هدیه کیمیایی خبرنگار روزنامه ی اعتماد گزارشی از سوختن دو کودک کار در آتش در محله ی غنی آباد را منتشر کرده است. نام این دو کودک «احد» و «صمد» بوده است، یکی هفت ساله و دیگری هشت ساله. و عکس آن ها نیز اکنون منتشر شده است. آن ها در همان روزهایی سوختند که آقای رئیس جمهور اسلامی مخالفین خود را به سخره گرفته بود که «عینک بزنند» تا رشد اقتصادی را ببیند! گوشه هایی از این رشد اقتصادی در این گزارش در روستا - شهری چسبیده به تهران به نام غنی آباد توصیف شده است. در گزارش روزنامه ی اعتماد از دو کودک جان باخته، با نام های مستعار و غیرواقعی حمید و محمد یاد شده است. عنوان گزارش «تقلای بقا در سولههای مرگ» است.
کیسههای پر از بطریهای پلاستیکی، کیسههای پر از قوطیهای خالی رب و کنسرو، کیسههای پر از بنرهای پلاستیکی تاریخ گذشته و نردبان آهنی سیاه رنگی که دودههای شب آتشسوزی سیاهش کردهاند؛ زمین محوطه بیرونی سوله هنوز پر از روغن سیاه و نئوپانهای سوخته است. اینها تمام چیزهایی است که از شب آتشسوزی مانده. بطریها، قوطیهای کنسرو و بنرهای تاریخ گذشته را حمید و محمد همراه دوستان همسن و سالشان از سطلهای زباله شهر جمع کردهاند تا ماشینهای زباله جمعکنی شهرداری بیاید و تحویل بدهند و دستمزدشان را بگیرند. حمید و محمد آن پنجشنبه شب هفته گذشته همراه با پدرشان در اتاقک این سوله سوختند. پدر با ٥٠ درصد سوختگی توانست جان سالم در ببرد و دو فرزندش در آتش سوختند. اهالی غنیآباد همه علت آتش سوزی را ترکیدگی کپسول گاز میدانند اما اینکه این کپسول کجا بود یا چگونه ترکید را کسی نمیداند.
غنیآباد، آباد نیست
اینجا ورودی یکی از شهرهای حاشیهای اطراف تهران است که غنی آباد صدایش میکنند؛ آبادیای که شبیه به هیچ آبادیای نیست. اتوبانی بزرگ که دو طرفش را ساخت و ساز کردهاند و اسم شهر را رویش گذاشتهاند. آن شب حمید و محمد کودکان افغان همراه پدرشان خسته از کار روزانه و زبالهگردی در شهر به اتاقک کوچک انتهایی سوله آمدند تا استراحت کنند. یک ایرانیت نیمه سوز سقف بالای اتاقک داخل سوله را ساخته. اتاقک ١٢ متری در انتهای زمینی خاکی که شاید ١٠٠ متر است. در محوطه روباز داخل سوله اگر کسی فریاد هم بزند صدایش به جایی نمیرسد. اصلا آن ساعت شب کسی آنجا نیست تا صدای فریادهایشان را بشنود. در آهنی بزرگ سوله سفید رنگ است. از شب آتش سوزی هنوز کسی ندیده که درش را باز کرده باشند. ایستگاه اتوبوسهای شرکت واحد که مسافرها را از غنی آباد به متروی شهر ری میبرد هم دو قدم آن طرفتر است. غنیآباد پر از سولههایی است که کارگران کم سن و نوجوان و میانسال در آنجا زبالههایشان را تفکیک میکنند و به شهرداری میفروشند. کارگر جوانی که در یکی از سولههای همان اطراف زبالهگردی میکند، میگوید: شبها ساعت از ٨ که میگذرد دیگر کسی اینجا نمیماند و همه خانههایشان میروند. آن شب هم کسی اینجا نبود تا صدای اینها را بشنود.» وانت نیسان آبی رنگ شهرداری که روی قسمت باریاش را با برزنت سیاهرنگ پوشاندهاند از راه میرسد تا زبالههای تفکیک شده را جمع کند. حمید و محمد رفتهاند اما هنوز کودکان زیادی در این سولهها کار و زندگی میکنند. سولههایی که نه آب دارد نه برق و نه گازشهری.
فکر کردیم دعوا شده
یکی از زنهای همسایه که خانهاش در کوچه رو به رویی سوله است و چادر رنگی پوشیده با پیرزن همسایهاش گوشهای ایستادهاند و درباره آن شب صحبت میکنند. پیرزن کوتاه قد است و چادر مشکی رنگ و رورفتهای سر کرده. دست نوهاش را گرفته و با لهجه افغان نفرین میکند و مدام روی دستش میکوبد. زن جوان میگوید: «ساعت ده و نیم شب بود. صدای آژیر آمد و نور ماشینهای پلیس و آتشنشانی روی دیوارهای حیاط افتاد. گفتم شاید دوباره دعوا شده و پلیس را خبر کردهاند. اما بوی سوختگی که بلند شد تازه متوجه شدیم که جایی آتش گرفته. با شوهرم بیرون رفتیم و دیدیم همه غنیآباد جمع شدهاند جلوی سوله زباله جمع کنها. ماشین آتشنشانی و آمبولانس و یک ماشین پلیس هم از کلانتری خاورشهر آمده بود. پدر بچهها سیاه و سوخته از در بیرون آمد و از حال رفت. مامورهای اورژانس به کمکش رفتند و مامورهای آتشنشانی با اره به جان در اتاقکها افتادند. درها قفل شده بود و هر کار کردند باز نشد که نشد.» پیرزن کیسه پلاستیک که ٥ تا تخم مرغ در آن است را در دستهایش جابهجا میکند و میگوید: «یعنی هیچ کی نبود این بچهها را نجات بده. پدر بچهها معتاد بود شاید میخواسته مواد بکشه...» زن جوان حرفهایش را میبرد و میگوید: «بچهها را وقتی میخواستند توی کاور آتشنشانی بگذارند اندازه کف دست شده بودند.» پیرزن میگوید: «مگر این نخستین بار بود که بچهها این جا مردند. هر چند وقت یکبار یکیشان زیر ماشین میماند مگر این بچهها چقدر غذا میخورند که از صبح تا شب توی خیابانهای تهران زبالهها را جمع کنند و بیایند اینجا جدا کنند و به مامورهای شهرداری بفروشند؟» زن اینها را میشنود و میگوید: «از وقتی این بچهها سوختهاند هزارتا خبرنگار آمده اینجا. اما هیچ کسی ندید که شهرداری این پسربچهها را ٣٠ یا ٤٠ نفری توی سولهها نگه میدارد و برای زباله جمع کردن ماهی ١٠٠ یا ١٥٠ هزارتومان به آنها حقوق میدهد؟» زن حرفهای پیرزن را ادامه میدهد: «غنیآباد پر از سولههایی است که بچههای زبالهگرد افغان شبها در آن زندگی میکنند. صاحب این سولهها اتاقکهای بدون آب و برق و گاز را به این مردی که اسمش قیم بچههاست با قیمت پایین اجاره میدهد و در عوض چندین برابر از شهرداری که زبالهها را میخرد، پول میگیرد.» پیرزن میگوید: «وقتی نیست، نیست. باید یک لقمه غذا از جایی پیدا کرد. پسر من یک ماهه زمین خورده و نمیتواند از جایش بلند شود. به نوه ٦ ساله دختریاش که کنارش ایستاده اشاره میکند و میگوید: « این هی رفت و هی آمد گفت بوی کباب میاد. بهش میگفتم خاک تو سرم چه کار کنم. تا اینکه بالاخره دیشب رفتم دو تا کباب خریدم گذاشتم جلوش گفتم اگر میخواهی یکیاش را بخور اگر هم دلت خواست هر دوتا را بخور. خدا شاهده سر نماز اگر بدانی که من چه جوری گریه میکردم. گفتم خدایا خوبه همین را داشتم وگرنه باید میمردیم»
0 نظر