دو روایتِ دل از ملوک صفاییان


با برادرم چه کردید؟

اواخر مهرماه سال 67 نامه‌ای از همسرم دریافت کردم که نوشته بود نهم آبان بیایید ملاقات، خیلی خوشحال بودم که بعد از سه ماه بی خبری آن نامه را دریافت کردم، ولی،،، نامه‌ای از برادرم نیامده بود و نگران او بودم. هر هفته طی این سه ماه به زندان گوهردشت می‌رفتم، ولی هیچ کس خبری به ما نمی‌داد. دو سه نفر پاسدار زندان در آن خانه‌ای که ما برای ملاقات مراجعه می‌کردیم و معمولا از آن جا ما را برای ملاقات با اتوبوس به داخل زندان می‌بردند، حضور داشتند، ولی مثل همیشه نبود. دفتر بسته بود و خانواده‌های بسیاری می‌آمدند و پاسدارها می‌گفتند حالا بروید به شما خبر می‌دهیم.

اواخر شهریور بود که یک روز برای چندمین بار مراجعه کردم، تقریبا شلوغ‌تر از زمان‌های دیگر بود و همه به نظر مشوش و نگران بودند، من هم با نگرانی داشتم می‌گفتم پس کی به ما خبر می‌دهید که یک فرم به من دادند و خواستند فرم را پر کنم. آن‌ها آدرس و شماره تلفن‌هایی که می‌توانند تماس بگیرند را خواسته بودند. ایستاده بودم و چشم‌هایم از گریه سرخ شده بود و نگران مضطرب بودم که یک آقایی سیه چرده روی سکو بیرون آن خانه نشسته بود به من گفت دخترم بیا بشین، حس خوبی بود آن لحظه، کنارش نشستم و گفتم فکر می‌کنید چی شده، چه اتفاقی افتاده و او گفت من هر روز از صبح می‌آیم اینجا و هر روز مردم می‌آیند و می‌روند و شنیدم عده‌ای از خانواده‌ها پیش آقای منتظری رفتند و علت را جویا شدند و یا برای پیگیری از او خواستند کمکی کند، ولی هیچ کس جوابی نداده است. در همین حین یک خانم مسن آمد و گفت پسرم مجاهد بود، از ما خواستند که بیایید زندان و ما رفتیم آن‌ها یک جعبه از لباس‌های پسرم را به من دادند و گفتند اعدامش کردیم، من دگرگون شدم و ناراحت، آقای آزادی گفتند، ولش کن هر روز یکی میاد و یک چیزی می‌گوید، دور و برمون تعدادی جمع شدند و هر کس چیزی می‌گفت که پاسداری آمد و گفت آقای آزادی پاشو برو، به ما هم گفت هی می‌گوییم اینجا نایستید و بروید، به شما خبر می‌دهیم.

آنروز آمدم خانه، یک بلوز قرمز به تن داشتم، با عصبانیت آن بلوز را از تنم کندم و‌‌ های های گریه کردم،  کمی گذشت و مادرم آمد و پرسید چه خبر بود، گفتم هیچ هی می‌گویند به شما خبر می‌دهیم … طی آن هفت سال و اندی که برای ملاقات می‌رفتم، اوایل برای همسرم و دو سال بعد برای برادرم، اغلب با مسن‌ها صحبت می‌کردم، یعنی حس می‌کردم آن‌ها نیاز دارند حرف بزنند و اغلب‌شان یک اعدامی و یک زندانی و یا زندانی و فراری داشتند، چون آن موقع خانوادگی مردم را به زندان می‌بردند و ما هم که زمان طولانی را باید در کنار هم باشیم تا نوبت ملاقات‌مان برسد، با هم دوست می‌شدیم و صحبت می‌کردیم. یکی از کسانی که برایم صحبت کرده بود، مادر ی بود که یک پسرش اعدام شده بود و دو پسر دیگرش در زندان بودند، او آن زمان هم به خاوران می‌رفت و هم برای ملاقات می‌آمد. هر کدام‌شان تجربه‌های تلخی داشتند، به خاطر همین، در طول آن سال‌ها، همیشه نگران بودم که احتمال هر اتفاقی هست ... تا این که روز نهم آبان، روز ملاقات به زندان گوهردشت رفتم و تا نوبت ملاقات‌مان برسد، مادر مهری را دیدم و گفتم از برادرم نامه‌ای نیامده و نگران بودم، او هم گفت نگران نباش، کدام بند بوده، گفتم بند شش، گفت خوب پسر این دوستم هم بند شش بوده و الان میره ملاقات، می‌گویم در مورد برادرت سوال کند.خانم حسینی هم اسم برادرم را پرسید و گفت سوال می‌کنم. ما منتظر بودیم که آن‌ها ملاقات‌شان تمام شود و من هم بی تاب برای گرفتن خبر بودم، زمانی که خانواده‌ها بیرون می‌آمدند، من کنار در ایستادم تا خانم حسینی بیاید و او خودش را در بین جمعیت به طوری گم کرده بود که من او را نبینم، ولی تا زمان رفتن‌شان بالاخره او را دیدم و سوال کردم و او گفت پسرم گفته امیر هوشنگ هست، خیالم راحت شد. زمان ملاقات ما رسید با خوشحالی رفتم تا همسرم را دیدم، با آن قیافه غمگین و ناراحت پرسیدم امیر چرا نامه نداده ،،، او گفت امیر نیست،،، گفتم یعنی چی ،،، گفت او دیگر نیست،،، یک آن خشکم زد و حس کردم کسی سرم را به سختی به عقب می‌کشد، او گریه می‌کرد و سرش پایین بود و همین طور اشک می‌ریخت،،، ولی خانم حسینی گفت امیر هوشنگ هست،،،، او سرش را تکان داد و گفت خیلی‌ها نیستند ،،، دستم به گردنم بود با ناباوری نگاهش می‌کردم،،،، چند نفر نیستند،،،، بیش از نصف بچه‌ها،،، آخه چرا،،،، اشک و بی تابی ،،،،، با بجه‌ها حرف بزن،،،، امتناع ،،،، دلم می‌خواست آن ده دقیقه بگذرد، با ناباوری و استیصال ایستاده بودم و گردنم هم چنان به عقب کشیده می‌شد، سیل اشک،،،، ملاقات تمام شد با همان حالت رفتم به پاسدار جلوی در گفتم 
با برادم چه کردید ،،،، او رویش را برگرداند و جوابی نداد،،، ولی من از لرزیدن چانه اش،،،،

مادر یوسف و برادرش بیرون ایستاده بودند و منتظر من بودند چون خودم رانندگی می‌کردم، آن‌ها خواستند که مواظب من باشند و گفتند ما با تو می‌آییم،،،، به خانه آمدم و مادرم پرسید،،،، چه خبر،،، گفتم هیچ! ولی می‌خواستم فریاد بکشم،،، زار بزنم،،، از نهم آبان تا چهاردهم آذر هیچ نگفتم و روزها می‌رفتم خانه‌ی دوستانم گریه می‌کردم و شب‌ها در خانه، سی و پنج روز به تنهایی زار زدم و جرات گفتن این خبر را نداشتم و فکر می کردم مادرم دیرتر بفهمد.  

**********

سال‌روز کشتار 67

یادآوری سال 86

به اتفاق مادر الماسیان و برای مراسم سال‌گرد راهی خاوران شدیم، در بین راه مقداری گل خریدیم و به طرف خاوران راه افتادیم. من احساس کردم بیشتر ماشین‌ها به آهستگی حرکت می‌کنند، هر چه نزدیک‌تر می‌شدیم، تعداد ماشین‌های نیروی انتظامی و سربازهای کنار خیابان بیشتر می‌شدند، احساس کردم خبرهایی است و راه را به طرف درب قبرستان ارامنه کج کردم و با خود گفتم بهتر است مستقیم به طرف خاوران نروم، وقتی آن جا رسیدم، تعداد زیادی از ماموران نیروی انتظامی ایستاده بودند و مقدار قابل توجهی خرده شیشه روی زمین ریخته بود که معلوم بود شیشه‌ی ماشین‌هاست .
همان جا خواستم پیاده شوم که یکی از ماموران نیروی انتظامی که به نظر مسئولیت بیشتری داشت گفت خانم پیاده نشو و زود برگرد و برو، ولی من پیاده شدم، او گفت خواهش می‌کنم برو، شیشه‌ها رو می‌بینی سریع برگرد، مادر الماسیان هم گفتند برگرد .برگشتیم، دیگه از مشیریه هم رد شده بودیم، در بین راه یکی از دوستان را دیدم و به اشاره گفت آب داری؟

من جلو افتادم و ایستادم و او و دوستانش که با تاکسی آمده بودند، پیاده شدند، به فاصله چند ثانیه یک باره یک موتور بزرگ پشت ماشین ایستاد و ناگهان احساس کردم شاید هفت هشت نفر دیگر هم آمدند و بلند بلند می‌گفتند سوار شوید، بروید، البته همین که رسیدند، پلاک پشت و جلوی ماشین را کندند و به طرف تاکسی رفتند و پلاک و موبایل راننده تاکسی را هم گرفتند و در عین حال محکم می‌کوبیدند روی ماشین و می‌گفتند حرکت کن، من که شوکه شده بودم و قضیه را نمی‌فهمیدم چه خبر شده، چرا این کارها رو می‌کنند، یکی از آن‌ها که رییس شون بود فریاد زد نزن،، که ناگهان با یک سنگ شیشه عقب ماشین شکست، مات و مبهوت نگاه شون می‌کردم و مرتب می‌گفتند حرکت کن.

موتور درست عقب ماشین بود و تاکسی جلو و جای هیچ حرکتی نبود، در همین زمان دوباره یکی فریاد زد نزن که یک باره یک نیمه آجر به شدت به شیشه‌ی طرف مادر الماسیان فرود آمد،،،.

مادر الماسیان که خودش دستش را روی عینک و پیشانی‌اش گذاشته بود، آن سنگ به همراه شیشه و آینه سمت او به سرش خورد،،، فقط توانستم یک نگاه غضب آلود به او بکنم و به طرف مادر الماسیان که مرتب می‌گفت برو مادر، نایست برو ،،،.

حرکت کردم، همین که راه افتادم، یک سنگ دیگه شیشه درب عقب را شکست، مادر الماسیان هم با التماس می‌گفت مادر جان برو، از افسریه که ردشدیم به درمانگاه رفتیم و شیشه‌هایی که درون پوست سرش بود را دکتر تمیز کرد .

به خانه آوردمش و نگران ماشین بود،،، ماشین چی میشه ،،، و آنقدر ناراحت بود و با وجود بیماری قلبی که داشت داروهایش را خورد و از پسرش خواست که شب به دنبال اوبیاید، می‌ترسید پسرش گرفتار شود.

این آخرین بار بود که به خاوران آمد و بعد از آن روز، مدت‌ها در بیمارستان بستری شد، حالا هم حال و روز خوبی ندارد و نمی‌تواند به خاوران بیاید و این درد بزرگی است که بر قلب‌اش سنگینی می‌کند.  


گرامی باد یاد امیرهوشنگ صفاییان و سیامک الماسیان

ملوک صفاییان

شهریور 1395
Tags:

مادران پارک لاله ایران

خواهان لغو مجازات اعدام و کشتار انسانها به هر شکلی هستیم. خواهان آزادی فوری و بی قید و شرط تمامی زندانیان سیاسی و عقیدتی هستیم. خواهان محاکمه عادلانه و علنی آمران و عاملان تمامی جنایت های صورت گرفته توسط حکومت جمهوری اسلامی از ابتدای تشکیل آن هستیم.

0 نظر

دیدگاه تان را وارد کنید