برگرفته از سایت هرانا
متن دلنوشته نرگس محمدی که در هفتم تیر ماه ۱۳۹۵ نوشته شده، به شرح زیر است:
تیر ماه آمده است، ماهی که یک سال پیش در همین ماه گرم تابستان دو کودک خردسال هشت و نیم سالهام، ایران را به مقصد فرانسه و زندگی در پیش پدرشان ترک کردند. چرا که زندگی بدون مادر و پدر غیر ممکن شده بود. آخرین ملاقاتم را صد بار مرور کردم. هر بار خانوادهام پشت در بزرگ اوین میماندند و فقط کیانا جان و علی جانم داخل زندان میشدند. از دم در زندان تا محل ملاقاتمان در دفتر حفاظت، مسیر طولانی بود و بچهها به همراه یک مأمور مسافت حیاط را دست در دست هم طی میکردند و در مسیر، زندانیان را با دستبند و پابند و لباسهای آبی- سرمهای راه راه میدیدند و از ترس میدویدند. وقتی به من میرسیدند، نفس نفسزنان و در حالیکه هنوز دستانشان بههم گره خورده بود از آنچه دیده بودند میگفتند. یکبار علی جان به کیانا جان میگفت: «کیانا خوب شد فرار کردیم وگرنه دزدها ما را میگرفتند.»
من همیشه از آمدن و رفتنشان نگران بودم تا دیدار آخر فرا رسید. گفتند: «مامان نرگس ناراحت نباش، میرویم پیش بابا تقی و دوباره برمیگردیم.» از دم در حفاظت تا در وسط حیاط زندان چند بار برگشتند و من را نگاه کردند. دستانشان را بههم داده بودند. خداحافظی کردیم و در بسته شد و علی جان و کیانا جانم رفتند. رفتنشان را نه آن لحظه که با چشمانم بدرقه کردم و نه حتی الان که یکسال گذشته باور نمیکنم. ساعت یک و نیم بعد از ظهر بود. نمیدانم با چه حالی وارد بند شدم. مسیر راهرو را طی کردم و وارد حیاط شدم. روی آسفالت داغ برای نیایش ایستادم. میخواستم با خودش صحبت کنم. فقط با خود خودش. نمیدانم گهها گفتم و چهها شنیدم و چقدر گریه کردم. اصلاً نمیدانم نام آن حال و هوایم را چه بهنامم: «نیایش، ناله یا جان دادن.» نمیدانم چقدر دست بر زانوان لرزانم خم شدم و سپس به قامت ستبر ایستادم. نمیدانم چند بار سر به خاک پاک زندان اوین گذاشتم و نه اشک دیدگانم بلکه خون دلم را نثار کردم و برخاستم. نمی دانم چند بار دست بهسوی آسمان برداشتم و از او صبر و شکیبایی طلب کردم. ولی از شدت سوزش پاهایم مجبور به بازگشت به بند شدم. فکر میکردم عزیزانم سه ماه دیگر و برای بازگشایی مدارس میآیند، اما مهر ماه آمد و فرزندانم نیامدند. درخواست اجازه تماس تلفنی دادم تا حداقل صدایشان را بشنوم، اجازه ندادند. آذر ماه آمد. روز تولد بچههایم شد، تقاضای تلفن کردم تا تولدشان را تبریک بگویم، اجازه ندادند. در بند زنان اوین، برخلاف تمام زندانهای کشور، تلفنی برای تماس با خانوادهها وجود ندارد و غدغن است. هفتهای یک ملاقات داریم و از این هفته تا هفته بعد در بیخبری، به انتظار ملاقاتی دیگر مینشینیم. ملاقات مادران با فرزندانشان هم هفتهای یکبار به شکل حضوری است. روزهای چهارشنبه، مریم اکبری منفرد، صدیقه مرادی، زهرا زهتابچی، آزیتا رفیعزاده و فاطمه مثنی را برای ملاقات با فرزتدانشان صدا میکنند. من در گوشه تختم نشسته و از مادرها میخواهم روی ماه دختران و پسرانشان را ببوسند. مادرها به ملاقات میروند و من در خیال خود با کیانا جان و علی جانم دیدار میکنم دستهای کوچکشان را میبویم و صورت چون گلشان را میبوسم.
یکسال است که ارتباط من با دو فرزند خردسالم در حد پرسیدن احوالشان از خواهر و برادرم است که هر بار جملهای تکراری را تحویل میگیرم: «نگران نباش، حالشان خوب است.» صدایشان را فراموش کردهام. مدتهاست عکسهایشان را از تختم جمع کرده و کنار گذاشتهام. نمیتوانم به عکسهایشان نگاه کنم. خواهرم میگفت: «هر بار که میخواهم به ملاقاتت بیایم علی به من میگوید از مامان نرگس بپرس ببین من را در خواب میبیند؟» تنها راه ارتباط من با فرزندانم خوابهایمان است. چقدر برایم عجیب است که آنها هم مادرشان را در خوابهای شیرین کودکانهشان میبینند و اینگونه ارتباط میگیرند.
یکسال از رفتن فرزندانم گذشته و علیرغم نامهنگاریهای علنی و غیرعلنی من و خانوادهام با داشتن تماس تلفنی من و فرزندانم مخالفت شده است و فقط یکبار بهمناسبت عید نوروز ۱۳۹۵ در تاریخ ۱۴ فروردین ۱۳۹۵ بهدستور کتبی مقام محترم دادستات تهران: «به مدت ده دقیقه و تحت شرایط امنیتی و فقط با فرزندان»، با کیانا جان و علی جانم صحبت کردم. آخرین جمله کودکانم این بود: «مامان نرگس امیدوارم دوباره اجازه بدهند به ما زنگ بزنی.»
سال ۹۱ زمانیکه برای تحمل حبس شش سالهام بازداشت شدم، بازجوی پروندهام در سلولهای ۲۰۹ گفت: «خوب میگفتی از حقوق بشر دفاع میکنی میفرستمت زندان عادی زنان تا بدانی بشر کیست.» اکنون نیز میدانم، چون بارها از من خواسته بودند تا فعالیت نکنم تا اجازه دهد کنار فرزندانم بمانم. میاندیشند با این فراق و دوری و قطع هرگونه تماس حتی بهشکل تلفنی، مادر بودن را به من میفهمانند.
طی یکسال گذشته تجربه عجیبی در زندان داشتم. بودن در زندان و حتی حکم ۱۶ سال حبس در پرونده اخیرم، نهتنها پشیمانم نکرده بلکه اراده و باورم را برای دفاع از حقوق بشر بیش از پیش تقویت نموده، اما چیزی از رنج و درد حاصل از دوری از عزیزان و فرزندان دلبندم نکاسته است. اگر در این دوران لبخندی از رضایت از حداقل تلاشها و فعالیتهایم بر لبانم نقش بسته، از تلخی حسرت دیدارشان آشوبی در دلم برپا بوده است. پارهای از وجودم سرشار از رضایت و سرور و جدیت و تلاش و پارهای دیگر مملو از درد و غم و هجران و حسرت بوده. گویی دل راه خود میرود و عقل پا به رکاب مرکب خود میتازد. باز با مادر موسی همراهم. مادر، وحی را دریافت کرد، فرزندش را در درون محفظهای، روانه رود نیل کرد یعنی باور و توکل مادر کار خود را کرد. اما صبح روز بعد دل مادر از هجر کودک، تاب از کفش ربود، تا جایی که بیم آن میرفت که اسرار هویدا سازد، یعنی دل، نی ناله خود سرود و راه خود پیمود و خداوند دستی برآورد و …. در این سرزمین نیز در کشاکش قدرت ایمان و باور به آرمانها از یکسو و تمایلات بشری و عشق و مهر از سوی دیگر، جان، دو پاره که سهل است صد پاره میگردد. امان از این درد چند پارگی. چه سخت است دل در گرو عشق عزیزان داشتن و پای در ره آرمان گذاشتن و سودای بشریت داشتن. همواره گفتهام در سرزمینی که زن بودن، مادر بودن و فعال حقوق بشر هر یک بهتنهایی سخت است، بودن و داشتن هر سه با هم جرمی نابخشودنی و قامتشکن است. و اکنون «من» در سرزمین و وطنم، چنانچه در کیفرنامهام آمده به جرم فعال حقوق بشر، فمینیست و مخالف اعدام بودن محکوم و در حبس هستم، و از نیک حادثه و دست پرمهر تقدیر هم «زن» و هم «مادرم».
مدافع حقوق بشر بودنم را جرم تلقی کردند اما تلختر آنکه زن بودن و مادر بودنم را انکار نمودند. تا آن زمان که بمیرم و خاموش شوم اعتراض و گلایه خواهم کرد و فراموش نخواهم نمود. کودکانم سه ساله بودند که نیمه شب به خانهام هجوم آوردند و کیانای عزیزم را که عمل جراحی شده بود با ناله و گریه و تن تبدارش از آغوشم کشیدند و به سلول افکندند. عزیزانم پنج ساله بودند و پدرشان از ایران رفته بود که سراغم آمدند. بچهها دامنم را رها نمیکردند که به دروغ به آنها قول دادند که شب برمیگردم پیششان و بردند و حبسام کردند و ۱۵ اردیبهشت سال پیش که فرزندانم را که در مدرسه بودند و ظهر به امید گشوده شدن در توسط مادرشان به خانه بازمیگشتند ناگهان ناامید پشت در بسته گذاشتند تا چون پدرشان از این سرزمین رخت بسته و رفتند و من از این مردان حکومتمدار دیندار میپرسم آیا آنچه با من و فرزندانم رواداشتهاند کم است که اکنون اینگونه فرزندان کوچک و معصوم من را آزار میدهند؟ روان گفتم به روانی اشکهای روی گونههایم. ساده نوشتم به سادگی مهر مادرانهام. سوگند خوردم که «دلم برای فرزندانم تنگ و بیتاب است.» گفتم: «دل کوچک فرزندان در غربتم برای من تنگ است.» افسوس هیچکس نشنید و وقعی ننهاد. یکسال صبوری کردم شاید وجدانی در این سرزمین خفتهدلان به درد آید، حاصلی نداشت و باز مهر مادرانهام را انکار کردند. علیرغم میل و توان جسمیام، راهی برایم نماند جز اینکه فریاد «مادر بودن» و دلتنگ بودنم را با اعتصاب غذا اعلام نمایم. شاید دلی به رحم آید، شاید شرم و وجدانی وجود داشته باشد، شاید این کینکیشی و ستم را پایانی باشد. من خواستهای جز امکان تماس تلفنی با فرزندانم ندارم. اگر خواسته بزرگ، نامعقول، غیراخلاقی، غیرقانونی و ضدامنیتی است بگویید و قانعام کنید؟ اگر یک مادر که بهزعم حکومتی مجرم شناخته شده، باید از شنیدن صدای کودکانش محروم شود، اعلام کنید، اگر نه به من مادر اجازه دهید تا صدای فرزندانم را بشنوم. مجازات ما زنان و مادران، حبس است نه محرومیت از شنیدن صدای عزیزانمان. انسان بودن ما را باور کنید.
نرگس محمدی
زندان اوین
هفتم تیر ماه ۱۳۹۵
مادران پارک لاله ایران
خواهان لغو مجازات اعدام و کشتار انسانها به هر شکلی هستیم.
خواهان آزادی فوری و بی قید و شرط تمامی زندانیان سیاسی و عقیدتی هستیم.
خواهان محاکمه عادلانه و علنی آمران و عاملان تمامی جنایت های صورت گرفته توسط حکومت جمهوری اسلامی از ابتدای تشکیل آن هستیم.
0 نظر