نه از درد شلاق
از اینکه در قرن بیست و یک
در قرن گفتگو
در دهکده جهانی، هنوز کسانی با شلاق
فاتحانه بر بدن انسانی رنجور
بکوبند و بخندند
می لرزیدم
... نه به خاطر ضربات مشت و لگد،
ترس ما از پایمال شدن ارزشهای انسانی بود، در سرزمینی که منشور اخلاق برای دنیا می نویسد.
وحشت برم می داشت...
نه از درد شک الکتریکی،
از پزشکی که معاینه ام می کرد و
با نوک خودکارش برسرم می کوبید که:
" خفه شو." ... " خفه شو." ...
درحالی که قرنهاست که از سوگندنامه بقراط گذشته بود.
با صدای شلاقشان
که "ذوالفقار" می نامیدند،
به گوشه ای دیگر از دنیا می رفتم
آنجا که دغدغه فکری انسان هایش
نجات سوسمار های آفریقا و مارهای استرالیاست.
آنجا که به فکر مارمولک های فلان جهنم دره
در ناکجاآباد دنیا هستند.
اما اینجا ...
اینجا ...
وای ...
وای، وای.
با هر ضربه ی"ذوالفقار" سالها به عقب برمی گشتم
به عصر "قاجاری"
به مناره ای از سر و گوش و چشم.
به دهه "هیتلر"
به عصر "تاتار" و "مغول" و "بربر"
و باز می زدند.
می زدند تا به ابتدای تاریخی که خوانده و نخوانده بودم می رسیدم.
اما باز درد تمامی نداشت ...
بیهوش می شدم و ساعتی بعد
در سلولم به دنیا می آمدم.
و چون نوزادی شروع به دست و پا زدن میکردم
و شعری مرا به خود می خواند.
"تولد نوزادی را دیده ام
برای همین میدانم جیغ کشیدن و دست و پا زدن
اولین نشانه های زندگی و زادن است".
فردا شب باز صدای درد و باز ...
یکی می زد به خاطر افکارم،
دیگری می زد به خاطر زبانم،
سومی می پنداشت که امنیت ملی را به خطر انداخته ام،
چهارمی می زد تا ببیند صدایم به کجای دنیا می رسد...
قسمتی از شعر: شب،شلاق،شعر،شکنجه
0 نظر