سرانجام رضا خندان(مهابادی)، بکتاش آبتین و کیوان باژن را راهی زندان اوین کردند


برگرفته از فیس بوک اکبر معصوم بیگی


۱- بکتاش آبتین

چهار سال پیش، در منزل بکتاش جلسه‌ی کمیسیون عضویت کانون نویسندگان ایران تشکیل شده بود. اعضای کمیسیون عضویت به طور معمول اعضای اصلی هیئت دبیران‌اند. بعد از سه چهار ساعت کلنجار رفتن با چند تن از داوطلبان عضویت، فراغتی حاصل شد و بحث به مراسم سالانه‌ی سالگشت درگذشت شاعر بزرگ آزادی، احمد شاملو، کشید. می‌دانستم که نیروهای امنیتی به‌خصوص به اعضای جوان و خاصه به چند نفری حساس‌اند. در نوک این فهرست بکتاش بود. یک بار به خانه‌اش ریخته بودند، خیلی از کتاب‌ها و راشهای فیلم‌ها و اسناد و مدارکش را به باد غارت داده بودند، چند جلسه‌ای بازجویی شده بود، کله شق بود و مثل خیلی از بچه‌های نسل پس از نسل ما آزادی را حق مسلّم و بدیهی خود می‌دانست و تا همین جا دو پرونده‌ی فربه داشت که برای کله پا کردن هر تنابنده‌ای کافی بود. این شد که از او خواستم که این بار را درز بگیرد به محل مراسم (گورستان مهرشهر/ امامزاده طاهر) تیاید:
-ببین آبتین جان بالاغیرتاً این بار نیا . ما هستیم. این‌ها روی تو بدجوری حساس‌اند.




دستی به ریش نداشته‌ام بردم و به نشانه‌ی "خواهش می‌کنم، من بمیرم تو نمیری" درخواستم را مؤکد کردم.
مکثی کرد و تکانی به خودش داد و گفت:
-شرفم قبول نمی‌کند. آن‌وقت چه خواهند؟ که فلانی همین‌که یک توپ آمدیم جا زد و نشست خانه‌اش. نه، هر چه می‌خواهد بشود، باکی نیست.
می‌دانستم بی‌فایده است، از اول می‌دانستم.گفتم:
-پس می‌شود یک خواهشی بکنم؟ تو جلو نیا، ما هستیم، تو فقط حضور داشته باش، ما هستیم، حرفی هست؟
لبخندی زد و گفت:
باشد، قبول.
معلوم بود اصلاً نمی‌خواهد بحث ادامه پیدا کند. 

روز ۲ مرداد تلفنی خبرش کردم و قرار گذاشتیم که همدیگر را جایی ببینیم و با یک ماشین با هم برویم. قبول کرد و در راه ضمن صحبت‌ها چند نوبت از او خواستم که هر چه شد،
- تو دخالت نکن، بگذار ما برویم جلو. این اراذل به تو حساسیت دارند.
قبول کرد.
وقتی رسیدیم درهای گورستان را بسته بودند. حتی مردم عادی راه نمی‌دادند. به همه می‌گفتند بروید فردا بیایید.
- اگر نمی‌خواهید اغتشاش کنید، بروید فردا بیایید.
مردم عادی هاج و واج می‌گفتند: 
-کدام اغتشاش؟ می‌خواهیم برویم سر قبر عزیزانمان، کدام اغتشاش؟
که مأموران امنیتی و انتظامی ریختند و جمعیت را بستند به باتوم و مردم را هل دادند به طرف پارک کوچک و تُنُکی در نزدیکی گورستان و جنگ مغلوبه شد. پوسترها را از پیش بین جمعیت تقسیم کرده بودیم. در همین بین کسی که چند تا از پوستر را برای پخش در دست گرفته بود حین فرار از زیر ضرب مداوم باتوم‌ها پوسترها را رها کرد که دیدم آبتین فرزی پوسترها را برداشت و یکی ‌شان را کاملاً گشود و سر دست بلند کرد . کسی که خودرا معاون دادستان البرز معرفی کرده بود و مأمور "جمع کردن" مراسم، با خشم و غیظی سرسامی به طرف آبتین هجوم برد و پشت سرش هفت هشت نفر از لباس شخصی‌ها آبتین را گرفتند به باد کتک و باتوم و با وجود فشار جمعیت و شعارهای تند و بلندی که می‌دادند اورا به زور در یکی از ماشین‌های نیروی انتظامی جا دادند. آبتین آن شب را در داستانی کرج ماند. پرونده‌ی سوم ساخته شد. نیروهای امنیتی آشکارا از دست او به ستوه آمده بودند. همان سال، آذر ماه، وقتی سه نفر از ما را قبل از هر اقدامی بازداشت کردند و در ماشین نیروی انتظامی تپاندند می‌شنیدیم که مکرر در مکرر در تاکی واکی‌ها می‌گویند:"آره، آبتین هم آمده، خودمان دیدیمش !" 

باری هفته‌ی بعد ۲ مرداد، مطابق معمول جلسه‌ی هیئت دبیران بودو در حاشیه‌ی جلسه ازش پرسیدم:
-مگر قرارمان این نبود که تو در حاشیه باشی، چه شد که به قولت وفا نکردی؟
گفت:
- من سر قولم بودم، اما شرفم قبول نکرد که پوسترهای کانون روی زمین بیفتد و من بی‌اعتنا بگذرم.
گفتم: 
آبتین جان من نزدیکت بودم، چرا نگذاشتی من بردارم؟
گفت:
- که به شما حمله کنند؟هرگز، مگر من مرده باشم.
بکتاش همین است. او از نسل ما نیست و اوایل که او را دیدم از بسیاری از مسائل نسل ما و آنچه بر ما رفته است اطلاع درستی نداشت. اما این آدم در یک کلام گویی جوهره‌ی آزادی و گردن نگذاشتن بر یوغ بندگی و فرمانبرداری است. سرش می‌رود ولی هرگز حاضر نیست به نیروهای تباهی و تاریکی تمکین کند. از وقتی از سال 1388 به عضویت کانون درآمد آنچه داشت بکباره در طبق اخلاص گذاشت و تقدیم کانون کرد. بیشتر جلسات "جمع مشورتی" و بسیاری از جلسات هیئت دبیران در خانه‌ی او تشکیل می‌شد و او همسر نازنین‌اش مریم یاری(که او هم فیلمساز است) همیشه با روی گشاده از بچه‌ها استقبال می‌کردند. هر وقت کم می‌آوردیم می‌دانستیم که بکتاش روی‌ما را به زمین نمی‌اندازد، سهل است به جان پذیرای ماست.

وقتی منشی منتخب کانون منیژه نجم عراقی را به زندان بردند، هیئت دبیران مطابق اساسنامه اختیار داشت که خود از میان اعضا یکی را به منشی‌گری برگزیند. در جلسه‌های متعدد خیلی قضیه را بالا و پایین کردیم. بکتاش یک سالی بود عضو شده بود، ولی راستش در همان یک سال نشان داده بود که چه کاره است. قرعه به نام او افتاد. همه‌ی اعضای هیئت دبیران کوافق بودند. ولی مشکلی در کار بود. او مدتی بود برای کار فیلمبرداری یک کار سفارشی از یخش خصوصی ساکن کیش شده بود. موضوع را با او در میان گذاشتیم. گفت:
-من حاضرم. می‌توانم دوهفته‌ای یک بار به تهران بیایم کافی است یکی در میان یکی از اعضای هیئت دبیران صورت جلسه را رقم یزند تا کار من به کلی در کیش به آخر برسد. چیزینمانده است.

همین طور هم شد. از آن پس انگار بکتاش هزار سال است عضو کانون است. وقت‌هایی که در منزلش جمع مشورتی برگزار می‌شد از طرف دستگاه امنیتی تلفن می‌کردند که "جلسه نباید برگزار شود، لغوش کنید!" بکتاش سرسوزنی اعتنا نمی‌کرد . یک بار اصلاً پریز تلفن را از صبح کشید تلفن همراهش را خاموش کرد و خلاص! بعد صاحبخانه‌اش را تحریک و سپس تهدید کردند اما تیغشان نبرید. حریف بکتاش نمی‌‌شدند. می‌گفت:
- کانون زندگی مرا از این رو به آن رو کرده است، من مدیون کانون‌ام. مبالغه نکنید من کاری برای کانون نکرده‌ام.
بکتاش تجسم زنده شرف و وفاست، اگر در زندان است، برای همین است. 

**********************

۲- رضا خندان(مهابادی)



رضا از جهاتی درست عکس بکتاش آبتین است. هر چه بکتاش پرشور و شالتاق است، روی پا بند نیست، یا قاه قاه پرطنین خنده‌اش بلند است، رضا آرام و متین و گاه می‌شود گفت "مسکوت" است. در سکون نگاه به مجسمه‌ی بودا می‌ماند، اما چون برخلاف بودا بسیار پر جنب و جوش و "کاری" است، بیشتر به باستر کیتون می‌ماند: با صورت سنگی اما بسیار فعال. یک نمونه‌ی تفاوت او با بکتاش: هنگام به اصطلاح دادگاه بلخ اسلامی، خندان رو به "قاضی" مقیسه می‌گوید:"ما بدون حضور وکیل‌مان از خودمان دفاع نمی‌کنیم." مقیسه نه می‌گذارد و نه بر می‌دارد و می‌گوید:" اینجا از وکیل مکیل خبری نیست، یالله از خودتان دفاع کنید. ظاهراً شماها خیلی فیلم های دادگاهی می‌بینید. این از آن دادگاه‌ها نیست، یالله" بکتاش رو به مقیسه می‌گوید:"شما با این رفتارت شب خوابت می‌برد؟" مقیسه می‌گوید:"خیلی هم خوب، خواب خوشی هم می‌کنم". بکتاش بلند می‌شود و می‌گوید:"من دیگر حاضر نیستم در این بی‌دادگاه بمانم" کافه را حسابی به هم می‌ریزد و از اتاق می‌رود بیرون. رضا همچنان با نگاه خیره و صورت سنگی به مقیسه خیره می‌ماند:"بدون وکیل از خودمان دفاع نمی‌کنیم، همین" دو نحوه‌ی برخورد و دو روحیه‌ی متفاوت و چه بسا متضاد اما با یک جوهره: به سان چهره‌ی ژانوس: مقاومت در برابر شرارت و ستم، ذرآویختن با تباهی و آزادی‌کشی، هر یک به طریق خود.

در دوره‌ی شش ساله‌ی پی‌در‌پی هیئت دبیران که طول مدت کار پیر بچه‌ها را حسابی درآورد و با مرگ یکی از اعضا، خروج اجباری یکی از اعضا، به زندان افتادن عضوی از هیئت دبیران، زندانی شدن منشی منتخب کانون و تصادف اتومبیل یکی دیگر از اعضای هیئت دبیران، جمع هیئت دبیران دچار نکث شد و یکی دو جلسه‌ای از حد نصاب افتاد، باری در این هیئت دبیران رضا آچار فرانسه‌ی ما بود. هر چه پیش می‌آمد، چون از حیث سن و سال از همه‌ی کوچک‌تر بود، همه می‌گفتند :"این که دست رضا را می‌بوسد، رضا زحمتش را می‌کشد، رضا شما ترتیبش را بده و..." من گاه به شوخی می گفتم:"سگ باشی، کوچک نباشی". رضا با همان صورت سنگی خنده‌ی خفیفی می‌کرد و تمام. هیچ وقت به هیچ‌وجه من‌الوجوه اگر چیزی، پیش‌نویس بیانبه‌ای یا مقدمه‌ای بر "اندیشه‌ی آزاد" یا هر مطلب دیگری می‌نوشت و طبعاً می‌بایست بر سر جمع بخواند، نظرهای اصلاحی تک تک اعضای هیئت دبیران را بشنود و متن را اصلاح کند، به ندرت مقاومت می‌کرد، خشم و عصبانیت(شیوه‌‌ی مرسوم روشنفکر جماعت در مواجهه با ایرادهای ادبی همگنان) که معاذالله، هرگز! گوش می‌‌کرد(شنونده‌ی بسیار خوبی بود)، بعد اگر لازم می‌دید دلیلش را برای آوردن فلان کلمه یا عبارت در آرامش کامل شرح می‌داد. با احدی کَل کَل و محاجه نمی‌کرد. شیفته به رأی خود نبود. ارزش کار خود را می‌دانست ولی بالاتر از آن می‌دانست که در یک تشکیلات کار می‌کند و در تشکیلات باید به کاری جمعی گردن گذاشت.

این روش را با اعضای دیگر کانون نویسندگان ایران، یا کسانی از بیرون از کانون که میل داشتند در امور اجرایی به کانونیان کمک کنند نیز به کار می‌بست:"غر نزن، کارت را بکن! کار داوطلبانه است، سرت را بینداز پایین و کارت را بکن" تاب تحمل او در برابر آدم‌های بی‌خاصیتی که فقط بلدند بیرون گود بنشینند و بگویند "لنگش کن"، به‌اصطلاح منتقدان هبچ‌کاره، اما زبان دراز، لج خیلی‌ها را که شاهد پرگاری رضا و صبر و تحمل او بودند درمی‌آورد. رضا فقط کار می‌کرد و اگر بگویم گاه به اندازه‌ی پنجا عضو کار می‌کرد، هیچ اغراق نکرده‌ام. 

عضویت رضا در دفتر کار چسبیده به خانه‌ی هوشنگ گلشیری به تصویب هیئت دبیران موقت(سال 77-78) رسید. اسم رضا را به عنوان کاندیدای عضویت درویشیان پیش کشید. تا آن زمان دست کم تا جایی که ما دیده بودیم روی جلد کتاب یا مقاله و نقدی، اسم رضا حندان(مهابادی) جداگانه نیامده بود. همه جا اسم او در کنار اسم درویشیان آمده بود. گلشیری که در این طور مواقع برای خودش رند با نمکی بود درآمد گفت:" مگر چنین آدمی واقعاً وجود دارد،علی اشرف؟ من تا حالا فکر می‌کردم رضا خندان مهابادی اسم مستعار توست علی اشرف!" 

رضا در اوایل ایام، بفهمی نفهمی تا سال 1381 عضوی بود که در جمع‌های مشورتی شرکت می‌کرد، گاه اظهار نظری می‌کرد یا پبشنهادی می‌داد، ولی هیچ وقت داوطلب کاری نمی‌شد. از سال 81 که دیگر امکان برگزار شدن مجمع عمومی یکسر منتفی شد، ورق به کلی برگشت: دکتر جکیل، چهره‌ی مستر هایدی‌اش را رو کرد. از آن زمان رضا بی سر و دستار فعالیت کرده است. برای او آرمان دست یافتنی آزادی و آزادی بیان برای همگان بی‌هیچ حصر و استثنا شوخی بردار نیست. سر و جان فدای آزادی. هرگز حتی یک قدم از مواضع اصولی منشور و اساسنامه‌ی کانون پا پس نکشیده است. آنچه از او دیده‌ام این است که هرگز حتی به اندازه‌ی سرسوزنی به ماهیت جناح‌های حاکم توهّم نداشته است.
در مجلس بزرگداشتی که سالی پیش در ارزیابی کار و کردار این سه تن برگزار شد(و متن آن را به زودی در همین صفحه می‌کذارم)، در منقبت رضا گفتم: کانون نویسندگان ایران باید به داشتن عضوی چون رضا خندان(مهابادی) به خود افتخار کند، و امروز این سخن را دو قبضه مؤکد می‌کنم.

*****************

۳- کیوان باژن


اگر رضا را با آرامش و طمأنینه‌ی دریایی‌اش و بکتاش را با شور و شَغَب و خنده‌های رعدآسا، موهای وزوزی انبوه و "تی‌شرت"های نقش‌دار و کفش‌های رنگی‌اش و کله‌شقی‌هایش می‌شناسیم، کیوان باژن با آن ربش دراز قدری جو گندمی‌اش به داستایفسکی جوان می‌ماند، با آن نگاه ژرف به جایی گنگ و ناپیدا و "سرخوش ازغمی که هر کجا پنهان". او چون هوایی‌ست که در آن دم می‌زنیم ولی شاید خیلی وقت‌ها کمتر متوجه حضورش می‌شویم؛ با ماست، رزق روحمان است، دلمان را گرم می‌دارد ولی خیلی وقت‌ها متوجه‌اش نیستیم، و راستش شاید همین خصوصیت نیروهای شرّ و تاریکی را گول زد: صوفی از خنده‌ی می در طمع خام افتاد.

از هنگام قتل‌های سیاسی سال 77 اقبال نسل جوان به کانون نویسندگان ایران بسیار گسترده بوده است. نسل جوانی از نویسندگان و شاعران از راه رسیدند که سر سازگاری با سانسور و محدودیت‌های قرون وسطایی حکومتی نداشتند. به چشم می‌دیدند که در قرن بیست و یکم، در خیلی از جاهای دنیا با این همه وسایل ارتباط جمعی که سانسور را عملاً سالبه‌ی به انتفاء موضوع می‌کند، آوردن کلمه‌‌ی "بوسید" گناه نابخشودنی نیست و نباید آن را به " نواخت" اصلاح کرد، بوسیدن کجا و نواختن کجا، در عصر عنصری و عسجدی و محمود غزنوی که زندگی نمی کنیم. پس باید کاری کرد. فقط پادوهای "فرهنگی" سانسورچی‌های حکومتی در روزنامه‌های حکومتی سانسور را مایه‌ی خلاقیت می‌دانند. مگر می‌شود از تو بخواهند که صد و بیست صفحه از داستانت را "داوطلبانه" حذف و سانسور کنی، نمایشنامه‌ فلان نویسنده‌ی بی‌پروای اروپایی و امریکایی را به عنوان " برداشتی از..." لت و پار کنی و آن وقت در اوج خلاقیت به قعر یأس و استیصال فرونروی؟ از طرف دیگر، در سراسر این سالیان حکومت به چیزی به اندازه‌ی اقبال جوانان به تشکل سازمان‌یافته برای مقایله با سانسور حساسیت نشان نداده است. دایماً و به طرق محتلف در پی آن بوده است که ببیند اعضای جدید جه کسانی هستند تا با تهدید، تطمیع، زهرچشم گرفتن، احضار و بازجویی‌های مکرر و فرسایشی، ترتیب دادن محاکمات قلابی و صدور احکام سنگین گوشی را به دست بقیه‌ی اعضای جوان بدهد:" آهای در این آینه تصویر خودتان را ببینید، انتخاب کنید، یا کنار بکشید یا..." نه اینکه کاملاً ناکام ماندند. به هیچ وجه. اما...اما کیوان از آن جَنَم کسان نبود و تیرشان به سنگ خورد. و انتقام کشیدند.

کیوان در بسیاری از جلسات جمع مشورتی یا در هیئت دبیران به طور معمول کم سخن بود، وقتی پای کار می‌افتاد به هیچ بهانه و عذری کم نمی‌گذاشت. هرگز کم نمی‌کذاشت. در بسیاری از کارهای اجرایی داوطلب بود و اگر کاری به او سپرده می‌‌شد کار را تمام و کمال تحویل می‌داد. آرام و بی‌هیچ تظاهر و خودنمایی کارش را به نحو احسن انجام می‌داد. روزنامه‌نگار بود و از فوت و فنّ جذاب کردن نشریه بی‌بهره نبود. بسیاری از میزگردها و گفت‌وگوهایی که با اعضای هیئت دبیران صورت گرفت و غالباً در "اندیشه‌ی آزاد" انعکاس پیدا کرد ازصفر تا صدش کار اوست. در همه‌ی این سالیان مددکار خط مقدم رضا خندان در گرداندن بسیاری از کارهای کانون بود . هیچ‌گاه ندیدم غر بزند. شاید همین خصوصیت بود که او را برای رضا این همه جذاب می‌کرد و در هر کاری اول سراغ کیوان می‌رفت. هرگز ندیدم که رضا از او اظهار نارضایی یا احیاناً گِلگی کند. کیوان در همه جا حاضر بود، با آن پراید فرسوده‌اش که از پدرش به قرض گرفته بود و هم وسیله‌ی حمل و نقل او رفقایش بود و هم تا مدت‌ها(سالی چند) خوابگاه و محل مطالعه‌ی او. دستگاه صوتی پرایدش هنوز دستگاه نوارهای کاست بود.

بزرگ‌ترین دشمن کیوان، گذشته از نیروهای سیاهی و تباهی، جوانی‌اش بود. چون جوان بود باید کیفر می‌دید. حکومت تکلیف نسل پیش را یکسره کرده بود. اما نسل یا نسل‌های جدید چه؟ باید گربه را دَم حجله سر برید. این بود که در میان جوانان‌های فعال، رعناترین‌شان را گزین کرد. قرعه به نام کیوان باژن افتاد، به این خیال که اورا قربانی می‌کنیم تا بقیه عیار کار دستشان بیاید. اما بیتی که از خواجه نقل کردم حق‌شان را کف دستشان گذاشت. گمان کردن چون جوان است تیغ‌شان می‌بُرد. کیوان باژن خم به ابرو نیاورد.
Tags: ,

مادران پارک لاله ایران

خواهان لغو مجازات اعدام و کشتار انسانها به هر شکلی هستیم. خواهان آزادی فوری و بی قید و شرط تمامی زندانیان سیاسی و عقیدتی هستیم. خواهان محاکمه عادلانه و علنی آمران و عاملان تمامی جنایت های صورت گرفته توسط حکومت جمهوری اسلامی از ابتدای تشکیل آن هستیم.

0 نظر

دیدگاه تان را وارد کنید