برگرفته از سایت عصرنو
جمعه ۵ آبان ۱۳۹۶ - ۲۷ اکتبر ۲۰۱۷
پرستو فروهر
دادخواهی؛ سال هاست که این واژهی دادخواهی همراه من آمده است. بارها این واژه را نوشتهام، بارها آن را گفتهام و بسیار به آن فکر کردهام. تلاش کردهام تا معنا و حس آن را درک کنم. در پیچ و خم زمان، در بالا و پایین شرایط با آن بیایم، گاه بر آن تکیه کنم و گاه آن را به دوش بگیرم تا به من تکیه کند. در این همراهی طولانی و پر ملات گاهی فکر میکنم انگار این واژه مثل اندامی از من شده است؛ اندامی در چشمم یا شانهام یا ستون فقراتم.
برای من و فکر میکنم برای بسیاری از ما بازماندگان آن جانباختگان گرانقدر ـ چه بستگان آنان باشیم، چه دوست و همراه زندگی یا رفیق و همرزم مبارزهی سیاسیشان ـ واژهی دادخواهی حامل مفهومی سترگ و پرصلابت است، برایمان زایندهی امید و استقامت است. از جنس واژههایی مثل کرامت انسانی و عدالت و حق و آزادی. دلگرم و توانمندمان میکند. انگار برای حضور و تلاش ما سنگر میسازد، یا مرزی میکشد میان سرکوبگر و حقطلب. رهایی بخش است، زیرا که تنها در بازنمایی و روایت فاجعه خلاصه نمیماند، بلکه با کالبدشکافی آن، با ردیابی چراها و چگونهها روشنگری میکند، پاسخ میطلبد و اینگونه زمینهساز دادرسی حقوقی و پالایش اجتماعی میشود.
دادخواهی داغ ما را از سوگواری، از گیر افتادن در مرثیهخوانی برای گذشته میرهاند. طلب حق است و از این رو در امتداد استقامت سرکوبشدهی جانباختگان قرار میگیرد. در این امتداد است که میتوان شریانی از تاریخ مقاومت ساخت؛ دادخواهی روندیست که باید ساخته شود. بدون کار و خلاقیت انسانی، بدون کنشگری و پیگیری میسر نمیشود. و این تکاپو اگر بالیده شود، فرهنگ میسازد و در ساختار روابط قدرت تأثیرگذار میشود.
دادخواهی از محدودهی مهر و تعلق فردی بازمانده به عزیز جانباختهاش فرامیرود، دوست داشتن را به تعهدی بدل میکند برای یادآوری سرگذشتی که استبداد شریان حیاتش را قطع کرده؛ درد مرگ در پیکر جانباخته را به خشم بازمانده بدل میکند تا از گلویی زنده و جاندار ندای اعتراض سر دهد. با چنین تعبیری دادخواهی به چالش کشیدن نابودی و مرگی ست که پیآمد استبداد است؛ پس عین تعهد به زندگی و آزادی است. تلاشیست برای ساختن زندگی عادلانه؛ پس رو به آینده دارد.
اگر در این واژه دقیق شویم به نظرم در عمق وجود آن به مفهوم مسئولیت میرسیم. دادخواهی ما را به دریافت مسئولیت وامیدارد تا ساختار قدرت را وادار به مسئولیتپذیری در برابر حقوق فردی و اجتماعی شهروندان کنیم، تا نظام حاکم را وادار به پاسخگویی در مورد عملکردها و شیوههای اعمال قدرتش کنیم.
اما تا وقتی چنین مسئولیتی در جامعه به رسمیت شناخته نشود، نهادینه و بدیهی نشود، دادخواهی هم مانند بسیاری از واژههای پرصلابت بریده از تجربه و واقعیت ما باقی خواهد ماند. امکان تأثیرگذاری اجتماعی نخواهد یافت. به آرزو و ایدهای میماند که دستمان به آن نمیرسد.
شاید به نظر بدبینانه یا سختگیرانه بیاید اما راستش به نظرم در موقعیت کنونی، دادخواهی جنایتهای سیاسی مطابق این توصیف و فاقد تأثیرگذاری لازم بر واقعیتهای اجتماعی و سیاسی در ایران است.
این برداشت را در بازخوانی کوتاهی از پیگیری قتلهای سیاسی آذر ۷۷، که بستر تجربه و تلاش من در حوزه دادخواهی بوده است، توضیح میدهم:
اگر در این بستر رد واژهی دادخواهی را در بگیرم، بار نخستی که تعبیری از این واژه را به کار بردم زمستان ۷۷ بود و چهل روز از قتل سیاسی پدر و مادرم گذشته بود. در مسجد فخرالدوله سر پیچ خیابانی که خانه و قتلگاه پدر و مادرم آنجاست، جمعیتی عظیم گرد آمده بود و من سخنران آخر مجلس بودم. میدانستم که باید در آخر کلام چیزی گفته شود که همسنگ آن اعتراضی باشد که آن روزها فضا را اشباع کرده بود. باید جملهای میساختم که سنگینی فاجعه را به نیروی حرکت بدل کند، برای خودم و دیگران. شاید جملهی روانی از کار درنیامد، اما در آن جای خود نشست: داد خواهیم این بیداد را.
در این جمله گوینده خود را با دیگران جمع بسته و فاعل دادخواهی «ما» است. در شرایط آن روزها «ما» ملموس و واقعی بود، حضور عینی داشت، میشد خود را به عنوان همراه و همدست با آن جمع بست. به نظرم در پیشبرد دادخواهی حضور این «ما» بنیادی ست. و اگر روند دادخواهی قتلهای سیاسی آذر ۷۷ را بررسی کنیم تا آنجا که «ما» حضور مؤثر داشت پیشبرد دادخواهی هم پویا و سازنده بود. و اگر امروز همچنان نیرویی در این دادخواهی هست از دستآوردهای آن دوران ناشی میشود.
توضیح میدهم:
از سالها پیش از آن پاییز شوم ۷۷ دگراندیشان ایرانی، در درون و بیرون کشور، قربانی قتلهای سیاسی شدهاند؛ فرآیند مخوفی که از سوی ساختار قدرت در ایران به قصد سرکوب ظرفیتهای دگراندیشی و کانونهای اعتراض در جامعه به اجرا درآمد، جان شریف آدمی و عزم انسانی او را برای دستیابی به آزادی و عدالت در تلهی خشونت و وحشت گرفتار کرد، و رد خونینی از بیداد بر تاریخ سرزمین ما کشید. قتلهای سیاسی آذر ۷۷ اما نقطهی عطفی در واکنش اجتماعی در برابر سرکوب پیوسته و خونبار دگراندیشان در طی دهههای پیش از آن شد. اعتراض، در درون و بیرون ایران، ابعادی فراگیر گرفت و زیر فشار افکار عمومی، نظام حاکم در ایران، با محکوم کردن این جنایتها و دادن وعدهی پیگیری عادلانه، اعتراف کرد که مأموران وزارت اطلاعات مسئول طرحریزی و اجرای این قتلها بودهاند. این اعتراف هولناک، نه تنها به انزجار عمومی دامن زد، که در ابتدا موجی از امید نیز برانگیخت که با دادرسی عادلانهی این قتلها ابعاد خشونت سازمانیافتهی نهادهای حکومتی بر ضد دگراندیشان افشا، دستوردهندگان و مأموران اجرای جنایتها وادار به پاسخگویی، و نهادهای امنیتی ملزم به حقوق فردی و اجتماعی دگراندیشان خواهند شد. بر گرد خواست دادرسی عادلانه تلاشی جمعی شکل گرفت و فضایی از نقد و پرسش و اعتراض گشوده شد.
اما این شرایط زاینده، که موجی از روشنگری و دادخواهی به راه انداخت، دیری نپایید و مورد هجوم نهادهای سرکوبگر قدرت قرار گرفت. سرکوب جنبش دانشجویی ۱۸ تیر و یورش به نسل جوانی که نیروی تازهنفس مطالبههای مدنی و سیاسی -از جمله افشا و دادرسی قتلهای سیاسی- بود، توقیف گسترده مطبوعات، که از آزادیهای نسبی برخوردار شده بودند، و بازداشت روزنامهنگارانی که در افشاگری قتلهای سیاسی نقش تأیینکننده داشتند، بالا گرفتن موج تهدید و احضار و بازداشت مخالفان سیاسی و حتی وابستگان جناح اصلاحطلب حکومتی دوباره جوی از ترس و انفعال بر فضای سیاسی جامعه تحمیل کرد. در چنین شرایطی بود که نهادهای قضایی و امنیتی انتقاد از روند پیگیری پرونده قتلهای سیاسی را برای رسانهها و فعالان سیاسی درون ایران ممنوع کردند و خبررسانی و گفتگو در این مورد محدود به چارچوبهای فرمایشی شد.
همین موج سرکوب بود که سبب تضعیف و تجزیهی «ما» شد و به مرور فضایی از سکوت و مماشات را بر پیگیری پرونده قتلهای سیاسی غالب کرد. در خلاء پدید آمده از فقدان نقد و اعتراض، شرایط لازم برای تحمیل قرائت حکومتی و تحریفشده از واقعیت فراهم شد و دستگاه قضایی جمهوری اسلامی با برپایی یک دادگاه ساختگی پرونده را بدون انجام یک دادرسی عادلانه و شفاف رسیدگی و به سرعت مخدومه کرد. اگرچه در آن برهه آن دادگاه فرمایشی از پذیرش عمومی برخوردار نشد اما اعتراض تأثیرگذاری نیز برنیانگیخت. افشاگریها و شکایتهای ما جمع کوچک بازماندگان جانباختگان هم نه تنها نتوانست تغییری در این روند پدید آورد که به زندانی شدن یکی از وکیلهای پرونده، ناصر زرافشان، و تبعیدی شدن همسر یکی از جانباختهگان، سیما صاحبی، انجامید. نه کمیسیون اصل نود مجلس پاسخی به شکایت ما داد نه دادگاه تجدیدنظر. شکایت به کمیسیون حقوق بشر و کمیساریای عالی اعدامهای فراقضایی سازمان ملل هم ثبت شد اما به دلیل عدم پاسخگویی دستگاه قضایی جمهوری اسلامی به این نهادها نتوانست گشایشی پدید آورد.
از آن هنگام تا کنون در یک روند فرسایشی از یک سو تلاشهای ما برای یادآوری و دادخواهی زیر فشار نهادهای امنیتی قدم به قدم به عقب رانده شده، و از سوی دیگر ضرورت پیشبرد دادخواهی قتلهای سیاسی در نزد افکار عمومی کمرنگتر شده و ذره ذره به محاق بیتفاوتی و فراموشی فرو رفته است. چنین شرایطی زمینهی مساعدی است تا روایت حکومتی از واقعهی قتلهای سیاسی آذر ۷۷ و پیگیری قضایی آن به روایت غالب در اذهان عمومی بدل شود، تا دادخواهی ناتمامماندهی این جنایتها نیز مخدومه شود و کل واقعه چند سطری شود بر پاورقی وقایع اتفاقیه، گذشتهای پایانیافته که نه پرسشی و نه چالشی برمیانگیزد.
آیا رأی دادن بخش بزرگی از هواداران اصلاح و اعتدال در جامعه به دری نجفآبادی، وزیر وقت دوران قتلهای سیاسی در پاییز ۷۷ و متهم پروندهی این قتلها، در آخرین انتخابات مجلس خبرگان تأییدی بر آن رأی برائت، که در آن دادرسی فرمایشی برای او صادر شد، نیست؟ آیا پا پس کشیدن از همراهی با دادخواهی قتلهای سیاسی نیست و آیا این تعبیری جز تن دادن بخش موثری از جامعه به روایت حکومتی از تاریخ دارد؟ تازه اینها هواداران اصلاح و اعتدال بودهاند!
خلاصه اینکه به نظرم سرکوب کسانی که برای دادخواهی و یادآوری جنایتهای سیاسی در ایران تلاش کردهاند، تحمیل انزوا به آنان، کشیدن خط ممنوعه دور هر گونه یادآوری و اعتراض که به تلاش آنها انجام میشود و تحمیل هزینههای پیدا و ناپیدا به آنان و حتی بستگانشان یکی از عوامل اساسی بازدارنده در پیشبرد دادخواهی ست. و تجربه نشان میدهد آنجا که شدت و حدت کنترل و فشار امنیتی بالاست، ترس و نادیدهانگاری از سوی دیگران به واکنشی عادی بدل میشود و باز هم به انزوا دامن میزند. در چنین موقعیتی از تحمیل سکوت و حذف به آنان که برای پیشبرد دادخواهی تلاش میکنند، فضای عمومی برای پذیرش روایتهای حکومتی از تاریخ آماده میشود.
به نظرم افزایش تولیدات فرهنگی حکومتی و «امنیتی»، و تلاش برای حذف بخشی از حافظهی جمعی از روایتهای تاریخی به قصد استحالهای که محصولش هویتی سازوار با نظام حاکم باشد به تضعیف خواست دادخواهی دامن زده است.
دمودستگاه عریض و طویلی به کار گرفته شده تا فرهنگ سیاسیای را غالب کند که تنها در چارچوب کلیشههای حکومتی احساس و ادراک کند، تا حافظهی جمعی، گذشته را آنسان به خاطر بسپارد که در گفتمان نظام حاکم جا میگیرد تا میل جامعه آیندهای تصور نکند، جز در قالب آن طرحی که این نظام میریزد.
واقعیت تلخ این است که بسیاری از این تولیدات فرهنگی با رویکرد مثبت گستردهای در جامعه روبرو میشوند. انگار بناست که پرسشهایی که روی ذهن و مسئولیتهایی که روی دست جامعه ماندهاند رفع و رجوع بشوند و حالا این تولیدات فرهنگی و «تحلیلی» و یا رهنمودهای اجتماعی باسمهای مثل «ببخش و فراموش نکن» محلل این رفع و رجوع میشوند.
در چنین موقعیتی برای دستیابی به درک و کنش صریح به نمادهایی نیاز داریم که حقیقت را در خود فشرده داشته باشند، که عریانی واقعیتشان، تحریف را برنتابد. به مناسبتهایی که همدست ما باشند تا حافظه را از دستبرد فراموشی و مماشات برهانیم، به جایگاهی که نقطهی اتصال سرکوبِ کشتهگان و کنش دادخواهانهی بازماندگان باشد، به مکانهایی که شاهد عینی حقیقت سرکوب باشند و از ما طلب حقیقتگویی کنند. برای من خانه و قتلگاه پدر و مادرم چنین مکانی ست، و در حاشیه شهر تهران، خاوران چنین مکان و چنین روایتی ست.
گفتارم را با نقلقولی از نوشتهای قدیمیتر دراینباره تمام میکنم:
«بهار دو سال پیش از دوست گرانقدری از خانوادههای خاوران خواستم که مرا همراه خود ببرد. سالهاست که هفتهای یکبار به خاوران میرود، با همراه و بیهمراه. میخواستم دنبال قدمهای او را بگیرم، این راه را و آن مکان را از دریچهی تداوم او تجربه کنم. ببینم که چگونه می رود، آنجا چه می کند، در طول زمان چه آیینها و سنتهایی ساخته، یادآوری و استقامتاش چه تصویرهایی دارد؟ رگوپی استقامت و سماجت خویش را با چه برداشتها و روایتهایی محکم میکند؟
«هشت قدم مانده به در
شانزده قدم رو به دیوار
کدام گنجنامه از این رنج خبر خواهد داد؟
ای خاک
کاش میتوانستم نبض تو را بگیرم»*
این شعر روایت جغرافیای خاوران است، که دریافت آن تنها با قدمها ممکن میشود. آنجا که سنگها و نامها ممنوعند، آنجا که بوتهها و درختچهها ریشهکن میشوند، قلوهسنگها و میوههای خشکیدهی کاج که دستی آنها را برهم نهاده تا نشانهای بسازد، لگد میخورند تا پراکنده شوند. آنجا که هیچ نشانهای حق ماندگاری ندارد، این قدمهای انسان است که جغرافیا میسازد، قدمهای اوست که تداومِ حافظه میسازد تا واقعیت ماندگار شود.
آن واژهی سرکش «نبض» که در شعر آمده تا مرگ و نیستی را نفی کند و تپش زندگی را در این خاک بجوید اینجاست که معنا مییابد؛ در اتصال قدمها با خاک، در کنش بازماندگان برای بازپسگیری حق حضور آنان که زیر خاک مدفون شدهاند، در حفظ تداوم دگراندیشی زیر ضربههای پیاپی سرکوب، در تعهد به دادخواهی.
وقتی آنجا را ترک میکنیم، قدمهای او فاصلهها را دوباره طی کرده اند، نشانهها دوباره سر جایشان گذارده شدهاند، شاخههای گل درون بوته های خار نشستهاند، آشغالها جمع شدهاند، یواشکی آب پاشیده شده و صدای زمزمهی او که هربار به یاد عزیزانش سرود میخواند سکوت را یک بار دیگر شکسته و آنچه سالهاست روایت میکند یک بار دیگر تکرار شده تا یک قدم کوچک جبههی بزرگ سکوت و تحریف را به عقب براند. قدمهای صبور و سمج او تاریخ اعتراض میسازد.
راه بازگشت باز هم از میان شهر میگذرد، از میان تلاش و تقلای روزمرهی مردم. و در تماشایشان باز هم این پرسش همیشگی در ذهنم پرسه میزند که تاریخ چگونه زمانهی ما را به حافظه خواهند سپرد؟»
به نظرم در موقعیت کنونی آن مفهوم مسئولیت که در دل واژه دادخواهی جای دارد حتی بیش از گذشته اساسی شده است. همان اندام دادخواهی، در چشمم یا شانهام یا ستون فقراتم به من میگوید: آنجا که فکر میکنیم بار مسئولیت بر زمین میماند، ضرورت بردن آن هم بزرگتر است.
پرستو فروهر
پاریس، ۲۲ اکتبر ۲۰۱۷
* برگرفته از شعری از مجید نفیسی
0 نظر