اخبار روز
پاورقی تازه ی اخبار روز
اخبار روز از امروز
انتشار کتاب دلم میخواهد هرگز آرزویش نکنم، نوشته ی خانم فرزانه
راجی را آغاز می کند. هر دو روز یک فصل از این کتاب منتشر خواهد شد.
خانم راجی در مقدمه
ای به این مناسبت نوشته اند:
با توجه به موجی که
درباره خشونت علیه زنان و به ویژه تعدی، تعرض و تجاوز به زنان راه افتاده به نظرم
میرسد که کتاب من («دلم میخواهد هرگز آرزویش نکنم») که در سال ۱۳۸۷ منتشر شد برای
مخاطبان جالب و خواندنی باشد. کتاب در واقع خشونت و تبعیض علیه دختران و زنان را
از زوایای مختلف و نه الزاماً تمامی زوایا به گونهای به تصویر میکشد. کتاب در
ایران مجوز نگرفت و ناشری بینام آن را در آمریکا منتشر کرد. کتاب در محافل مردانه
عموماً بازخورد خوبی نداشت و یکی از دلایل آن قطعاً پرداختن به زوایایی از
مردسالاری و تبعیض و خشونت مردان علیه زنان بود. در محافل زنانه نیز با گذشت چندین
سال از انتشار کتاب مورد توجه عدهای از زنان قرار گرفت. شاید انتشار کتاب در سال ۸۷ به نوعی تابوشکنی
محسوب میشد و طرح تعرض، تعدی و خشونت علیه زنان با این جزئیات خوشایند مردسالاران
ـ زن یا مرد ـ نبود.
هر فصل جداگانهی
این کتاب خود در حد یک داستان کوتاه است که مستقل میتوان خواند. عملاً قصهای
نیمه تمام نمیماند به جز قصهای که دختر و مادر بزرگ با هم میبافند و در سراسر
داستان در جریان است. یازده فصل این کتاب مجموعاً داستانی را تشکیل میدهند دربارهی
سه نسل: مادربزرگ، مادر و دختر. فقط باید توجه داشت که داستان دو راوی دارد:
مادر و دختر. البته راوی هر فصل در بالای آن مشخص شده است.
فصل اول
دختر
“توی آن باغ بزرگ با
آن دیوارهای بلند، انگار همیشه خودش تنها بود. نه پدری می شناخت، نه مادری. اصلا
نیازی به آن ها احساس نمی کرد. گویا روزی از زیر یک بوته گل سرخ بیرون آمده بود.
یا شاید از توی تخم پرنده ای. همیشه سرشار بود و شاد. با آن پوتین های بلند جیر
عنابی رنگش توی باغ راه می رفت. افسار بزغاله سفید برفی اش را به دست می گرفت و
قدم می زد. نه گرسنگی حس می کرد، نه تشنگی و نه تنهایی. نه گریه می کرد، نه می
خندید. دلش شاد بود. از طبیعت، از صدای پرندگان، از گرمای آفتاب، از غروب خورشید.
از ستاره ها، از آسمان. از همه چیز. گلی متحرک بود در آن باغ بزرگ. گلی نایاب و
یگانه. گلی که راه می رفت. می توانست همه جای باغ را بگردد. حتی احساس نمی کرد که
نیاز به حرف زدن دارد. باغ مال او بود. همه اش. نه، مال او نبود. از داشتن احساسی
نداشت. می دانست از روز اول توی همان باغ بوده. همیشه هم خواهد بود. تا آن روز…
آن روز بعد از ظهری
داغ بود…”
خیس عرق شده بودم.
غلتی زدم تا به پشت بخوابم. قطره ای عرق از پیشانی ام سرازیر شد و درست روی پلک
چپم افتاد. چشمانم را باز کردم. قبل از این که از رختخواب بیرون بیایم، کمی کش و
قوس آمدم. دریکی از همین کش و قوس ها بود که آن زائده نرم را میان دو پایم احساس
کردم. باورم نمی شد. دست بردم و آن را لمس کردم. خود خودش بود. باور نمی کردم
دعاهایم به این شکل برآورده شود.
نمی دانستم مادر
بزرگ برایم چه آرزوهایی دارد. نمی دانستم آن تکه پارچه های رنگی در سوراخ های
دیوار هر کدام چه آرزویی را در خود پیچانده اند ولی می دانستم مادر بزرگ دوستم
دارد. حتما معجزه مادر بزرگ بود.
مادر بزرگ با آن
صورت سفید و نورانی، موهای پنبه ای و چشمان سبز، گویی یکی از فرشتگان خدا بود که
آمده بود آرزوهای مرا برآورده کند. اما مادر از او می ترسید. مدام هوایش را داشت.
تا چشمش را دور می دید جادوهایش را از توی سوراخ ها درمی آورد و آن ها را به آتش
می کشید.
غلتی دیگر زدم. می
ترسیدم از جایم تکان بخورم و ببینم همه آن ماجرا را خواب دیده ام.
“از کنار دیوار باغ
می گذشت. با آن پوتین های عنابی. لباسی با راه راه های زرد و نارنجی به تن داشت.
لباسی که همیشه تنش بود. همیشه تازه می ماند. گویی هرگز بزرگ نمی شد. موهای پرپشت
طلایی اش را دستاری عنابی پوشانده بود و زیر موهایش در پشت سر گره خورده بود. دسته
ای زلف طلایی روی پیشانی اش ریخته بود. آفتاب بعد از ظهر پشتش را گرم می کرد.
بزغاله برفی اش هم همراه او می رفت. گاه جلویش و گاه پشت سرش. آن افسار فقط بندی
بود که آن دو را به هم متصل می کرد، وگرنه بزغاله از او جدا نمی شد. به دیوارهای
بلند قرمز نگاه کرد. در انتهای دیوارها میله هایی تیز کار گذاشته بودند. میله ها
به طرف بیرون خم شده بودند. با خودش فکر کرد کسی از اینجا فرار نخواهد کرد، همه
نگران آن بیرونند. اینکه کسی از آن بیرون تو بیاید. نمی دانست آن بیرون چه خبر
است. تا آن روز اصلا به آن فکر هم نکرده بود. نگهبانی غول مانند همیشه دم در بزرگ
باغ ایستاده بود. با آن اتاقک کوچک نگهبانی اش. گاهی فکر می کرد نگهبان چگونه توی
آن اتاقک جا می گیرد. او را هیچوقت توی اتاقک ندیده بود. همیشه بیرون می ایستاد
کنار آن دروازه بزرگ. گرزی سنگین دستش بود. دختر اما نه از نگهبان می ترسید و نه
از گرزش. انگار نگهبان هم برای آن هایی ایستاده بود که از بیرون می خواهند دزدکی
وارد شوند. نگهبان هر از گاهی دریچه کوچک در را کنار می زد و بیرون را نگاه می
کرد. چه می دید؟ دخترک کنجکاو شده بود. اولین بار بود که به این چیزها فکر می کرد:
آن بیرون چه خبر است؟ چرا اجازه ندارند توی باغ بیایند؟ دلش خواست بداند آن بیرون
هم کسانی مثل او زندگی می کنند. زندگی؟ معنی اش را نمی دانست. چون او فقط یک گل
بود. مثل بقیه گل های باغ….”
آرام بلند شدم.
چراغ را روشن کردم و جلوی آئینه رفتم. از دیدن قیافه خودم یکه خوردم. روی گونه ها
و چانه ام کرکی سیاه رنگ نشسته بود. پستان هایم کاملا صاف شده بود. قدم به نظر
بلندتر می رسید و شانه هایم پهن تر.
تکه پارچه نارنجی
هنوز توی مشتم بود. پارچه نارنجی همچون کرمی باریک به دور چوب کبریتی پیچیده بود.
می ترسیدم آن را باز کنم. می ترسیدم جادو باطل شود. با احتیاط جادوی مادر بزرگ را
توی سوراخش بازگرداندم. دوباره جلوی آئینه رفتم. نه جادو باطل نشده بود. بی سروصدا
به حمام رفتم و قیچی را آوردم. جلوی آئینه ایستادم. دلم نمی آمد موهایم را بچینم.
همیشه پسرها از پشت سر که می آمدند از موهایم تعریف می کردند. بعد از کنارم که می
گذشتند گاه پیش می آمد که یکی شان می گفت: «خرطومش را دیدی!؟» آن وقت همگی با هم
می خندیدند. اگر موهایم را از دست می دادم…
حالا دیگر مهم
نبود. موهایم را تا جایی که می توانستم کوتاه کردم و در سطل خاکروبه ریختم. بلوزی
قهوه ای با شلوار جین پوشیدم. کتانی های سرمه ایم را به پا کردم. بعد به آرامی از
در اتاق بیرون رفتم. خواهر هنوز خواب بود و اصلا متوجه خروج من نشد. حتی اگر بیدار
هم می شد، دیگر برایم مهم نبود. دیگر نمی توانست به من دستور بدهد و یا همواره
مراقبم باشد. دیگر لازم نبود توی مدرسه منتظر بمانم تا دنبالم بیاید و بعد با
کنجکاوی بپرسد چرا گونه هایم آنقدر گل انداخته. آن وقت دیگر سرایدار مدرسه هم جرات
نمی کرد با کنجکاوی توی چشم هایم زل بزند و برایم پرتقال پوست بگیرد. دیگر مجبور
نبودم شب ها کنار خواهر بخوابم و نیمه شب ها با صدای نفس های تندش با وحشت از خواب
بیدار شوم. چشمان دریده خواهر را که می دیدم فقط می ترسیدم. تا سرحد مرگ. خواهر که
آرام می گرفت پاهایم را توی شکمم جمع می کردم و خود را به گوشه رختخواب می کشاندم.
تا صبح که صدای غارغار کلاغ ها را بشنوم، توی تاریکی نگاه می کردم. توی تاریکی فقط
چشم های دریده خواهر را می دیدم. در هر گوشه ای از اتاق. می ترسیدم چشم هایم را هم
بگذارم و آن ها دوباره سراغم بیایند. صدای کلاغ ها را که می شنیدم چشم برهم می
گذاشتم. می دانستم پدر بیدار می شود و خواهر دیگر جرات ندارد به من دست بزند.
به آرامی توی حیاط
رفتم. در تاریکی حیاط فقط پشه بند مادر دیده می شد. روی تخت فلزی. تکان نمی خورد.
خواب خواب بود. صدای خُرخُر پدر از توی رختخوابش در گوشه ایوان نشان ازاین داشت که
او هم خواب است.
به بالکن نگاه
کردم. برادر هم حتما خواب بود. می دانستم هم پدر و هم برادر از این که موهایم را
کوتاه کرده ام حسابی دلخور می شوند. شاید هم از پدر یک کتک حسابی نوش جان می کردم.
نگران کتک پدر نبودم، بیشتر از این که برادر از دستم برنجد ناراحت بودم. برادر
هیچوقت چیزی نگفته بود ولی گاه دور از چشم پدر سرش را توی موهایم می کرد و دماغش
را به کله ام می مالید. چه کیفی داشت گرمای نفس هایش پشت گردنم. چقدر دلم می خواست
پدر هم گاهی مرا در آغوش می گرفت و موهایم را می بوئید.
بوی یاس های امین
الدوله محشر بود، اما آلبالوهای قرمز دلم را آشوب می کرد. آرام و پاورچین به حیاط
رفتم. به آن گوشه حیاط که دوچرخه برادر به دیوار تکیه داده شده بود. چقدر همیشه
دلم خواسته بود توی کوچه های دراز و پر از اقاقیا دوچرخه سواری کنم. پاهایم هنوز
از دوچرخه سواری توی حیاط خلوت تنگ و باریک، کبود و زخمی بود. دوچرخه را برداشتم و
به دیوار کنار در حیاط تکیه دادم. در را آرام باز کردم. از درحیاط که خارج شدم
نفسی به راحتی کشیدم. توی کوچه فقط تاریکی بود و سکوت. سوار بر دوچرخه گویی پرواز
می کردم. به سرخیابان که رسیدم دوباره دچار دلشوره شدم. گاهی شب های دیروقت که پدر
خواب بود و مادر به انتظار برادر دم در حیاط می ایستاد، دور از چشم پدر تا ته کوچه
امان با دوچرخه می رفتم و برمی گشتم. اما تا به حال از آن دورتر نرفته بودم. برادر
گاهی آن قدر دیر خانه می آمد که دیگر توی کوچه پرنده پر نمی زد. آنوقت ها آنقدر
خورده بود که به حیاط خلوت که می رسید همان جا می نشست و بالا می آورد.
اولین بار بود که
با دوچرخه از پیچ کوچه توی خیابان می پیچیدم. دست بردم توی شلوارم، هنوز آنجا بود.
توی خیابان پیچیدم. توی آن خیابان دراز که یک طرفش پر از اقاقیا بود و یک طرفش
دیوار زرد و دراز خانه ها. دلم خواست یک دسته اقاقیای سفید توی گلدان اتاقم بگذارم
تا اتاق بوی بهار بگیرد. دوچرخه ام را زیر بلندترین درخت پارک کردم. از درخت بالا
رفتم. بوی اقاقیا مستم کرد. انگار از سقف نقره ای آسمان آویخته شده بودند. دسته ای
چیدم. از درخت پایین آمدم. یک پایم برزمین بود و یک دستم بر شاخه، که احساس کردم
نفس هایی گرم پشت گردنم را سوزاند. سر برگرداندم. فرشته ای بود بدون بال. موهای
قرمز و تابدارش تا به کمر می رسید. چشمانش دو تیله سبزرنگ بود و پوستش به سفیدی
پوست مادر بزرگ. شبنم صبحگاهی از روی پستان های نورسیده اش روی شکم سفتش می لغزید.
و دستان کودکانه اش شرم گاهش را پوشانده بود. همانطور آن جا ایستاده بود، بدون
اینکه پلک بزند. تسلیم تسلیم، با لبخندی آشنا. آشنایی که تا به حال گم شده بود.
نمی دانستم از کجا با او آشنایم. ولی حالا او آنجا بود. به آرامی دستم را به سوی
فرشته دراز کردم. موهایش همچون ابریشم بود و بوی گل میداد. نفسش داغ بود مثل نفس
های خواهر. دستم را از موها به پایین لغزاندم، روی شانه های گردش. برگلوگاه
مخملینش دست کشیدم و به آرامی پایین تر. پستان هایش سفت بود. انگار آتشی از آن ها
به دستانم فرو می رفت. گرمایی خوشایند درکشاله هایم احساس کردم. خم شدم که لب بر
آن پستان های نورسیده بگذارم. پستان ها همچون حباب های روی آب ترکیدند و سرم در
سینه ای تخت و پرمو فرو رفت. پس کشیدم. با وحشت. فرشته همچون بادکنکی خالی شد.
چروکیده شد. محو شد.
از وحشت به زمین
چسبیده بودم. نفس هایی پس گردنم، روی موهایم، روی دستانم، روی کپلم و برسرتاسر
وجودم حس می کردم. دور تا دورم دخترکانی نورسیده، بر هرکدام که دست می بردم همچون
بادکنکی می چروکیدند و باز از نو سبز می شدند. دست در گردن دوچرخه ام کردم. بر
پشتش نشستم و همچون باد رکاب زدم. همه سر در پی ام بودند. همه آن بادکنک های خوش
خط و خال.
می دانستم. می
دانستم که در کار جادوی مادر بزرگ دستکاری کرده بودم. نباید به آن پیچیده نارنجی
دست می زدم.
در حیاط هنوز نیمه
باز بود. خود را به درون انداختم و در را بستم. کسی در پی ام به درون نیامده بود.
نفسی به راحتی کشیدم.
پشه بند روی تخت
فلزی جمع شده بود، ولی پدر هنوز خُرخُر میکرد. آن روز، روز معجزه بود. شاید برای
همین پدر که همیشه زودتر از همه بیدار می شد، هنوز توی رختخواب گویی به خواب ابدی
رفته بود.
شتابزده توی اتاق
رفتم. خواهر هنوز خواب بود. گل های اقاقیا را توی گلدان گذاشتم. به جستجوی مادر
توی آشپزخانه رفتم. مادر صبحانه را آماده می کرد. صدای پای مرا که شنید برگشت و
نگاه کرد. مدتی طولانی به من زل زد و چیزی نگفت. بعد جلو آمد. ابتدا صورتم را
معاینه کرد. بعد با شرمندگی و وسواس به جای خالی پستان هایم دست کشید و همانجا باز
ایستاد. این بار با وحشت توی چشم هایم نگاه کرد. یکی از دست های مادر را گرفتم و
آن را به آرامی روی شلوارم گذاشتم. انگار که او را برق گرفته باشد. دستش را به
سرعت پس کشید و ایستاد. دلم به حال او سوخت اما می دانستم تعجبش دیری نخواهد
پایید. مادر به سرنوشتش تن داده بود و هیچ چیز در آن سرنوشت برایش غریب نبود. او
را به حال خود گذاشتم. روی صندلی پشت میز آشپزخانه نشستم و روی رومیزی پلاستیکی
آشپزخانه دنباله نقش و نگارهای شب قبلم را ادامه دادم. مادر برایم چای ریخت. نان و
پنیر را جلویم گذاشت و همان طور رو به رویم نشست تا من صبحانه ام را بخورم. دیگر
با من کاری نداشت. مرا به حال خود رها کرد. از رها شدن ترسیدم. خودم می بایست به
کشف دنیای جدید بروم. دنیا به نظرم بزرگ و مهیب می آمد.
تمام روزهای دراز
تابستان را باید توی خانه می ماندم. روزهایی که مادربزرگ خانه امان می آمد پای قصه
های او می نشستم، با یکدیگر قصه می بافتیم و از زیر کارهای خانه در می رفتم. تا
چشم به هم می زدم ظهر شده بود. روزهایی که مادر بزرگ نبود روزم از بعد از ظهرها
شروع می شد. وقتی که همه برای خواب بعد از ناهار آرام می گرفتند. حتی خواهر. گردش
درباغچه، کشف نهالی جدید و یا گلی تازه شکفته تمام دنیایم بود. رویاهایم از آن
باغچه فراتر نمی رفت. وقتی از گرمای بعد از ظهر و شرجی باغچه نفسم می گرفت به گوشه
ایوان زیر تخت فلزی مادر پناه می بردم. قصه می بافتم. کم کم چشمانم گرم می شد و
بعد ناگهان گرمای دستی را روی ران هایم احساس می کردم. دست بالا می آمد. نفسم را
در سینه حبس می کردم. تکان نمی خوردم. می ترسیدم. از اینکه پدر بفهمد. همچون جنازه
ای همانجا دراز می کشیدم تا نفس های تندی را روی پستان های نورسیده ام حس می کردم.
روی گردنم و برتمام بدنم. هرگز نفهمیدم او کیست. غریبه به همان آرامی که آمده بود
از زیر تخت بیرون می خزید و می رفت. مدتی طولانی همان طور مثل جنازه ها دراز می
کشیدم. کم کم دست و پایم را از زمین می کندم. توی اتاق می رفتم و در پناه مادر دراز
می کشیدم. همه خواب بودند. حتی خواهر. از آن غریبه بیشتر از خواهر می ترسیدم.
آنقدر که جرات نداشتم سرقرار حاضر نشوم.
هنوز همانجا کنار
میز آشپزخانه ایستاده بودم که صدای پای برادر رااز پله ها شنیدم. اصلا دلم نمی
خواست با او روبه رو شوم. حداقل به این زودی نمی خواستم. به اتاقم پناه بردم.
خواهر توی رختخواب
نشسته بود. موهای فرفری و بلندش پریشان شده بود و کورمال کورمال بالای رختخواب به
دنبال عینکش می گشت. عینکی که وقتی به چشم می زد به قول برادر چشم هایش اندازه کون
خروس می شد. وقتی عینک نداشت زیبا بود. هروقت می خواست دوست پسرش را ببیند عینکش
را به چشم نمی زد. و برای اینکه دوست پسرش را توی خیابان پیدا کند همیشه مرا با
خود همراه می برد. توی تاریکی غروب دوست پسرش با میخکی سرخ سر خیابان پیدایش می
شد. همیشه برایش میخک سرخ می آورد. آن دو، دست در گردن هم می کردند و آنقدر آهسته
حرف می زدند که هیچ وقت نمی فهمیدم آن همه مدت به یکدیگر چه می گویند. پدر هم هیچ
وقت نمی فهمید که خواهر به دیدار دوست پسرش می رود.
خواهر همان طور به
من زل زده بود. چند بار عینکش را برداشت و دوباره گذاشت. چشمانش را مالید. انگار
جرات نداشت از توی رختخواب بلند شود. شاید ترجیح می داد خواب دیده باشد. عینکش را
برداشت. بالای سرش گذاشت. توی رختخواب دراز کشید و لحاف را تا پیشانیش بالا کشید.
روی ایوان که رفتم
پدر هنوز خواب بود و صدای خُرخُرش تا ته حیاط می رسید. برادر هم دیگر رفته بود. با
احتیاط در را باز کردم. توی کوچه هیچ خبری از دختران بادکنکی نبود. پسرهای همسایه
فوتبال بازی می کردند. تمامی صداها با ورود من به کوچه خاموش شد. همه پسرها گویی
که بازی مجسمه می کردند در جایشان میخکوب شدند و به من زل زدند. به طرف آن ها
رفتم. می خواستم فوتبال بازی کنم. کسی مرا به خاطر”خرطومم” مسخره نکرد. همه زیر
چشمی هوایم را داشتند. بدون کلام مرا توی دروازه گذاشتند. مثل گذشته ها. آنوقت ها
که کوچک تر بودم. مثل وقت هایی که با برادر گل کوچیک بازی می کردم. مجسمه ها کم کم
تکان خوردند. پاها به حرکت درآمد و کم کم سرعت گرفت. فریادها بلند شد و توپ از این
سو به آن سوی زمین شوت می شد. همه ضربه های پاهایشان را به سوی من نشانه می رفتند.
انگار که هردو تیم علیه دروازه من دست به یکی کرده بودند. توپ سنگین بود و من در
هر ضربت توپ تنم به لرزه می افتاد. نشانه گیری به سینه ام بود. به پاهایم و به آن
چیزی که آن روز به من جرات داده بود وارد بازی پسرها شوم. با هرضربه ای فرو می
رفتم. درد شکمم دیگر قابل تحمل نبود. نمی دانستم چگونه از آن زورآزمایی مردانه
بگریزم. با آخرین ضربه از درد روی توپ افتادم. سرم را که بلند کردم همه دورم
ایستاده بودند، با چهره هایی برافروخته. به آرامی برخاستم. از آن ها فاصله گرفتم و
به سوی خانه دویدم. در حیاط را که بستم هنوز صدای قهقهه های پسران را می شنیدم.
خیس عرق و با سری
افکنده به آشپزخانه رفتم. می دانستم این ها آرزوهای مادربزرگ نبود. نباید به آن
پیچیده نارنجی دست می زدم. اما دیگر از دستم کاری بر نمی آمد.
بعد از ناهار آزاد
بودم هر کاری دلم می خواهد بکنم. خواهر با رنگی پریده مراقبم بود. چشم به دهانم
دوخته بود و همه جا به دنبالم می آمد. حتی خوش خدمتی می کرد. برایم چای می ریخت.
موهایم را نوازش می کرد و… بدون یک کلمه. احساس خوبی بود. اینکه خواهر این همه از
من می ترسید.
گرچه دلم برای
سیاحت در باغچه لک زده بود اما می دانستم می توانم دورتر از باغچه بروم. حتی می توانستم
توی حوض آب تنی کنم. مدت ها بود که از آب تنی کردن در حوض محروم شده بودم.
انگار خاطره ای دور
بود یا رویایی شیرین. غوطه خوردن در آبی به زلالی اشک چشم در غاری دور از دسترس.
ساکت و آرام با نوازشی از اشعه های نور خورشید که نمی دانستم از کجا می آیند. شاید
در دلتنگی همین خاطره گنگ بود که هر وقت حمام می رفتم با لباس های چرکم، زیر در حمام
را آب بندی می کردم و شیر آب را باز. تا ته. آن قدر که کف حمام دریاچه ای می شد.
نور خورشید از دریچه حمام توی آب می شکست و مرا دچار چنان خلسه ای می کرد که نمی
دانستم از کجا می آید. بعد با فریاد مادر که: «باز اون تو چه غلطی میکنی همه راهرو
رو آب ورداشته…» از خلسه به در می آمدم و زود در پوش کف حمام را بر می داشتم و
دریاچه را به چاه فاضلاب راهی می کردم. ولی آب تنی در حوض خاطره ای دیگر بود. این
که روی آب دراز بکشی و آسمان بالای سرت باشد و بعد آفتاب چنان در برت بگیرد که از
گرما خیس عرق شوی.
آن قدر توی حوض
ماندم که لبانم از سرمای آب کبود شد. بعد روی کاشی های داغ ایوان دراز کشیدم و
همان جا خوابم برد.
“نگهبان گاه بعد از
ظهرها روی سنگی بزرگ می نشست و گاه می شد که چرتش می برد. دخترک هیچ وقت وسوسه
نشده بود از آن سوراخ بیرون را نگاه کند. اما آن روز بدجوری وسوسه شده بود که
دنیای بیرون را یک نگاه کوچک بکند. برای اولین و آخرین بار. چند بار دور باغ چرخید
هربار که از جلوی نگهبان عبور می کرد لبخند دوستانه ای رد و بدل می کردند. تا
بالاخره نگهبان از آن همه چرخیدن دختر سرگیجه گرفت و همان جا روی سنگ کنار درخت به
خواب رفت. خواب که نه، فقط چرت می زد. دخترک آهسته به در نزدیک شد. قدش به دریچه
نمی رسید. با پابلندی هم مشکلش حل نشد. دوروبر را نگاه کرد. سطلی خالی و زنگ زده
آن گوشه افتاده بود. جای خالی یک رز بود. شاید هم خودش را از توی آن در آورده
بودند. وقتی که کاملا رشد کرده بود. آن را آهسته و بی صدا زیر پایش گذاشت. دلش تاپ
تاپ می کرد. آهسته دریچه را کنار زد. از آن سوراخ فقط یک جاده دید. خاکی با کناره
های سنگلاخ. همچون دو تا دیوار. نمی توانست همه جاده را ببیند. سرش را پایین آورد،
بالا برد ولی هیچ نبود. فقط جاده ای باریک و بی انتها. حوصله بزغاله اش سر رفته
بود. شاید او هم می خواست ببیند. حتما او با سرش به سطل زد. سطل با سروصدا از زیر
پایش در رفت و به زمین افتاد. نگهبان بیدار شد. عصبانی بود و غمگین. شاید هم در
اوج عصبانیت گریه می کرد. در را باز کرد. به تمامی. باز همان جاده بود. بی انتها.
یا آنقدر دراز که انتهایش را نمی شد دید. دختر و بزغاله اش را پشت در گذاشت و در
را روی آن ها بست. بدون کلامی. هرچه دختر فریاد کرد، التماس کرد، توضیح داد که فقط
یک نگاه بود، هیچ پاسخی نیامد. آنقدر پشت در فریاد کرد، التماس کرد و استغاثه که
خودش و بزغاله اش همان جا خوابشان برد.”
با صدای خرخر پدر
از خواب بیدار شدم. خیس عرق شده بودم. قطره های عرق بر تمام تنم نشسته بود. گرمم
شده بود. غلتی زدم تا به پشت بخوابم. قطره ای عرق از گودی نافم راه افتاد ودرست
روی آن زائده نرم میان دو پایم غلتید. کمی کش و قوس آمدم. چقدر تنم کوفته بود.
حتما از فوتبال بعد از ظهر بود. پاهایم را که تکان دادم انگار چیزی از بدنم جدا
شد. مثل این که دچار برق گرفتگی شده باشم، به سرعت دست بردم تا مطمئن شوم همه چیز
روبراه است. چیزی میان دوپایم رها بود و خیس خیس.
با عجله برخاستم.
به دستشوئی رفتم. لخته های خون توی کاسه توالت را که دیدم فهمیدم معجزه مادر بزرگ
باطل شده است. شاید هم فقط معجزه ای یک روزه بود.
روز قبل وقتی آن
لکه های قرمز خون را روی لباس زیرم دیدم به یک باره برزمین نشستم. انگار دنیا به
آخر رسیده بود. نمی دانستم نفس های تند خواهر مرا به آن جا کشانده بود و یا نوازش
های آن غریبه. آنقدر ترسیدم که جرات نکردم به کسی چیزی بگویم. تا جایی که توانسته
بودم با دستمال کاغذی میان دو پایم را پر کرده بودم. شب بدون این که شام بخورم توی
رختخواب رفتم. جادوی مادر بزرگ را توی مشتم گرفتم و دعا کردم. آنقدر که خوابم برد.
حال نمی دانستم
چگونه از توالت بیرون بیایم. اگر آن ها بفهمند؟ همانجا نشسته بودم که صدای مادر را
از توی اتاق شنیدم. غر میزد: «دختره شلخته، همه چیزش دردسره، حتی عرضه اینو نداره
خودشو جمع وجور کنه. ببین، ببین چه گندی به رختخواب زده…» مادر چیزهای دیگری هم
گفت که نشنیدم. نه عصبانی بود و نه وحشت زده، فقط نق میزد. آرام و با تردید بلند
شدم. پاورچین به طرف اتاق رفتم. مادر هنوز داشت زیر لب غرغر میکرد که توی در اتاق
ظاهر شدم. نگاهم کرد. بدون اینکه واقعا عصبانی باشد لبخند زد و جادوی نارنجی مادر
بزرگ را روی موهای چیده شده بلند و خرمائی ام، در سطل خاکروبه انداخت.