نگران جان هاى به لب آمده اى که بى ارزشند.
نگران لب هاى به جان آمده اى که اگر بجنبند با سوزن خودى دوخته خواهند شد.
نگران توام.
کجایى، چه میکنى، چه میخورى، چه مى پوشى، نفس میکشى؟ نفس میکشى آیا؟
جان من کجایى؟عزیزتر از جانم کجایى؟
کجایى که ببینى جان دیگر ارزشى ندارد، ارزان ترین چیز دنیاست. تنها چیزیست که تورم درش تأثیرى ندارد. هرروز ارزانتر از دیروز.
جانِ جوان نه در راه ایستادگى توسط دشمن، که در راه سفر بسوى آینده با موشک خودى.
نه در جنگ با گلوله، با زانوى پلیس گرفته میشود.
جانت را برداشته اى و کجا رفته اى؟
سعیدم، پسرم، نبودنت ٢٢ ساله شد.٢١ امین سال سخت ترین سال بود. من دلتنگ تر و غمگین تر بودم و نگران تر.
نگرانِ آن جوانى که بعد از رفتن تو بدنیا آمد و امروز جانِ جوانیش هیچ ارزشى ندارد.
نگران جوانى که پسر کسیست و در راه اعتراض، با گلوله ى پلیسِ حافظ جان! کشته میشود یا جوانان بى گناهى که در زندان، در انتظار اجراى حکم مخوف و غیر انسانىِ اعدام اند.
نیستى که ببینى چه میکشم.
نیستى که از غم، سرم را روى سینه ى خون شده از بى عدالتى ات بگذارم و بغضِ ٢٢ ساله ام را همراهِ خشم تو فریاد بزنم.
نیستى…کجایى؟
کجایى که امروز بیشتر از همیشه کم دارَمَت…
نیستى و من از همیشه نگران ترم.
نگرانیم از وقاحتِ عیانیست که ٢١ سال این سؤالِ ساده ى من را بى جواب گذاشته است. با سعید من چه کرده اید؟؟؟
وقاحتى که امروز نه فقط عیان باشد و ببینمش، که با بند بند وجودم حسش کرده ام.
ولى قسم به جانِ عزیزت، قسم به تک تکِ جان هاى به لب آمده، تا جان در آخرین سلول بدنم جارى باشد مقابلِ این وقاحت سر خم نخواهم کرد و خواهم پرسید”سعید من کجاست؟”
0 نظر