اخبار روز
پاورقی تازه اخبار روز
فصل دوم کتاب دلم میخواهد هرگز آرزویش نکنم، نوشته ی خانم فرزانه راجی را در زیر می خوانید. هر دو روز یک فصل از این کتاب منتشر خواهد شد.
خانم راجی در مقدمه
ای به این مناسبت نوشته اند:
با توجه به موجی که
درباره خشونت علیه زنان و به ویژه تعدی، تعرض و تجاوز به زنان راه افتاده به نظرم
میرسد که کتاب من («دلم میخواهد هرگز آرزویش نکنم») که در سال ۱۳۸۷ منتشر شد برای
مخاطبان جالب و خواندنی باشد. کتاب در واقع خشونت و تبعیض علیه دختران و زنان را
از زوایای مختلف و نه الزاماً تمامی زوایا به گونهای به تصویر میکشد. کتاب در
ایران مجوز نگرفت و ناشری بینام آن را در آمریکا منتشر کرد. کتاب در محافل مردانه
عموماً بازخورد خوبی نداشت و یکی از دلایل آن قطعاً پرداختن به زوایایی از
مردسالاری و تبعیض و خشونت مردان علیه زنان بود. در محافل زنانه نیز با گذشت چندین
سال از انتشار کتاب مورد توجه عدهای از زنان قرار گرفت. شاید انتشار کتاب در سال ۸۷ به نوعی تابوشکنی
محسوب میشد و طرح تعرض، تعدی و خشونت علیه زنان با این جزئیات خوشایند مردسالاران
ـ زن یا مرد ـ نبود.
هر فصل جداگانهی
این کتاب خود در حد یک داستان کوتاه است که مستقل میتوان خواند. عملاً قصهای
نیمه تمام نمیماند به جز قصهای که دختر و مادر بزرگ با هم میبافند و در سراسر
داستان در جریان است. یازده فصل این کتاب مجموعاً داستانی را تشکیل میدهند دربارهی
سه نسل: مادربزرگ، مادر و دختر. فقط باید توجه داشت که داستان دو راوی دارد:
مادر و دختر. البته راوی هر فصل در بالای آن مشخص شده است.
فصل دوم
مادر
آن روز هم همان طور
زیر کرسی نشسته بود و صدایش تا توی آشپزخانه می رفت. از روزی که آمده بود از صبح
کله سحر که بیدار می شد همان طور پاهایش را زیر کرسی دراز می کرد. لحاف را تا زیر
پستان های آویزانش بالا می کشید. دست هایش را با آن انگشترهای عقیق، مثل دو تا
ماهی سفید مرده روی لحاف ولو می کرد. سرش را به دیوار تکیه می داد. چشمانش را به
سقف می دوخت و یک بند حرف می زد. گاهی حتی با چشم های بسته هم حرف می زد. همان
مواقع زن به آرامی از پای کرسی بلند می شد و توی آشپزخانه می رفت تا به کارهایش
برسد. اگر می خواست پای درددل ها و قصه های زن پدرش بنشیند نه ناهار داشتند، نه
شام. آن وقت شوهرش، پسرش و دو دخترش جان به سرش می کردند.
در طی روز اقلا ده
بار به او می گفت: ”دختر حلالم کن! حلالم می کنی؟ تو که حتما حلالم می کنی!” حتما
می دانست که زن نمی تواند حلالش کند.
هیچ وقت این موقع
سال سر و کله اش پیدا نمی شد. همیشه تابستان ها می آمد. وقتی که دخترها تعطیل می
شدند. یک هفته ای می ماند و می رفت. انگار که نذر داشت. دختر کوچکش از خاطرات تمام
نشدنی و قصه های مزخرفی که او می بافت خوشش می آمد. گاه ساعت ها پای حرف هایش می
نشست و موهای بلند و خرمائی اش را به دست پیرزن می سپرد و او هر روز برایش آ ن ها
را به شکلی در می آورد. حرص می خورد. زن پدرش سواد خواندن و نوشتن داشت، خوب حرف
می زد و دخترها لهجه اصفهانی اش را خیلی دوست داشتند. تا مدت ها بعد از این که می
رفت کلمات و لهجه او از حلقوم دخترها و پسرش توی خانه شنیده می شد.
آخرین استکان چای
صبحانه را هم آب کشید و شیر آب را بست. حالا صدایش را می شنید: ”خواست خدا بود که
اجاق کور بمونم، واسه همین زحمتم رو آوردم خونه ی تو. می ترسیدم وقتی مردم کسی
نباشه چونه مو ببنده. دلم می خواد خودت با اون دستای قشنگت کفنم کنی….حلالم می کنی
که؟”
حوله را از روی
پشتی صندلی آشپزخانه برداشت و دست هایش را خشک کرد. دیگر قشنگ نبودند. ناخن هایش
را انگار موش جویده بود. پوست دستش چغر شده بود. از بس که زمستان و تابستان با آب
سرد رخت و لباس و ظرف شسته بود. مرد با او لج می کرد، می گفت: ”مگه خونه بابات آب
گرم کن و ماشین لباس شویی داشتی…” اگر به شوهرش می گفت که خانه پدرش او دست به
سیاه و سفید نمی زد و همه کارها را کلفت و نوکرها می کردند آن وقت مرد هی می رفت و
می آمد و می گفت: ”دختر خان باز ترش کردن، دختر خان پاهاتونو بمالم، دختر خان
ابریق بیارم دستاتونو بشورین؟”
”دستات عین بلور
بود. صورتتم همین طور. واسه همین همه خاطرتو می خواسن. واسه همینم آقات نمی ذاش از
در خونه بیرون بری یا به مکتب بری. به خدا من تقصیر نداشتم. حلالم…”
سیم را برداشت و به
جان روشویی افتاد. آئینه بالای روشویی از پشنگ مسواک هایی که آخر شب ها جلویش به
حرکت در می آمد، خال خال شده بود. اگر هزار بار هم می گفت فایده نداشت. دختر کوچکش
وقتی مسواک می زد آن قدر به آئینه نزدیک می شد تا ردیف دندان های سفید و جوانش را
ببیند. مدام برایش کار درست می کرد. یا مثل بچه هایی که تازه قلم دست گرفته اند
رومیزی پلاستیکی را خط خطی می کرد یا مثل پسربچه ها همیشه سر زانوی شلوارهایش
سوراخ بود و او باید آن ها را وصله پینه می کرد. و وقت و بی وقت با قیچی به جان
موهای بلند و خرمایی اش می افتاد. انگار هیچ وقت نمی خواست بزرگ شود.
مشتی آب روی آئینه
پاشید و دستی محکم روی آن کشید. چشمش به چین بین دو ابرویش افتاد که هر روز عمیق
تر می شد. موهای فرفری و سیاهش عین موهای مادرش بود. اما صورتش به پدرش رفته بود.
عین بلور با لب های غنچه ای. پیر شده بود. شوهرش می گفت: ”زنی که از سی بالا بره
دیگه چیز دندون گیری نداره.” و او حالا از چهل هم گذشته بود. مرد حالا دیگر او را
نمی دید. مدام چشمش دنبال دخترهای جوان بود، حتی دخترهای خودش. دنیا به هیچ کس وفا
نمی کرد. به همه دخترها، حتی دخترهای خودش حسودی اش می شد.
”روزگار به هیچکی
وفا نمی کنه، مادر بیچاره ت چه ناکام مرد. من موندم تا تقاص پس بدم.”
زن پدرش با آن لهجه
غلیظ اصفهانی انگار مادرش را مسخره می کرد. دلش می خواست به او بگوید خفقان بگیرد
و اسم مادرش را به زبان نیاورد. دلش می خواست موهای دراز و سفیدش توی آتش جهنم
بسوزد. نمی توانست او را حلال کند. با آن که پیر شده بود و انگشت هایش دیگر آن قدر
زور نداشتند که گوشت بازوان زن را چنان بپیچانند که اشک چشم هایش در بیاید اما
هنوز از او می ترسید. با آن موهای دراز که حالا دیگر سفید سفید شده بود و آن تک
دندان دراز توی دهانش دیگر واقعا عین جادوگرها بود. انگار طلسمش باطل شده و قیافه
واقعی اش هویدا شده بود.
آن وقت ها که هنوز
سرپا بود و می توانست راه برود، جادو و جمبل هایش را توی تکه های پارچه که معلوم
نبود از کدام جیبش در می آورد، می پیچاند، لوله اشان می کرد و توی سوراخ سنبه های
خانه می گذاشت. به بچه هایش هشدار داده بود که هوای زن پدرش را داشته باشند. ولی
باز معلوم نبود کی از پله ها بالا می رفت و توی اتاق پسرش توی سوراخ دیوار یک لوله
از آن جادو و جمبل ها می چپاند. آن وقت او با ترس و لرز آن ها را در می آورد و صبح
ها که برای قلیان پیرزن آتش علم می کرد، آن جادو و جمبل ها را توی الوی آتش می
انداخت. از آتش فاصله می گرفت. نمی دانست از سوختن آن تکه های رنگارنگ پارچه چه
اتفاقی خواهد افتاد. اما هیچ وقت نمی توانست جادو و جمبل هایی را که توی اتاق
دخترها می گذاشت از دست دختر کوچکش بدر ببرد. دختر کوچکش می گفت مادر بزرگ دوستش
دارد و حتما جادو و جمبل هایش هم برایش خوب هستند. حتما شب ها هم خواب شاهزاده های
سوار بر اسب را می دید. ولی زن خیلی می ترسید. می دانست زن پدرش چشم ندارد او و
بچه هایش را ببیند.
مادرش می گفت زن
های موبور و چشم سبز همه جادوگرند. و زن پدرش واقعا جادوگر بود. حتما پدرش را هم
جادو کرده بود که آن طور گوش به فرمانش بود.
”من به مادرت بد
کردم. به توام بد کردم. تقاصشم پس دادم. دیگه بسمه. حالا تو این سر پیری باس شبا
مث جغد تو اون یه دونه اتاقم تنها بشینم و چشمم به در باشه که کی عزرائیل سراغم می
آد. حتی کسی نیس که به حرفام گوش کنه. دختر دنیا به کسی وفا نمی کنه، حلالم کن.”
زن هیچ وقت جوابش
را نداده بود چه آن وقت ها که گوشت تنش را می پیچاند و به مادرش فحش می داد و چه
بعدها که عقد پسرعمویش شده و توی اتاقش زندانی شده بود. آن روزها زن پدرش حتی اگر
چوب کبریت سوخته هم دستش می دید، هزارتا نام و ننگ به او می بست و سرکوفتش می زد
که می خواهد برای شوهرش نامه بنویسد. حتی حالا هم که چپ و راست از زن حلالیت می
طلبید، فقط گاهی با لبخند کجی می گفت: ”شما حق مادری به گردن من دارین…” و دیگر
چیزی نمی گفت. زن پدرش حتما می دانست که او حلالش نکرده. برای همین مدام حلالیت می
طلبید. انگار آن سر زمستان آمده بود که از او حلالیت بطلبد و برود.
”من به مادرت بد
کردم. اون زنیکه کون گنده ام به من بد کرد. با اون کون گنده ش هی برا آقات توله سگ
آورد، اونقد که دیگه آرزوی بچه نکنه. اونقد که وقتی دولت همه شونو از زمیناشون
بیرون کرد دیگه نون نداشتن که بخورن و به گدایی افتادن. آقاتم تقاصشو پس داد. اون
زنیکه هم که تو پستو به آقات… تقاصشو پس داد. دختر دنیا به هیچکی وفا نمی کنه. دار
مکافاته…”
دوست داشت به او
جواب دندان شکنی می داد. ولی نمی خواست با او دهن به دهن شود. دلش می خواست حالا
که یک عمر تحملش کرده بود این چند روز آخرش را هم تحمل کند. از نفرینش هم خیلی می
ترسید. می ترسید دامن شوهر و بچه هایش را بگیرد. یاد سارا؛ آن دخترک سیاه و خجالتی
که با هم روی ایوان خانه مادر، زیر درخت گلابی، عروسک بازی می کردند، آتش به جانش
می انداخت. سارا با آن که صورتش از لاغری عین میت بود و پستان هایش هنوز نیش
نکشیده بود، اما کپل پت و پهنی داشت. شاید همین پدرش را وسوسه کرد. یک روز دخترک
را دور ازچشم او توی صندوق خانه برد و بی سیرتش کرد. شکمش که بالا آمد او را صیغه
کرد. با این که هر دو سال یک بار یکی برای پدرش می زایید ولی پدرش تا آخر عمر زن
بیچاره، حاضر نشد عقدش کند. کسر شانش بود که دختر کلفتشان را عقد کند. چقدر دوستش
داشت. انگار که خواهری بود. وقتی زن پدر شد دیگر نتوانست آنقدر دوستش بدارد، با
اینکه زن بیچاره تا آخر عمر به خود اجازه نداد سرش را بالا بگیرد. همواره خود را
دختر کلفتی می دید که جایی را بدون اینکه لیاقتش را داشته باشد، غصب کرده است.
شاید هم همواره خجلت زده روزی بود که در آن پستو بی سیرت شده بود. مرگش هم مثل
زندگیش بی ادعا و آرام بود. آن قدر که بغل دستی اش هم نفهمید. یک روز از همان
روزهای در به دری و نداری پدرش که همه اش نصیب سارای بیچاره و بچه های قد و نیم
قدش شده بود توی اتوبوس شرکت واحد مرد. نیمی از چهره اش به سوی پنجره و نیمی دیگر
به موازات چهره مسافری که توی صندلی بغلی نشسته بود. تمام مدت مرد مسافر تصور می کرده
او خواب است. وقتی جنازه اش را به خانه اش رساندند همان طور نشسته خشک شده بود.
نمی دانست پدر در بدرش تقاص پس می دهد یا آن زن که آن طور آرام زندگی کرد و بی
ادعا مرد.
روشویی را با حرصش
برق انداخته بود. شیر آب را باز کرد و دست هایش را شست. سرمای آب دستش را سوزاند.
باید فکری برای ناهار می کرد. باید چیزی می پخت که باب آن یک دندان دراز پیرزن هم
باشد. برای همین تصمیم گرفت آبگوشت بار بگذارد. دختر بزرگش آبگوشت دوست نداشت. می
توانست نیمرو بخورد. اما پسرش آبگوشت را خیلی دوست داشت. می گفت غذای فقیر-
فقراست. پسرش عاشق فقیر فقرا بود و مدام دم از حق و حقوقشان می زد. نمی دانست
واقعا آبگوشت گیرشان می آمد یا نه. کاش گیر پدرش هم چیزی بیاید. دنیا به کی وفا
کرده؟
آبگوشتش را بار
گذاشت. با لیمو عمانی فراوان. شوهرش خیلی دوست داشت. ورق پاسورها را که از شب قبل
همان طور روی میز آشپزخانه ولو بود جمع کرد. بی بی پیک عین قیافه زن پدرش بود، با
آن دل سیاهش. پاسورها که جمع شدند، نقش و نگارهای دختر کوچکش گوشه رومیزی پلاستیکی
هویدا شد. هزار بار به او گفته بود اقلا کاغذ جلویش بگذارد و به همه چیز گند نزند.
با هیچ چیز پاک نمی شد. هر جایی می نشست تا دستش می رسید خط خطی می کرد.
سینی سبزی خوردن را
همان جا روی میز آشپزخانه گذاشت و شروع کرد به پاک کردنشان. با این که هوای
آشپزخانه مثل زمهریر بود نمی خواست توی اتاق برود. پیرزن خفقان گرفته بود. حتما
همان طور نشسته و با دهان باز خوابش برده بود. نمی خواست بیدارش کند. حوصله وراجی
هایش را نداشت.
بوی لیمو عمانی
دهانش را آب می انداخت. سبزی های پاک کرده را توی تشتی ریخت و آب روی آن بست و یک
مشت بزرگ نمک تویش ریخت. کتری را روی اجاق گذاشت تا چای تازه دم کند و یک پیاله
چای هم برای زن پدرش ببرد. حتما دهانش از بس حرف زده بود خشک شده بود. پیرزن دیگر
نفس قلیان کشیدن نداشت ولی چای را هیچ وقت رد نمی کرد. خودش هم حوصله اش سر رفته
بود. توی آن خانه درندشت تا غروب که دخترها بیایند تنها بود. می ترسید آن چه را
توی دلش بود به شوهرش بگوید: تنفرش، تنهایی اش و خشمش را. همه را به بچه ها می
گفت، به خصوص به دختر کوچکش. شاید چون کوچک تر از همه بود. شاید هم چون دهان قرصی
داشت. می دانست با این کارش دختر را هم از خودش و هم از پدرش متنفر می کند، انگار
بیرون نریختن آن حرف ها دچار خفقانش می کرد. وقتی به دخترک گفت تا به حال به شوهرش
اجازه نداده او را ببوسد، دهان دخترک از تعجب باز ماند. آن قدر که خودش از حرفش
خجالت کشید. نمی دانست چطور رویش شده بود این حرف را به دخترک بزند. دلش می خواست
دخترش بداند که او انتقامش را یک طوری می گیرد. دلش نمی خواست دخترش او را خوار و
ذلیل بداند.
دختر بزرگش همیشه
دنبال قر و فرش بود و زیاد او را تحویل نمی گرفت. زن دلش به دختر ته تغاریش خوش
بود که او هم از وقتی دوباره سر و کله پیرزن پیدا شده بود باز جنی شده بود و مدام
به پیرزن می چسبید. حتما فکر می کرد پیرزن برایش معجزه می کند. پیرزن که می خوابید
دختر جن هایش می رفت و می شد همان دختر همیشگی.
شب ها که همه می
خوابیدند تنهایی فال ورق می گرفت و پشت سر هم چای می خورد. فالش هیچ وقت در نمی
آمد. حتما برای همین توی دنیا دل خوشی ندیده بود. طالعش را بد زده بودند. آن قدر
می نشست تا پسرش بیاید، وقتی دیگر ستاره ای توی آسمان دیده نمی شد. مراسم آخرشب ها
را دوست داشت. وقتی که همراه پسر و دختر کوچکش چای می نوشیدند و از هر دری حرف می
زدند تا وقتی که خواب به چشمانش می آمد و آن دو را تنها می گذاشت. مرد از تنها
ماندن آن دو اصلا رضایت نداشت. هیچ وقت نمی توانست فکر خوب بکند. دنیایش دنیای
دیوها بود. توی دنیایش انگار هرگز فرشته ای پا نگذاشته بود. او هم گاهی می ترسید
ولی نمی خواست با آنها مخالفت کند، به آنها احتیاج داشت، شاید خیلی بیشتر از آنچه
آن ها به او احتیاج داشتند.
صبح کله سحر شوهرش
با لگد به بالشتش می زد و می گفت: ”دختر خان پاشو، دیگه وقت برگشتن گله ها از
چراست.” زن بر می خاست صبحانه شوهرش را می داد و یکی یکی دخترها را بیدار می کرد
که سراغ کار و زندگی شان بروند. دختر کوچک که بیدار می شد سراغ برادر می رفت و او
را بیدار می کرد. برادر دوست داشت خواهر کوچکش بیدارش کند. حتما دوست داشت دست های
نرم و گرم او موهایش را نوازش کند نه دست های چغر مادرش.
تا کتری جوش بیاید
توی حیاط رفت که رخت های روی بند را جمع کند. آسمان حسابی اخم داشت. لباس ها هنوز
خشک نشده و شلوارها و بلوزها عین جنازه توی سرما یخ زده بودند. بایستی جمع شان می
کرد. جای شکستگی دنده هایش تیر کشید. این هم آخرین یادگار شوهرش بود. نمی دانست به
چه جرمی زیر مشت و لگدش افتاده بود. شاید برای اینکه بلند با او حرف زده بود و یا
این که موقع حرف زدن سرش را بلند کرده بود. شاید هم باز زبان درازی کرده و از پدرش
جانبداری کرده بود، یا از پسرش.
سوز سرما انگشتانش
را می سوزاند. لباس ها را بغل زد و آرام توی اتاق رفت. پیرزن همان طور با دهان باز
به سقف خیره شده بود. دیگر رنگ بلور نبود. زرد و چروکیده بود. یک شاخه از موهای
سفید و درازش روی گونه چروکیده اش افتاده بود. دست هایش مثل ماهی های از آب بیرون
افتاده، لحاف کرسی را همچون خاک به دهان گرفته و چشمان قرمزش از حدقه به در آمده
بود. سینه پیرزن آن قدر بالا آمده بود که انگار می خواست به سقف برسد ولی نفسش
همان جا گیر کرده و به در نیامده بود. زن ترسید، می دانست تقاصش را پس می دهد.