اخبار روز
فصل نهم کتاب دلم میخواهد هرگز آرزویش نکنم، نوشته ی خانم فرزانه راجی را در زیر می خوانید. هر دو روز یک فصل از این کتاب منتشر خواهد شد.
خانم راجی در مقدمه ای به این مناسبت نوشته اند:
با توجه به موجی که درباره خشونت علیه زنان و به
ویژه تعدی، تعرض و تجاوز به زنان راه افتاده به نظرم میرسد که کتاب من («دلم میخواهد
هرگز آرزویش نکنم») که در سال ۱۳۸۷ منتشر شد برای مخاطبان جالب و خواندنی باشد. کتاب
در واقع خشونت و تبعیض علیه دختران و زنان را از زوایای مختلف و نه الزاماً تمامی
زوایا به گونهای به تصویر میکشد. کتاب در ایران مجوز نگرفت و ناشری بینام آن را
در آمریکا منتشر کرد. کتاب در محافل مردانه عموماً بازخورد خوبی نداشت و یکی از
دلایل آن قطعاً پرداختن به زوایایی از مردسالاری و تبعیض و خشونت مردان علیه زنان
بود. در محافل زنانه نیز با گذشت چندین سال از انتشار کتاب مورد توجه عدهای از
زنان قرار گرفت. شاید انتشار کتاب در سال ۸۷ به نوعی تابوشکنی محسوب میشد و طرح تعرض، تعدی و
خشونت علیه زنان با این جزئیات خوشایند مردسالاران ـ زن یا مرد ـ نبود.
هر فصل جداگانهی این کتاب خود در حد یک داستان
کوتاه است که مستقل میتوان خواند. عملاً قصهای نیمه تمام نمیماند به جز قصهای
که دختر و مادر بزرگ با هم میبافند و در سراسر داستان در جریان است. یازده فصل
این کتاب مجموعاً داستانی را تشکیل میدهند دربارهی سه نسل: مادربزرگ، مادر و
دختر. فقط باید توجه داشت که داستان دو راوی دارد: مادر و دختر. البته راوی
هر فصل در بالای آن مشخص شده است.
فصل نهم
دختر
آن شب بالاخره تصمیم
گرفتم با او بیرون بروم. بعد از این همه سال! قبلا فقط خبرش را می آوردند: “پشت در
است.” و یا این که “آمده.” به سراغش می رفتم و همیشه دیر می رسیدم. رفته بود. دلیل
رفتنش را می پرسیدم و می شنیدم: “مجبور بود برود، نمی توانست بماند، برایش خطرناک
بود.” و یا چیزهایی شبیه به این. اوایل فکر می کردم دیگران قصد آزارم را دارند اما
کم کم باورم شد که واقعا آمده است. بعد بالاخره یک روز پیدایش شد. خودش آمده بود.
روی مبل صورتی رنگ لم داده بودم. گوشم به آن موسیقی ای بود که از دوردست ها می آمد
و چرت می زدم. بعد او وارد اتاق شد. با شوق به طرفم آمد که در آغوشم بگیرد و مرا
ببوسد. با دست پسش زدم و گفتم:”ببین من دوباره شوهر کردم، نمی تونم “.
منتظر توضیح بودم، نمی توانستم باورکنم که او تمام
این سال ها عمدا باعث رنج و عذابم شده باشد.
می گفت دوستانش با پارتی بازی توانستند جسد سربازی
گمنام را جایش جا بزنند. و تا به حال می ترسیده آفتابی شود. هم از ترس این که
گرفتار شود و هم نگران این بوده که من او را نپذیرم. حالا فکر می کرد اوضاع تغییر
کرده و اگر گرفتار هم شود خطر زیادی تهدیدش نمی کند و راست می گفت. فکر می کرد من
هم واقعبین تر شده ام و شاید بجای زندگی کردن با خاطرات یک قهرمان مرده ترجیح دهم
با مردی زنده زندگی کنم. برای پذیرفتن این یکی احتیاج به زمان بیشتری داشتم. اما
هر دفعه که می آمد با بهانه این که الان شوهر دارم عذرش را می خواستم. حتی یک بار
توی اتاق صورتی کنار آن پنجره های سراسری ناغافل مرا بوسید. و آن موقع فکر کردم
حتما باید به شوهرم بگویم. به هر حال من مقصر نبودم، او برخلاف میلم این کار را
کرده بود.
می رفت ولی باز دو باره می آمد. از او دل نکنده
بودم، بخشی از زندگیم بود. پس از این همه سال وقتی همه باور کردند که او کشته شده
است کم کم باورم می شد که دیگر برنخواهد گشت. همیشه به رفتنش احساسی دوگانه داشتم.
هر وقت فکر می کردم اگر سرافکنده باز می گشت…؟ و آن وقت به مرگش رضایت می دادم.
همیشه ته دلم امیدوار بودم یک روز برگردد. اوایل گاهی احساس می کردم او را توی
خیابان می بینم و دو باره که نگاه می کردم، گم می شد.
اولین بار حداقل پنج سال از خبر کشته شدنش می
گذشت، منتظر تاکسی بودم. همان طور که گفتم میدان ولیعصر و سرم را برگرداندم که
ببینم تاکسی ایستاده است یا نه گردنم کش آمد. آن طرف خیابان ایستاده بود و مرا
نگاه می کرد. چند لحظه خشکم زد. او هم همین طور. وقتی به آن طرف خیابان رسیدم غیبش
زده بود. با خودم فکر کردم خیالاتی شده ام. نمی دانستم چرا باید خودش را از من
مخفی کند. شاید شرمنده بود؟ دلم می خواست رویابافی کنم. شاید کسی کمکش کرده و از
مهلکه جان سالم به در برده. به نظرم در بلبشوی آن سال ها هر کاری می شد کرد.
وقتی بالاخره شنیدم آمده کم کم باورم شد که زنده
است و روزی که برای اولین بار پس از ده سال دیدمش نمی دانستم چه باید بکنم. دلم می
خواست در آغوشش بگیرم ولی نمی شد.
جنازه اش را که به خانواده اش تحویل دادند، گرچه
هیچ شباهتی به آدمیزاد نداشت و آن قدر درب و داغان شده بود که نمی شد شناختش، اما
همه گفتند خودش است. به هر حال هر چه بود آن ها که تحویلش داده بودند می گفتند
خودش است و همه هم مرگش را باور کردند. بعد از مرگ او انگار طاعون گرفته باشم. همه
از من دوری می کردند. حتی پدر و مادر هم می خواستند زودتر از دستم خلاص شوند. به
یک باره یتیم شده بودم. برادر رفته بود و خواهر هم عزم رفتن داشت. به سفری بی
بازگشت. پدر هم که هیچ وقت زنده نبود. مادر هم پیر، خسته و افسرده شده بود. به
ناچار نام اولین مردی را که سر راهم قرار گرفت، روی خودم گذاشتم. و وقتی شوهر اولم
دوباره بازگشت حسابی سردرگم شدم.
او دلش نمی خواست کسی بداند که برگشته است. می
ترسید گرفتار شود. می گفت به شوهرت نگو. فکر می کردم نمی توانم هر دو را داشته
باشم باید به شوهرم می گفتم. آن بار که مرا ناغافل بوسید دیگر فکر کردم حتما باید
به شوهرم بگویم. وقتی به شوهرم گفتم فقط با چشم های گشاد به من نگاه کرد و رنگش
پرید. هیچ چیز نگفت. این کارم را سخت تر می کرد. باید خودم انتخاب می کردم. هر چند
وقت یک بار می آمد و باز به او می گفتم: “شوهر دارم. نمی تونم با تو بیام.”
آن شب تازه چشمانم گرم شده بود که یک دفعه وارد
اتاق شد. این بار از دیدنش آن قدر خوشحال شدم که پریدم و او را در آغوش گرفتم.
رضایت مرا که دید خواست که با هم مثل گذشته ها به پارک برویم. گفتم باید زود
برگردیم وگرنه پدر حسابی عصبانی خواهد شد. قول داد که زود برخواهیم گشت. با
خوشحالی دستش را گرفتم و از در خارج شدیم. حرف برای هم زیاد داشتیم. مثل گذشته ها
دستش را دور کمرم حلقه کرده بود و توی گوشم به نجوا حرف میزد. یکی دو ساعت قدم
زدیم. خواستم که برگردیم ولی او اصرار داشت فیلم جدید سینما را هم ببینیم و من فکر
کردم عیبی ندارد پس از این همه سال ارزش این را دارد که حتی یک کشیده هم از پدر
بخورم.
هردو از فیلم خوشمان آمده بود. از سینما که بیرون
آمدیم خیابان ها حسابی خلوت بود. توی ایستگاه اتوبوس روی صندلی منتظر اتوبوس
نشستیم. سرم را روی زانوانش گذاشته بودم و او موهایم را نوازش می کرد. احساس می
کردم دو باره جوان شده ام. احساس نشاط و زندگی می کردم. حسی که سال ها بود فراموش
کرده بودم. زیر چشمی نگاه کردم یکی از همکلاسی هایم را دیدم که توی ایستگاه اتوبوس
ایستاده و به ما زل زده است. او می دانست که شوهر دارم. حسابی آبروریزی شده بود.
فکر کردم اگر جلو بیاید نمی دانم به او چه بگویم. و چه فکرهایی که نمی کرد. رویم
رابرگرداندم و منتظر شدم، ولی او نیامد. وقتی دو باره نگاه کردم، همکلاسی ام رفته
بود.
مدتی طولانی منتظر اتوبوس بودیم. لحظه به لحظه
تعداد منتظران اتوبوس هم زیادتر میشد هنوز خبری از اتوبوس نبود. بیش از دو ساعت
میشد که منتظر بودیم. همه کلافه و عصبی شده بودند. نمی دانستند چه باید بکنند. من
فقط نگران این بودم که وقتی خانه برسیم باید زنگ بزنیم و حتما پدر بیدار خواهد شد
و قشقرق به پا می کند. نگران این بودم که آبرویم را جلوی مرد ببرد و یا به او
پرخاش کند. شروع کردم پاهایم را به زمین کوفتن و دست زدن و این که “ما اتوبوس می
خواهیم یااالله!”. کم کم بقیه هم از من تقلید کردند. صدای جمعیت اوج میگرفت :”ما
اتوبوس می خواهیم یااالله!” پاسبانی با باتوم رسید به جماعت نگاه کرد، با حالتی
تمسخرآمیز خندید. آنجا ایستاده بود و هیج کاری نمیکرد. ناگهان از ته صف جمعیت کسی
در بلندگو شروع کرد به شعارهای ضد حکومتی دادن. حتی شعار “استقلال، آزادی،… “داد.
برگشتم و ته صف را نگاه کردم. زنی قد بلند بود که از ته صف هم کله اش را می شد
دید. بلندگویی در دست داشت و با هیجان شعار می داد. با خودم فکر کردم اصلا دنبال
دردسر نیستم. اصلا دلم نمی خواست به جای خانه سر از زندان در بیاورم. به پاسبان
نگاه کردم. لبخند روی لبش ماسیده بود. رنگش پریده بود و باتومش را بالا آورده بود.
الان بود که به جمع حمله کند و یا به کلانتری خبر بدهد. دست مرد را گرفتم و به طرف
زن شعار دهنده رفتم. با جسارت و شهامتی که از خودم بعید می دیدم بلندگو را از دست
زن گرفتم. روی یک بلندی رفتم که قدم به اندازه زن شعار دهنده برسد. رو به جمع کردم
و در بلندگو فریاد زدم: “ما فقط اتوبوس می خواهیم!” می دانستم درمیان جمعیت کسانی
هستند که مرا می شناسند ولی اصلا برایم مهم نبود که آن ها چه فکر میکنند. دیگر از
قضاوت آن ها نمی ترسیدم.
چند بار شعارم را تکرار کردم. جمع به ناگاه ساکت
شد. دیگر کسی شعار نمی داد. انگار همه خطر را حس کرده بودند. حالا چند نفر چند نفر
متفرق می شدند. زن شعار دهنده غیبش زده بود. از بلندی پایین آمدم، دست مرد را محکم
گرفتم. نمی خواستم دو باره از دستش بدهم. گفتم: “بدویم!” از کوچه پس کوچه ها آن
قدر دویدیم تا به سر خیابان خانه امان رسیدیم. نزدیکی در حیاط دو باره نگرانی ام
شروع شد. ساعت از یک نیمه شب گذشته بود و هیچ صدایی نمی آمد. مطمئنا همه خواب
بودند و حتی مادر. اگر زنگ می زدم پدر بیدار می شد و حسابی آبرویم را جلوی مرد می
برد. تا نگاه کنم که مادر مثل آن روزها لای در حیاط را باز گذاشته که بتوانم
یواشکی و بی سروصدا وارد شوم، مرد با همان حالت بی خیالی همیشگی اش که اصلا نمی
فهمید کجا زندگی می کند، یک زنگ دراز و ممتد زد. مطمئن بودم که با این زنگ نه تنها
پدر بلکه بقیه افراد خانواده هم بیدار شده اند. دیگر دیر شده بود. پشه بند مادر را
که روی خنکای ایوان برپا شده بود دور زدیم و وارد راهرو شدیم. پایین پله ها که
رسیدیم پدر آنجا ایستاده بود. با زیر شلوار کوتاه و گشاد و زیر پیراهن رکابی
سفیدش. مادر نگران پشت سرش ایستاده بود. برادر آن طرف تر و در تاریکی. شاید هم
شوهرم بود! قبل از این که جلوی پدر برسم شروع کردم به توضیح دادن: “پدر او فقط
همین امشب این جاست، فردا میره، ما فقط سینما بودیم، اتوبوس دیر اومد….”
پدر برخلاف همیشه عصبانی نبود. آخر پدر او را خیلی
دوست داشت. شاید مادر به پدر گفته بود که من با چه کسی بیرون رفته ام و این که این
مرد غریبه که الان باید از چهل سال بیشتر داشته باشد همان جوان لاغر و خندانی است
که ده سال پیش خودش به تنهایی به خواستگاری آمده بود. و چون دل خوشی هم از شوهر
دومم نداشت شاید به عمد می خواست او را کوچک کند.
دهان پدر گشادتر از همیشه به لبخند گشوده شد. گفت:
“باشه، مهم نیست. ولی امشب باید توی اتاق برادرت بخوابه و فردا صبح زودم بره.”
تمام طول شب امیدوار بودم که او توی اتاق من خواهد خوابید و تا صبح می توانیم کنار
هم باشیم. ولی به هر حال همه چیز بهتر از این بود که پدر جلوی او خوار و خفیفم کند.
مادر نفسی به راحتی کشید و دستان گره کرده اش را
دو طرفش رها کرد. من و او دست در دست هم از پله ها بالا رفتیم. مثل همان شبی که به
اتاق صورتی برادر به حجله می رفتیم. پشت سر ما شوهر دومم سر در گریبان بالا می
آمد. حتما خیلی کوچک شده بود. اما اصلا نگران حال او نبودم.
همگی در اتاق برادر جمع
شدیم. همه سرحال بودند و با هم گپ می زدند. به جز شوهر دومم که چشم از من بر نمی
داشت و چیزی هم نمی گفت. اتاق پر از دود سیگار شده بود. چقدر دلم سیگار می خواست.
تازه سیگار را ترک کرده بودم و نمی خواستم دوباره شروع کنم.
او این دفعه واقعا قصد داشت مرا با خودش ببرد.
اصلا دلش نمی خواست دست خالی برود. کنار در نشسته بود و می گفت که من باید با او
بروم چون شوهر قانونی ام است. شوهر دومم همچنان ساکت نشسته بود. گاه به من و گاه
به او نگاه می کرد. منتظر بود ببیند من چه تصمیمی می گیرم.
می دانستم که این شگرد همیشگی اش است. ظاهرا این
من بودم که تصمیم می گرفتم ولی در واقع تصمیم نهایی را همیشه او می گرفت. با
بداخمی هایش، با بی محلی هایش و با سکوتش، که بعد از این همه سال به راحتی می
توانستم بفهمم که وقتی سکوت می کند حتما مخالف است و تا زمانی که کارها بر وفق
مرادش نشود هم چنان در قهر می ماند و سکوت می کند.
این جنگی بود بین آن دو مرد و من غنیمت این جنگ
بودم. دیگر دلم نخواست نقش غنیمت جنگی را بازی کنم. دلم خواست برای یک بار هم شده
خودم تصمیم بگیرم. نمی دانستم چه تصمیمی باید بگیرم و حسابی سردرگم شده بودم. یک
آن احساس کردم چطور این ده سال بازیچه دست این دو مرد شده ام. احساس کردم آن دو در
معامله با من فقط به فکر منافع خودشان بوده اند و عشق سرابی بوده که من فریبش را
خورده ام.
تا مدتی عزادار اولی بودم و بعد برای فرار از عذاب
بیوه بودن، خیلی زود به دومی پناه برده بودم و حالا دوباره سر و کله اولی پیدایش
شده بود. در حالی که گذشته ام به اولی پیوند می خورد، آینده ام را با دومی آغاز
کرده بودم. هم زمان با هردوی آن ها زندگی می کردم و با هیچ کدام. خودم را گم کرده
بودم. از بودن با هر دوی آنها احساس گناه می کردم و این باعث می شد با هی چکدام
نباشم ولی آن ها مرا با خود می کشیدند. هر لحظه به سویی. گاه به آینده و گاه به
گذشته.
چطور توانسته بودم این همه سال تحمل کنم. دلم می
خواست همه چیز راتمام کنم. آن سردرگمی را، اضطراب را و آن از خود بیگانگی را.
برخاستم. با عصبانیت و خشمی که تمام این سال ها فرو خورده بودم. رو به او کردم و
گفتم: “رفته ای، نمی دونم به کجا، برای چی و چرا. برای رسیدن به آرمان هات، برای
قهرمان شدن منو نادیده گرفتی. رفتی. همه مرگت رو باور کردن، حتی مادرت. حالا بعد
از ده سال برگشتی و انتظار داری که هنوز دوستت داشته باشم؟ مگر تو منو دوست داشتی؟
تمام این سال ها بدون این که یه لحظه به خواست من فکر کنی فقط به فکر نجات جان و
نام خودت بودی و حال بعد از این همه مدت برگشتی و بدون این که نظر منو بپرسی اصل
رو بر این گذاشتی که هنوز دوستت دارم و امر می کنی که چون زن قانونیت هستم باید با
تو بیام. از غم و دربدری خودت میگی، فکر می کنی من این سال ها از زندگی لذت بردم؟
این مردیه که بهش پناه بردم. بعد از این همه سال هنوز نمی دونم تو کله اش چی می
گذره و اصلا نمی دونم چرا داره با من زندگی می کنه…” و شروع کردم آن چه را که این
سال ها در دلم انباشته شده بود بیرون ریختن. شوهر دومم باز هیچ نمی گفت. با چشمان
دریده و رنگ پریده گاه به من و گاه به شوهر اولم نگاه می کرد. حتما باورش نمی شد
که من همه آن حرف ها را ده سال توی دلم نگه داشته باشم. شاید هم باورش نمی شد که
من این همه حرف برای گفتن داشتم و تا به حال خفقان گرفته بودم. زده بودم به سیم
آخر. شاید هم سختی انتخاب بین آن ها بود که آن چنان عاصی ام کرده بود. شاید فکر می
کردم تنها راه رها کردن هر دوست. هرچه بود سخت بود. انتخاب کردن بین آن دو و یا
رها کردنشان. نمی شد هر دو را داشت پس باید هر دو را رها می کردم. اعلام کردم دیگر
هیچ کدام را نمی خواهم و دلم می خواهد بدانند که این همه سال از دست هر دوی آن ها
چه کشیده ام. از خودم و از جسارتم و بی نیازی ام هم راضی بودم و هم وحشت زده. هر
دوی آنها با چشمانی متعجب و دریده با ناباوری به من زل زده بودند و من هم چنان از
آن سال ها می گفتم.
نفهمیدم کی، او برخاست. فکر کردم می خواهد دوباره
برود و گم و گور شود. یک لحظه دلم گرفت. ولی نرفت. آمد و از پشت مرا محکم در آغوش
گرفت. آن قدر محکم که یک لحظه نفهمیدم چه شد. چشمانم بسته بود. از پشت پلک هایم
نور گرم خورشید را حس می کردم. با فشار و سرعت مرا به طرف خودش برگرداند. باز
سنگینی پایش را روی زانوانم حس کردم و درد زانویم شدیدتر شد.
صدای گوش خراش ماشین ها خبر از شروع روز می داد.
مرد حتما الان بلند می شد که دوش بگیرد و سرکار برود ولی خودش را به من چسبانده
بود و پایش را محکم روی زانویم فشار میداد. خودم را به آرامی از آغوشش بیرون
کشیدم. چشمانم را باز کردم. حالت تهوع داشتم. همان طور که دراز کشیده بودم با خود
فکر می کردم نکند واقعا زنده باشد. اگر نیست پس چرا این همه سال مرگش را باور
نکرده ام؟
چرا آن چنان زنده در من،
در کنارم و در روز و شبم حضور دارد؟ حال دیگر از مرگش نمی ترسیدم این زنده بودنش
بود که مرا دچار سر در گمی و از خود بیگانگی میکرد.
0 نظر