اخبار روز
فصل سوم کتاب دلم میخواهد هرگز
آرزویش نکنم، نوشته ی خانم فرزانه راجی را در زیر می خوانید. هر دو روز یک فصل از این کتاب منتشر خواهد شد.
خانم راجی در مقدمه
ای به این مناسبت نوشته اند:
با توجه به موجی که
درباره خشونت علیه زنان و به ویژه تعدی، تعرض و تجاوز به زنان راه افتاده به نظرم
میرسد که کتاب من («دلم میخواهد هرگز آرزویش نکنم») که در سال ۱۳۸۷ منتشر شد برای
مخاطبان جالب و خواندنی باشد. کتاب در واقع خشونت و تبعیض علیه دختران و زنان را
از زوایای مختلف و نه الزاماً تمامی زوایا به گونهای به تصویر میکشد. کتاب در
ایران مجوز نگرفت و ناشری بینام آن را در آمریکا منتشر کرد. کتاب در محافل مردانه
عموماً بازخورد خوبی نداشت و یکی از دلایل آن قطعاً پرداختن به زوایایی از
مردسالاری و تبعیض و خشونت مردان علیه زنان بود. در محافل زنانه نیز با گذشت چندین
سال از انتشار کتاب مورد توجه عدهای از زنان قرار گرفت. شاید انتشار کتاب در سال ۸۷ به نوعی تابوشکنی
محسوب میشد و طرح تعرض، تعدی و خشونت علیه زنان با این جزئیات خوشایند مردسالاران
ـ زن یا مرد ـ نبود.
هر فصل جداگانهی
این کتاب خود در حد یک داستان کوتاه است که مستقل میتوان خواند. عملاً قصهای
نیمه تمام نمیماند به جز قصهای که دختر و مادر بزرگ با هم میبافند و در سراسر
داستان در جریان است. یازده فصل این کتاب مجموعاً داستانی را تشکیل میدهند دربارهی
سه نسل: مادربزرگ، مادر و دختر. فقط باید توجه داشت که داستان دو راوی دارد:
مادر و دختر. البته راوی هر فصل در بالای آن مشخص شده است.
فصل سوم
دختر
می دانستم می آید.
نوبت او بود که بقیه قصه را بگوید. بازی قشنگی بود. بازی روزهای تابستان من و مادر
بزرگ. اما مادر بزرگ همیشگی نبود. موهایش جوان و پر بود. چشم های تیله مانندش برق
می زد. دهانش با یک ردیف دندان سفید و براق می خندید و شکمش برآمده بود. چقدر
برایش خوشحال شدم. دست در گردن یگدیگر دراز کشیدیم. دلم می خواست بدانم بر سر آن
دخترک موطلایی چه آمد. در واقع دلم می خواست بدانم مادر بزرگ برای آن دخترک چه
خوابی دیده.
“نمی دانست چند سال
خواب بوده. شاید به تعداد سال هایی که من و تو یکدیگر را ندیدیم. شاید هم کمی
کمتر. همه چیز به نظرش غریب می آمد. حتی دست و پای خودش. پوتین های عنابی به پایش
پاره شده بود و لباس های زرد و نارنجی هم بر تنش. بزغاله اش بزی شده بود. برخاست.
لباس از تنش فرو ریخت. از پاره های آن سترعورتی ساخت. به دروازه نگاه کرد. از رنگ
سرخ و عنابی اش چیزی نمانده بود. سنگین بود و زنگ زده. از پشتش هیچ صدایی نمی آمد.
نه صدای پرنده و نه صدای نگهبان. بر در نه سوراخی بود و نه روزنی که داخل را نگاه
کند. گوشه گوشه دیوار تارهای عنکبوت انگار که نقشی بر دیوار بودند. می دانست به در
کوفتن بیهوده است. به جاده نگاه کرد: خاکی، دراز و بی انتها. افسار بزش را گرفت و
به راه افتاد. چقدر گرسنه و تشنه بود. کاش چشمه ای بود. اما آن جاده خاکی تا جایی
که چشمش می دید فقط خاک بود و سنگ. همان طور که پیش می رفت کناره های جاده کم کم
درختانی هویدا شد. درختان کم کم انبوه می شدند. آن قدر که ابتدا ترسید در آن
تاریکی قدم بگذارد. در تاریکی می رفت. تاریکی ای که در دنیایش، و درذهن و روانش
بود. چقدر احساس تنهایی می کرد. حسی که هرگز تجربه نکرده بود. بی ریشه شده بود. به
جایی تعلق نداشت. نمی توانست با آن بیابان، با آن درختان سنگین و با آن آفتاب داغی
که مستقیم توی چشم ها و پیشانی اش می تابید احساس یگانگی کند. خود را تنها می دید
و گرسنه و تشنه. این ها را همچون حیوانی که از شکم مادر بیرون آمده باشد به یک
باره احساس می کرد. گویی تازه به دنیا آمده بود. به دنیایی که هیچ چیز از آن نمی
دانست. برگ هایی از درختان را به دندان کشید. ترش و تلخ بودند. اما عطشش کمی فرو
نشست. جاده را می رفت. راه دیگری نداشت. خورشید به سقف آسمان رسیده بود. از گرما و
خستگی تلوتلو می خورد. شاید هم از گرما و خستگی بود که آن سایه را در جاده دید.
سایه به او نزدیک و نزدیک تر می شد…”
مادر بزرگ سکوت
کرد. من همیشه قصه هایم را به جایی می رساندم، اما مادر بزرگ دوست داشت قصه هایش
تعلیق داشته باشد. می دانستم اصرار بیهوده است. به عمرم زنی سرسخت تر از مادر بزرگ
ندیده ام. بعد هم خودش را به خواب زد. کم کم پرش پلک هایش آرام گرفت و واقعا به
خواب رفت.
صبح آفتاب نزده
بیدار شدم. مادربزرگ آرام نفس می کشید. جوان و زیبا بود. آرام برخاستم. پاورچین
پیچیده نارنجی را سر جایش توی سوراخ زیر تخت پنهان کردم. چقدر خوشحال بودم که این
یکی را از غضب مادر نجات داده بودم. لباسم را پوشیدم و عازم دانشگاه شدم.
مثل همیشه بلوز و
شلوار به تن داشتم و کتی سنگین و گرم که یقه اش را تا گوش هایم بالا کشیده بودم.
شاخه های لخت درختان اقاقیا زیر بارسنگین برف کمر خم کرده بودند. به آخرین درخت
اقاقیا که رسیدم راهم را به طرف ردیف خانه ها در آن طرف کوچه کج کردم، بعد به طرف
پارک پیچیدم. به سرکوچه که رسیدم او را دیدم.
روزاول دانشگاه
خواهر اصرار داشت مرا با سرویس کارش تا جایی برساند، اما دلم می خواست حال که
اجازه پیدا کرده بودم خودم به کشف دنیا بروم، فرصت را از دست ندهم. خواهر دیپلمش
را که گرفت سر کار رفت. معلم یک دبستان خصوصی شده بود. از کارش راضی بود. همیشه از
همه چیز راضی بود. بعد از یک سال هم با یکی از همکارانش ازدواج کرد. گویی آن دوست
پسر گل میخکی را هم فراموش کرده بود. شاید برای همین همیشه مواظب من بود. گاهی که
عصرها دیرتر از معمول از دانشگاه باز می گشتم خواهر روی گردن و صورتم به دنبال جای
پای گناه می گشت. شاید از ترس خواهر بود که حضور آن مرد را نادیده می گرفتم.
میانه سال بود.
حداقل ۱۵ سال از من بزرگ
تر. مثل روز های گذشته مرا که دید ماشین اش را روشن کرد و به طرفم آمد، جلوی پایم
ترمز کرد، از ماشین پیاده شد و تقاضا کرد که مرا برساند.
“ممنون، تاکسی می
گیرم.”
هر ساعتی از صبح که
می رسیدم، آن جا بود. همیشه از دور به او نگاه می کردم و تصویر درستی از چهره اش
نداشتم. عذر مرا مودبانه می پذیرفت و دوباره توی ماشین می نشست. به محض این که
تاکسی می گرفتم ماشینش را روشن می کرد و دنبال تاکسی به راه می افتاد و تا دانشگاه
مرا تعقیب می کرد.
در طی روز فکر او
را مثل مگس مزاحمی از خود دور می کردم. نمی دانستم چرا به من توجه کرده بود. شاید
مثل دیگران از موهای بلندم خوشش آمده بود. شاید هم سادگیم را پسندیده بود. به هر
حال اصلا دلم نمی خواست به روی خود بیاورم. اما هر روز صبح از سر کوچه که می
پیچیدم و ماشین اش را می دیدم هم زمان دچار اضطراب و هیجان می شدم.
شاید پیدا شدن
مادربزرگ برایم نشانه این شد که این بار دلم بخواهد وارد بازی ای شوم که مرد شروع
کرده بود. در را که باز کرد بدون کلمه ای سوار شدم. ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
حتی لبخند هم نزد. گویی هیچ اتفاقی نیافتاده است. ظاهرا مطمئن بود روزی سوار خواهم
شد. مرا تا جلوی در دانشگاه رساند. ماشین را نگه داشت. از ماشین پیاده شد و در را
برایم باز کرد. زیر لب خداحافظ گفتم. حتی دستش را دراز نکرد که با من دست بدهد.
کلاس ها شروع شده
بود. راهروی دانشگاه خلوت بود. پشت در کلاس نشستم. پشت به شیشه های سرتاسری پنجره.
آفتاب تنبل زمستان پشتم را گرم می کرد. چشم هایم را بستم. در فکر شکم برآمده مادر
بزرگ بودم. و همانطور با چشمان بسته لبخند زدم. با صدای پایی چرتم پاره شد. چشمم
را که گشودم ابتدا دو پای باریک و بلند دیدم، توی شلوار جین آبی و کهنه. سرم را
بلند کردم تا چهره آمده را ببینم. نور آفتاب موهای طلایی اش را برق انداخته بود و
یک جفت چشم آبی خیره نگاهم می کردند. از نگاه خیره استاد جوان صورتم گر گرفت. با
یک ضرب از جا بلند شدم و سلام دادم. استاد خندید و با دستش اشاره کرد که راحت
باشم. اما صدای زنگ تفریح دیگر فرصتی برای راحتی نمی گذاشت. راهرو شلوغ شد و همه
دانشجویان بیرون ریختند. استاد جوان همان طور ایستاده بود و توی چشم هایم زل زده
بود. اولین بار نبود که او را می دیدم. همیشه همراه دانشجویان بود، توی تریا، توی
حیاط و توی کتابخانه. همیشه دور و برش شلوغ بود. حتی اگر خلوت هم بود دلم نمی
خواست مثل بقیه باشم. آن دورها می نشستم، همیشه جایی که دیده شوم. هیچ کس نمی
دانست چقدر دلم می خواست آن نزدیکی ها بودم و با استاد جوان هم کلام می شدم. نمی
دانستم نگاه های گاه و بی گاهش به من از سر چیست، دلم می خواست آن را همانی فرض
بگیرم که آرزو می کردم. تا خیلی جاها رفته بودم. حتی درحساب های خودم رضایت داده
بودم که فقط از او یک بچه داشته باشم. یک بچه سالم و باهوش. برای خودم تنها.
خانه که رسیدم مادر
بزرگ هنوز خواب بود. نفس می کشید. زنده بود. چند بار تکانش دادم. چشمانش را باز
کرد و لبخند زد و دوباره چشمانش را بست. نمی دانستم با او چه باید بکنم. برایش نمی
ترسیدم. می دانستم کسی که از آن دنیا برگشته دیگر بلایی سرش نخواهد آمد. آرام از
اتاق خارج شدم و در را بستم.
شب مادر برایم سه
بار فال ورق گرفت. دو بار خوب آمد و یک بار بد. مادر با همه چیز فال می گرفت: با
ترانه های رادیو، با ابر و باد و باران، با تفاله های چای… هیچ وقت هم نیت هایش را
به کسی نمی گفت. انگار هیچ وقت هم آرزوهایش برآورده نمی شد. شاید هم فقط برایش
سرگرمی بود. گرچه فال ورق مادر دو به یک بود اما مطمئن نبودم کار درستی کرده باشم.
مادربزرگ تا روز
بعد همچنان یک نفس خوابید.
فردا صبح وقتی از
پیچ خیابان به طرف پارک سرازیر شدم مرد آن جا ایستاده بود. باز تا مرا دید پیاده
شد و در را برایم باز کرد. مگر می شد بازی دیگری کرد. بازی را شروع کرده بودم باید
بقیه اش را هم می رفتم. روز قبل که سوار ماشین اش شده بودم اصلا به این فکر نکرده
بودم وارد ماجرایی شده ام که نمی دانم مرا به کجا می برد. شاید سماجت مرد خسته ام
کرده بود. شاید هم رویای مردی که قرار بود برایم هر روز گل میخک بیاورد و یا آرزوی
شاهزاده ای که مادر بزرگ همیشه حرفش را می زد، وسوسه ام کرد.
با تردید و دلشوره
صبح بخیر گفتم و سوار ماشین شدم. مرد خیابان را دور زد و از شهر خارج شد. وارد
جاده شد. می دانستم که از خارج شهر نیز می توان به دانشگاه رفت. سکوت کرده بودم.
نمی دانستم چه باید بگویم. با انگشت اشاره ام روی شیشه بخار گرفته ماشین نقش و
نگار می کشیدم. نقش و نگارهایی که خودم هم از آن ها سر در نمی آوردم.
مثل روز قبل کلمه
ای به زبان نمی آورد. حتی به من نگاه هم نمی کرد. مسیر دانشگاه را می رفت و مرا
صحیح و سالم به دانشگاه رساند. باز پیاده شد و در را برایم باز کرد. خداحافظ گفتم
و او رفت.
به دانشگاه که رسیدم
اوضاع به هم ریخته بود. همه دانشجویان دست هایشان را به هم داده بودند و زنجیری
گرد و بزرگ دور دانشگاه درست کرده بودند. خبر از حمله به دانشگاه رسیده بود و تنها
اسلحه دانشجویان دست هایشان بود که به هم داده بودند. استاد جوان از دور می آمد.
موهای طلایی و فرفری اش پریشان بود و رنگش پریده تر از همیشه. به سوی صف می آمد.
برایش مهم نبود کدام حلقه زنجیر باشد. وارد اولین پارگی زنجیر شد. حتی نیم نگاهی
هم به من نیانداخت.
یک هفته دیگر گذشت.
هر شب را کنار تن خفته مادر بزرگ صبح می کردم و تنها گاهی لبخندی از او تحویل می
گرفتم. هر روز مرد مرا می رساند و هر روز حلقه ای از آن زنجیر انسانی دور دانشگاه
می شدم. نه مرد کلامی می گفت، نه استاد جوان به من نگاه می کرد و نه مادر بزرگ از
جایش تکان می خورد. انگار در دامی شیطانی گرفتار شده بودم.
سرانجام یک روز این
طلسم شیطانی شکسته شد: مرد خواست که بعد از دانشگاه مرا به خانه برساند. همان طور
بدون کلام رانندگی می کرد تا اینکه در جایی خلوت ایستاد. ماشین را خاموش کرد و به
من نگاه کرد. اولین بار بود که چهره تمام رخش را به دقت می دیدم. صورتی بیضی شکل
داشت با دماغی بلند و باریک که به طرز محسوسی رنگ پریده تر از سایر اعضای صورتش به
نظر می رسید. موهای سیاه اش که مثل نظامی ها کوتاه شده بود با تارهایی سفید در
شقیقه ها و کنار گوش هایش رنگ پیری به خود گرفته بودند. دهانی تنگ داشت با لب هایی
نازک و به هم فشرده. چین های ریز گوشه چشمانش نشان از سال های عمرش داشت. گردن
بلند و باریکش هیبتی زنانه به او می داد. هیچ چیز چشم گیری در آن چهره نبود که دلم
را بلرزاند. حتی چشمانش نیز سرد و بی روح بودند. باور نمی کردم مادر بزرگ این قدر
سلیقه اش بد باشد. مرد خودش را معرفی کرد. اسمش انگار در نیمه راه
افتاد، هرگز آن را نشنیدم.
اصلا گوش نکردم. فقط منتظر این بودم که چه می خواهد بگوید. چشم به دهانش دوخته
بودم که آن کلمه جادویی را بگوید. همانی که مادر بزرگ در دهان همه شاهزاده های قصه
هایش می گذاشت.
تقاضای ازدواج می
کرد. می گفت از همسرش جدا شده و دختری دارد که فکر می کند برایش دوست خوبی خواهم
شد. هم چنان حرف می زد و من اصلا گوش نمی کردم. همه چیز به نظرم کابوس می آمد.
سرش را پایین
انداخت و مدتی طولانی سکوت کرد. بعد سرش را بلند کرد و برای اولین بار دست هایم را
در دست هایش گرفت، دست هایم را بوسید. از تماس لب هایش با دستم چندشم شد و دستم را
پس کشیدم. لب هایش چقدر سرد بود. مثل دو تکه یخ. در آغوش دیوانه شهرمان که با آن
چشم های وزغی اش به صورتم زل زده و آب از لب و لوچه اش سرازیر شده بود، گرمای
بیشتری احساس کرده بودم. با این که از او خیلی ترسیده بودم، احساس می کردم آن
دیوانه مرا بیشتر می خواست تا آن مرد.
در پیشنهادش مصر و
جدی بود و می خواست که در تصمیم گیری عجله نکنم و فرصتی دیگر به او بدهم. ولی من
هم چنان با یکدندگی سکوت کرده بودم. لجاجت مرد را که می دیدم بیشتر از او بدم می
آمد.
هم چنان سر به زیر
نشسته بود و به من نگاه نمی کرد. رنگش پریده بود و دستانش را همان طور که من دست
هایم را کشیده بودم به حالتی نامطمئن روی دو پایش گذاشته بود.
احساس می کردم گونه
هایم از گرما می سوزد. قلبم آن قدر تند می زد انگار می خواست بیرون بجهد. شیشه
بخار گرفته ماشین را پایین کشیدم. سوزی سرد نوک گوش هایم را سوزاند ولی خشمم را هم
فرو نشاند. رهگذران هم چون گنجشگ ها شانه ها را بالا داده بودند و گوش ها و چشم
هایشان را زیر شال و کلاه مخفی کرده بودند. کاش می توانستم در را باز کنم و همراه
آن ها روی برف تا خانه بدوم. هنوز همان طور نشسته بود. سر به زیر و رنگ پریده.
منتظر پاسخ بود. هر دو از نگاه یکدیگر پرهیز می کردیم. بازیش را کرده بود و آرزو و
توقعش را هم گفته بود. من نمی توانستم بگویم چه می خواهم. باید اتفاق می افتاد.
ولی نیفتاده بود. اما از این که او را به بازی گرفته بودم احساس تقصیر می کردم.
بدون این که چیز
دیگری بگوید ماشین را روشن کرد و مرا رساند.
به خانه که رسیدم
مادر بزرگ ناپدید شده بود. جایش هنوز گرم بود و چند تار از موهای طلایی و بلندش
روی بالش به جا مانده بود.
روز بعد در زنجیر
دست های دور دانشگاه هرچه منتظر ماندم چشم آبی نیامد. رفته بود. برای همیشه. مثل
خیلی های دیگر. بدون خداحافظی و با عجله.
از همه چیز و همه
کس متنفر بودم. دیدن مرد هم سرخیابان سوهان روحم شده بود. انگار که تاوان اشتباهم
باشد. مطمئن بودم باز فردا پیدایش می شود. می دانستم به این زودی از سرمایه گذاری
اش چشم پوشی نخواهد کرد. بنابراین روز بعد تصمیم گرفتم با سرویس کار خواهر از در
خانه تا جایی بروم و بقیه مسیر را با تاکسی طی کنم.
سرویس از سر خیابان
که پیچید او در جای همیشگی ایستاده بود. برگشتم ببینم مرا دیده است یا نه. همان
موقع مرا دید و با عجله ماشینش را روشن کرد و دنبال ماشین ما راه افتاد. شاید فکر
می کرد بالاخره رام می شوم. شاید هم آن قدر به خودش مطمئن بود که گستاخی من برایش
باورنکردنی بود.
به هرحال شکل جدید
بازی برایم ماجرایی تازه بود. در بازی جدید احساس امنیت و پیروزی می کردم. او دستش
به من نمی رسید. ماشین خودش را می راند و من می توانستم با خیال راحت فقط با
گرداندن سرم از پشت شیشه سرویس ببینم که مردی به خاطرم دستپاچه می شود، با عجله
ماشین را روشن می کند و در هر توقف ماشین به من چشم می دوزد.
روز بعد پیدایش
نشد. نه آن روز بلکه هیچ روز دیگری نیامد. دیگر او را ندیدم. هرگز. هر روز از توی
سرویس به پشت سر نگاه می کردم و انگار که عادت کرده باشم دلم می خواست مرد را در
جای همیشگی اش ببینم. اما او برای همیشه رفته بود.