلها و اشارههای آن را سادهسازی نکرد. اثر هنری وجود پیچیدهایست که فضایی از تخیل و تفکر میگشاید، و ادراک آن تنها در گشودن ذهن به پیچیدگیها و ظرافتهای معنایی آن میسر میشود. وگرنه سوءتفاهم ناگزیر است. این اشیاءی که من ساختهام اثر هنری هستند و نه صندلی یا مبل روزمره. نه به قصد توهین به باورهای مذهبی و مقدسات ساخته شدهاند و نه به قصد دادن شعارهای سیاسی. و اگرچه که کارهای هنری من را «هنر سیاسی» نامیدهاند و اگرچه من به عنوان شهروند به سیاستورزی به عنوان امری رهاییبخش باور دارم، اما همواره سعی کردهام که مرز میان هنر و سیاست را، و تفاوت شیوهها و هدفهای هریک را، دریابم و از سوءاستفاده و ابزارسازی هریک از دیگری پرهیز کنم.
اما این سوءاستفاده از سوی نهادهای امنیتی در سانسور کارهای هنری من بارها و بارها انجام شده است. نمونهی آخر آن در اسفندماه سال پیش بود که پس از احضار و بازجویی مسئولان یک چاپخانه و یک گالری در تهران دستور ممنوعیت انتشار و رونمایی یک کار هنری من را صادر کردند.
اثر هنری «تقویم خودکشی خانگی برای همهی سالها» نام دارد. اینجا هم اثر در قالب یک شئ کاربردی، تقویم، ارائه شده است، تا برای مخاطب روزمرگی و تکرار را تداعی کند. اثر حاوی دوازده طراحی از صحنههای خودکشی زنان در فضای خانگیست، که در صفحهبندی آن نام هر ماه و شمارهی هر روز آمده است اما سال بخصوصی ندارد. طراحیها به شدت وامگرفته از نگارگریهای سنتی ایرانی (مینیاتور) هستند، انباشته از ظریفکاری و نقشونگار و تنوع رنگهای موزون. و همهی این المانها به کار گرفته شدهاند تا مخاطب میان حظ بصر از زیباییهای نقششده و دریافت روایت تلخ تصویر گیر بیافتد و درکی از همزمانی پدیدههای متضاد، همزمانی زیبایی و خشونت بیابد، و دشواری و مسئولیت عمل دیدن و چگونه دیدن را دریابد.
در یکی از آن بازجوییها گفته شده بود که این اثر هنری مشکلساز نیست، بلکه این هنرمند و نام اوست، که مشکلساز است. و آیا این ممنوعیت و نمونههای دیگر آن نمایانگر سیاست آنان در حذف حضور اجتماعی و فرهنگی من در ایران نیست؟ به قصد بریدن پای من از آن سرزمین و خانه که متعلق به آن هستم نیست؟
بهطور کلی آنچه در تولید هنر برای من جذاب است تلاش برای گشودن فضای تفکر به ساختار و مکانیسمهای قدرت است. مذهب آنجا که باور انسان است به امر قدسی و آنجا که یکی از رکنهای فرهنگ ملیست همواره برای من حریم محترمی بوده است. اما آنگاه که به نقش مذهب در حوزهی قدرت سیاسی نگاه میکنیم به نظرم به همان اندازه نقدپذیر است که هر ساختار قدرت دیگری که بر سرنوشت جامعه و انسان حاکم میشود. در چنین رویکردی استفاده از نمادهای مذهبی در هنر دیگر ارجاع به امر قدسی ندارد که نمادی از ساختار قدرت است. از چنین زاویهای من شهروند و من هنرمند نه تنها حق نقد که مسئولیت نقد دارم.
در پروندهی قتل پدرومادرم، که من آن را خود خواندهام و از آن یادداشتبرداری کردهام، آن کس که مادر من را به قتل رسانده نوشته است که ضربههای مهلک چاقو را با ذکر یا زهرا بر تن او زده است. و در ادامه نوشته است که او و همکارانش همیشه چنین مأموریتهایی را با ذکر نام ائمه انجام دادهاند. آیا این ذکر از زبان او حامل هیچ تقدسی بوده است؟ و آیا میتوان این ذکر را از زبان آن قاتل همان ذکری دانست که مادربزرگ شریف من به زبان میراند در دادخواهی فرزندش؟ میان مذهب و آن ساختار قدرتی که از مذهب ابزار سرکوب میسازد تفاوت بزرگی وجود دارد که من هیچگاه نادیده نگرفتهام. اما آیا آنان که حالا تلهی امنیتی برای من ساختهاند این تفاوت را قائل هستند؟
و من به رسالت هنر در انعکاس تجربههای زیستهی انسان باور دارم، به آزادی هنر باور دارم و برای خلق اثر هنری، که حرفهی من است، به آزادی اندیشه و آزادی بیان نیاز دارم.
و همهی اثرهای هنری که تولید کردهام و همهی توضیحهایی که دربارهشان دادهام میتوانند مورد پرسش و نقد قرار بگیرند، نفی یا تأیید شوند اما جای اینهمه در حوزهی فرهنگ و هنر است. و هنر را به دادگاه نمیکشند، هنر را نقد میکنند. و نقد گشودن فضای اندیشیدن و گفتگوست، نه ابزار سرکوب. و آنکس که دانسته یا ندانسته نقد اندیشه و هنر را به ابزار اعمال قدرت بدل میکند به حذف اندیشه و حصر هنر یاری میرساند. و این مسئولیت ماست که فضای نقد را از آفت هوچیگریهای بیمایه و از آفت خشونت و سرکوب بزداییم.
پرستو فروهر، خرداد ۱۳۹۵
توضیح:
از آنجا که در طی روزهای گذشته بارها، از سر همدلی یا مچگیری، از من خواسته شد که دربارهی آن عکس شادی صدر و حتی خود او نظر بدهم اینجا تصریح میکنم که «اعلام موضع» دربارهی آن تصویر یا نظرهای سیاسی و شیوههای حرفهای او، که ترجیعبند این غوغا شد، در شرایطی که او با هزاران تهدید به قتل و تجاوز روبرو شده است، نه با معیارهای انسانی من خوانایی دارد و نه با آن اخلاق سیاسی که در آن بزرگ شدهام و به آن پایبندم. و پایبندی به این معیارها در شرایط دشوار است که محک میخورد.
مکان و سال تصویر: سنت پاول، ۱۳۹۲
مکان و سال تصویر: پیتزبورگ، ۱۳۹۱
مکان و سال تصویر: اشفنبورگ، ۱۳۸۶
مکان و سال تصویر: ویسبادن، ۱۳۹۲
یک برگ از تقویم خودکشی خانگی برای همهی سال ها
0 نظر