توضیح- دلنوشته زیر از فیسبوک منصوره بهکیش گرفته و منتشر شده است.
دیروز برای گرامیداشت یاد محمد مختاری و
محمدجعفر پوینده به امام زاده طاهر کرج رفتم. باز هم ماموران امنیتی و اطلاعاتی
نگذاشتند مراسم برگزار شود و از ورود شرکت کنندگان به داخل امام زاده طاهر جلوگیری
کردند. تعداد محدودی که زودتر آمده، توانسته بودند وارد شوند، ولی آنها را نیز از
امام زاده طاهر بیرون کردند و به جمع ما پیوستند. این دوستان میگفتند بلندگوی
امام زاده طاهر را آن قدر بلند کرده بودند که صدا به صدا نمیرسید و جوانی که از
این شرایط و برخوردهای خشن ماموران عصبی شده بود و شعار میداد را با خشونت بسیار
بازداشت کردند. ما بیرون از در ایستاده بودیم و با تاسف و دردی عمیق اوضاع را
نظاره میکردیم. تعداد شرکت کنندگان ابتدا کم بودند، ولی داشتند بیشتر میشدند که
ماموران مهلت ندادند و با خشونت و تهدید ما را متفرق کرده و به عقب راندند و چند
نفر از اعضای معترض کانون را نیز با پرخاشگری بسیار بازداشت کردند.
تلخی شرایط آنچنان کُشنده است که گاه نمیتوان
نامی بر آن گذاشت، چگونه دم از رای و حق مردم میزنند، ولی به جای پاسخگویی، با
ما این چنین میکنند، آخر به چه حقی؟ هرچند «از ماست که بر ماست» که میتوانند با
ما این چنین کنند. عادت کردهایم که خودمان را به کری و کوری بزنیم یا بهانههای
جورواجور جور کنیم، گاه به بهانهی سرما، گاه به بهانهی دوری راه، گاه به بهانهی
بیماری و گاه به بهانهی حفظ خود و اگر بخواهیم به خودمان امیدواری دهیم، شاید هم
به خاطر ناامیدی از این شکل حرکت و جُستن راهی دیگر برای شروعی دوباره به این
شرایط تن میدهیم و بی تردید این چنین نخواهد ماند.
پس از آن به اتفاق تنی چند از دوستان به منزل
آقای درویشیان عزیز و همسر مهربان و عاشقاش شهناز دارابیان رفتیم تا کمی حالمان
بهتر شود. شهناز نازنین نیز با سختی بسیار خودش را به امام زاده طاهر رسانده بود،
ولی بایستی زود بر میگشت چون نگران علی اشرف بود، ما نیز در پیاش رفتیم که راه
را گم نکنیم و با هم برسیم.
با همان گرمای وجود همیشگیاش از حضور ما
استقبال کرد و آقای درویشیان را آماده کرد که به جمع ما بپیوندد. آقای درویشیان
نیز خوشحال که به سراغشان رفتیم و با دو چشم کنجکاو ما را دنبال میکردند و با
جان دل به حرفهای ما گوش میدادند که مبادا چیزی را از دست بدهند. سپس از ایشان
خواستیم تا کمی از گذشته برایمان بگویند و با زبان شیرین کرمانشاهی شروع کردند، از
زمانی که از زندان آزاد شده و تصمیم میگیرند که کتاب «فرهنگ افسانههای مردم
ایران» را بنویسند، این که چگونه این ایده را با رضا خندان مطرح و ایشان نیز قبول
کرده و کار را با هم شروع کردند. شهناز نیز از روزهایی گفت که برای انجام این کار
در زیرزمین خانه جمع میشدند و او نیز بایستی وسایل پذیرایی را آماده میکرد و بعد
به مدرسه میرفت و ... چه روایتهایی که در پسِ این نوشتنها و ساختنها نهفته
است. روایتی که همیشه گم است، این که با چه همت و با چه رنجی کار انجام میشود و
به سرانجام میرسد. از شهناز خواستیم که خاطرات خودش و آقای درویشیان را بنویسد
که در این سالها چه شرایطی را پشت سر گذاشتند و چه انگیزهای به آنها توان میداد
که تاب آوردند و چگونه است که همچنان خانهشان بوی زندگی و امید میدهد، بخصوص با
وضعیت فعلی آقای درویشیان که بار سنگین آن بر دوشهای محکم شهناز استوار است و چه
زیبا و با رویی گشاده این شرایط را به تنهایی مدیریت میکند و خم به ابرو نمیآورد.
درود به همت و استواریشان.
دلمان میخواست این دو گرامی برایمان بیشتر
بگویند، ولی زمان تنگ بود و هر دو نیاز به استراحت داشتند و ما نیز بایستی به خانه
میرسیدیم. پس از گرفتن چند عکس یادگاری، شهناز مهربان، آقای درویشیان را به تختشان
بردند و ما نیز پس از دقایقی با وعدهی دیدار دوباره، بدرود گفتیم و راهی بازگشت
به خانه شدیم. آرزوی سلامتی و پایداری برای این دو معلم عاشق دارم.
خبر رسید که آقای ناصر زرافشان دیشب آزاد
شدند، به ایشان گفته بودند که مزدک را به خانه فرستادهاند، ولی در خانه از مزدک
خبری نبود و امروز برای پیگیری وضعیت او و دیگر بازداشت شدگان به کرج رفتند.
«گیرم که در
باورتان به خاک نشستهام
و ساقههای جوانم از ضربههای تبرهاتان زخمدار است
با ریشه چه می کنید؟
گیرم که بر سر این بام
بنشسته در کمینِ پرندهای
پرواز را علامت ممنوع میزنید
با جوجههای نشستهی در آشیانه چه میکنید؟
گیرم که باد هرزهی شبگرد
با های و هوی نعرهی مستانه در گذر باشد
با صبح روشنِ پُر ترانه چه میکنید؟
گیرم که میزنید
گیرم که میبرید
گیرم که میکشید
با رویش ناگزیر جوانه چه میکنید؟» از خسرو گلسرخی
یاد و راهِ محمدجعفر پوینده و محمد مختاری و
دیگر رهروان آزادی همواره زنده و گرامی است!
منصوره بهکیش
13 آذر 95
0 نظر