دلم می خواهد هرگز آرزویش نکنم – فرزانه راجی (فصل دهم)

 اخبار روز


یکشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۹

فصله دهم کتاب دلم می‌خواهد هرگز آرزویش نکنم، نوشته ی خانم فرزانه راجی را در زیر می خوانید. هر دو روز یک فصل از این کتاب منتشر خواهد شد.

خانم راجی در مقدمه ای به این مناسبت نوشته اند:

با توجه به موجی که درباره خشونت علیه زنان و به ویژه تعدی، تعرض و تجاوز به زنان راه افتاده به نظرم می‌رسد که کتاب من («دلم می‌خواهد هرگز آرزویش نکنم») که در سال ۱۳۸۷ منتشر شد برای مخاطبان جالب و خواندنی باشد. کتاب در واقع خشونت و تبعیض علیه دختران و زنان را از زوایای مختلف و نه الزاماً تمامی زوایا به گونه‌ای به تصویر می‌کشد. کتاب در ایران مجوز نگرفت و ناشری بی‌نام آن را در آمریکا منتشر کرد. کتاب در محافل مردانه عموماً بازخورد خوبی نداشت و یکی از دلایل آن قطعاً پرداختن به زوایایی از مردسالاری و تبعیض و خشونت مردان علیه زنان بود. در محافل زنانه نیز با گذشت چندین سال از انتشار کتاب مورد توجه عده‌ای از زنان قرار گرفت. شاید انتشار کتاب در سال ۸۷ به نوعی تابوشکنی محسوب می‌شد و طرح تعرض، تعدی و خشونت علیه زنان با این جزئیات خوشایند مردسالاران ـ زن یا مرد ـ نبود.

هر فصل جداگانه‌ی این کتاب خود در حد یک داستان کوتاه است که مستقل می‌توان خواند. عملاً قصه‌ای نیمه‌ تمام نمی‌ماند به جز قصه‌ای که دختر و مادر بزرگ با هم می‌بافند و در سراسر داستان در جریان است. یازده فصل این کتاب مجموعاً داستانی را تشکیل می‌دهند درباره‌ی سه نسل: مادربزرگ، مادر و دختر. فقط باید توجه داشت که داستان دو راوی دارد: مادر و دختر. البته راوی هر فصل در بالای آن مشخص شده است.

فصل دهم
مادر


مثل این که توی بهشت بود. چیزی که بیدارش کرده بود یک گلابی رسیده بود که از تک درخت گلابی خانه مادر روی پشه بند افتاده بود. آسمان غوغا بود. نمی دانست چه وقت روز است. تمام ستاره های آسمان بالای سر او و بالای پشه بند جمع شده بودند. هوا خاکستری رنگ بود اما هنوز تمام ستاره ها دیده می شدند و در آن هوای گرگ و میش منظره ای بهشتی به وجود آورده بودند. نمی دانست چرا فکر می کرد بهشت باید این شکلی باشد. تا مدتی مبهوت آسمان و ستاره هایش بود و آن گلابی رسیده. می دانست پشه بند که جمع شود سهم او خواهد بود.

با درد وحشتناکی در شکمش از خواب بیدار شد. دهانش خشک شده بود و آن لوله لعنتی که از دهانش به روده اش رفته بود حالش را به هم می زد. نه می توانست چیزی بخورد و نه درست حرف بزند. پرستاری که ملحفه ها را مرتب می کرد او را از خواب بیدار کرده بود. دخترش کنار تخت ایستاده بود و دست او را نوازش می کرد. کی آمدنش را نفهمیده بود. آنجا ایستاده بود. با رنگی پریده. چشمانش را که باز کرد به دخترش لبخند زد. قیافه دختر را که می دید می توانست بفهمد که دیگر آخر کار است. هیچ کس به او نگفته بود چه مرضی دارد. همه از او پنهان می کردند. این فقط بارش را سنگین تر می کرد. آن ها برای او نقش بازی می کردند و او هم آن ها را به بازی گرفته بود. با این حال و روز بازی کردن برایش چقدر سخت بود. کاش می شد در باره آن صحبت کرد. در باره مرگ.

همه از فردا حرف می زدند. از فردای زودی که او مرخص می شود، به خانه بر می گردد و به ماهی ها غذا می دهد، آلبالوها را می چیند و مربا درست می کند و به دیدار نوه هایش به دیار فرنگ خواهد رفت. اما او فردا را خط زده بود. فقط به دیروزها فکر می کرد. دیروزهای خیلی دور. پشه بند خانه مادر، درخت گلابی پایین ایوان و گلابی های رسیده، خنک و آبدار. آخ چقدر تشنه اش بود، کاش اجازه می دادند کمی آب بخورد. لب هایش را به سختی تکان داد. دخترش به او نزدیک شد: “چیزی می خوای؟” به سختی گفت که لبانش را خیس کند. دختر تکه های یخ را روی لب های او می کشید تا احساس خنکی کرده و تشنگی اش کمی فروکش کند. ولی این تشنگی نبود مثل اینکه آتش به جانش انداخته بودند. توی شکمش انگار آتش گرفته بود. گلو و بینی اش از خشکی به هم آمده بود. کاش می توانست بلند شود به همه بگوید می خواهد بمیرد و تا دلش می خواهد آب خنک و تگری بنوشد.

لب هایش از سرمای یخ به درد آمده بود اما حتی یک ذره هم عطشش کم نشده بود. سرش را رو به دیوار برگرداند و چشمانش را بست.

دلش می خواست غلتی در پشه بند بزند اما به جای خالی مادر توی پشه بند که نگاه کرد، اشکش سرازیر شد. بی سر و صدا گریه می کرد. از روزی که از مادر جدا شده بود حتی یک بار هم اجازه نداد کسی اشکش را ببیند. دلش حسابی گرفته بود و بدتر از همه سنگدلی مادرش را نمی توانست باور کند. گرچه وقتی کلاهش را قاضی می کرد راه چاره دیگری برای مادر نمی دید.

بعد از این که مادر مریض و زمین گیر شد و دیگر نتوانست برای پدر بچه بیاورد، پدر زنی از شهر گرفت. زنی زیبا با موهای بور و چشمانی سبز عین دو تا تیله، پوستی سفید و قدی بلند. هیچ کدام از این ها را مادر نداشت. مادر کوتاه و سبزه رو بود با موهایی فرفری و سیاه عین شبق. و بعد از آخرین زایمانش از بس روی تنور زور زده بود حسابی قوز درآورده بود و به زحمت راه میرفت. نفسش می گرفت. هرچند قدم که می رفت باید می نشست تا نفس تازه کند. دلش به حال مادر می سوخت و همیشه دلش می لرزید که مادر بمیرد. ولی هیچ وقت فکر نمی کرد به این شکل از مادر جدا شود.

زن جدید پدر پس از ۹ ماه و ۹ روز و ۹ ساعت و… یک دو قلوی سفید و مامانی عین خودش به دنیا آورد. ولی آن ها فقط یک هفته زنده ماندند و داغشان به دل پدر و زن پدر ماند که ماند. زن جدید پدر دیگر نتوانست بچه بیاورد و وقتی که از این بابت مطمئن شد سر ناسازگاری با مادر گذاشت و بالاخره از پدر خواست که خانه ای جدا برای مادر و بچه هایش بگیرد. و پدر که عاشق زن جوان و زیبای خود بود تسلیم او شد. بچه ها و مادر را روانه خانه ای کوچکتر کرد و خودش همراه با زن جدیدش در خانه بزرگ سابق که در اصل مهریه مادر بود ماندند. سال دوم و سوم هم گذشت و زن پدر بچه ای نیاورد. آن وقت بود که پایش را توی یک کفش کرد که یکی از بچه های مادر را نزد خود نگه دارد. یعنی این که مادر می بایست یکی از بچه هایش را نزد او بفرستد. و وقتی پدر به این امر رضایت داد دیگر کسی جرئت مخالفت با حرف پدر را نداشت. تنها لطفی که پدر کرده بود انتخاب را به عهده خود مادر گذاشته بود. دو برادر داشت، یکی بزرگ و بالغ بود که مطمئنا پدر حاضر نمی شد او را به خانه اش راه بدهد و برای خودش رقیب عشقی درست کند. بنابر این مادر باید بین او و برادر کوچکش یکی را انتخاب می کرد.

کاش می توانست همان طور چشم هایش را ببندد و کسی و چیزی را نبیند. ولی تشنه اش بود. باز آتش به جانش افتاده بود. پلک هایش را به سنگینی باز کرد. دختر کنارش ایستاده بود. مثل همیشه تنها. شوهرش روی صندلی در کنار تخت نشسته بود. به محض این که پلک هایش را باز کرد دختر اشاره ای به پدرش کرد و شوهر دست او را گرفت، کاری که سال های سال بود دیگر نکرده بود. سال های زیادی می شد که مرد دیگر او را نمی دید و اکنون این بازی غریب چقدر دل او را به درد می آورد. نه تنها زخمش را مرهم نبود که به او نوید مرگ می داد. دلش می خواست چشمانش را ببندد و هیچ کدام از آن ها را نبیند.

شوهرش دستش را فشار می داد. از دیوار رو برگرداند و نگاهش کرد.

مرد مثل تمامی آن سال ها حرفی برای گفتن نداشت. مثل بچه ها لب ور چید. با خود فکر کرد بالاخره مریضی ام را باور کرد، باور کرد که من هم خواهم مرد و دلش آرام گرفت! تمام این سال ها شوهر بر درد و رنج او خندیده بود و او ناخودآگاه همواره دردی سخت تر خواسته بود تا بلکه شوهر دردش را باور کند و اگر به او عشق نمی ورزد حداقل دل براو بسوزاند.

دلش را نداشت اشک مرد را ببیند. سرش را به طرف دیوار برگرداند و چشم بر هم گذاشت.

کاش آن روز آنجا پشت در مشغول عروسک بازی نبود. کاش مادرش او را می دید. کاش آن حرف را نشنیده بود. ولی همه چیز را شنید. مادر با برادر بزرگ بر سر این که چه کسی برود صحبت می کردند و او پشت لنگه در نشسته بود و با عروسک پارچه ایش بازی می کرد. وقتی شنید آن ها درباره او صحبت می کنند گوش هایش را تیز کرد و بی سروصدا آن جا نشست. باورش نمی شد که مادر او را بفرستد. امکان نداشت. به هر حال او یا باید از مادرش و یا از برادرش جدا می شد اگر از او می خواستند انتخاب کند، ترجیح می داد بمیرد و از هیچ کدام جدا نشود. کسی که باید انتخاب می کرد او نبود این مادر بود که می بایست تصمیم می گرفت. برادر بزرگ نظرش این بود که برادر کوچک را بفرستند چون پسر است و زیاد احتیاج به مراقبت ندارد. شاید هم با خودش فکر می کرد اگر برادر کوچک برود او تنها پسر خانواده خواهد بود و پادشاهی خواهد کرد. ولی مادر گفت: “خواهرت نصف برادرت ارث می بره، بهتره خواهرت رو بفرستیم!”

این آخرین جمله ای بود که شنید. بعد از آن انگار کر شده بود. آرام بلند شد و بدون این که کسی متوجه شود از اتاق خارج شد. سراغ لباس هایش رفت. آن پیراهن صورتی را که مادر به تازگی برایش از شهر خریده بود با چند تکه لباس دیگر توی بقچه ای پیچید. عروسک پارچه ایش را هم به دستش گرفت و آرام از خانه خارج شد. خانه زن پدر خیلی دور نبود. آنجا رفت و به پدر اعلام کرد که مادر او را انتخاب کرده است.

بعد از آن چندین بار مادر برایش پیغام فرستاده بود که برگردد ولی او دیگر حاضر نبود مادر را ببیند. قصه ای بود که بارها و بارها برای عروسک پارچه ایش تعریف کرده بود. آن قدر که خودش هم باورش شده بود:

از آن روزی که خانم کوچیک خانه مادر را ترک کرده بود پیراهن صورتی را از لج مادرش نپوشیده بود. کم کم کینه اش به مادر کمتر شد، و دلش برای خانم بزرگ پر کشید. سال نو می آمد و بهانه ای بود که سراغ مادرش برود. فکر کرد حمام برود، پیراهن صورتی را بپوشد و به دیدن مادرش برود. انگار دلش را از کینه شسته بود. حتما ته دلش می دانست خانم بزرگ ناچار بوده و کاری نمی توانسته بکند. پیراهن صورتی را در بقچه حمام پیچید و به حمام رفت. ده آنقدر بزرگ نبود که کسی را همراهش کنند. همه دختر خان را می شناختند و کسی جرئت نداشت به او نزدیک شود وگرنه خان پوست از کله اش می کند. بنابر این با خیال راحت راهی حمام شد. توی کوچه ها با آن هیکل کوچک و چادر کودری اش هم چون ملخی می جهید. انگار که به چمنزاری رسیده بود. حتما از این که می خواست بعد از این همه مدت دوباره مادرش را ببیند در پوست خود نمی گنجید. بخصوص با آن پیراهن صورتی که عاشقش بود. خانم بزرگ حتما خوشحال می شد که او را توی آن پیراهن ببیند. آخر رنگ صورتی به او خیلی می آمد. تمام مدتی که دلاک چپ و راستش می کرد و به خیال خود به اصطلاح چرک یک ساله را از تن خانم کوچیک می کند، او غرق رویا بود. در خیال خود را در آغوش مادر می دید. وقتی توی خزینه رفت سرش را که زیر آب می برد توی دلش قند آب می کردند. 

از حمام گرم به حمام سرد آمد. پاهایش را شست. سرحمامی بقچه اش را پهن کرد و او با پاهای خیسش روی آن رفت. جای پاهای کوچکش روی بقچه مانده بود. حوله اش را دورش پیچید و نشست. مدتی دراز به رویا فرو رفته بود. حتما به مادر و نفس گرم و بوسه های آبداری که از توک کله تا کف پاهایش از او می کرد و عیدی هایی که به او می داد، فکر می کرد. تنش که خشک شد، دست دراز کرد که پیراهن صورتی اش را بردارد ولی پیراهن آنجا نبود. مدتی به جستجویش همه چیز را زیر و رو کرد ولی نبود که نبود! سرحمامی با سری افکنده به او گفت که کسی از طرف مادرش آمده و آن پیراهن را با خود برده است و خانم کوچیک اگر آن را می خواهد باید خودش برود بگیرد.

انگار دنیا را برسرش خراب کرده بودند. نشست. می دیدی که می خواهد فریاد بکشد. ولی صدایی از او در نیامد. فقط رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود. مات شده بود. بعد یک دفعه به خودش آمد، دوباره لباس های چرکش را پوشید و پاکشان به طرف خانه پدرش راه افتاد. چرا خانم بزرگ صبر نکرد. چرا فکر می کرد او به خاطر آن پیراهن نزدش بر می گردد. نمی توانست اشک هایش را جلودار باشد. خانم بزرگ باز هم اشتباه کرده بود. او هم مثل خان فکر می کرد همه چیز را با زور می شود به دست آورد. از بس خان به او زور گفته بود او هم زورگو شده بود. انگار کوه غم روی دل خانم کوچیک بود. از یک طرف دلش برای مادرش پر می کشید، از طرف دیگر نمی توانست کار مادرش را ببخشد. از دروازه که وارد شد دیگر جلودار اشکش نبود. همان جا روی ایوان نشست و ریز ریز اشک ریخت. آن قدر اشک ریخت و حرف نزد تا عاقبت پدرش را به بالینش آوردند. خان نوازش نمی کرد، امر می کرد، کتک می زد، به صلابه می کشید، فلک می کرد و حتی به چاه می انداخت. خانم کوچیک می دانست اگر کلمه ای علیه مادرش بگوید، مادر را به کشتن داده است. پس سکوت کرد. پدرش به او فرمان می داد حرف بزند بگوید چه مرگش است که اشک می ریزد و او سکوت کرده بود. خان فرمان داد از درخت سنجد ترکه ای تازه و بلند آماده کنند و باز خانم کوچیک حرف نزد. می دانست پدرش به او بیش از مادرش رحم خواهد کرد. پس باز هم سکوت کرد. پدر چوب سنجد را بر تن او خرد کرد و او باز هم هیچ نگفت. پدر از ترس جان دخترش، بالاخره دست کشید و او را به حال خود رها کرد. حتما همان روز بود که با خود عهد کرد حتی بر جنازه مادرش هم نرود. روزی که به او خبر دادند مادرش مرده است توی صندوقخانه دوید. روی تل رختخواب ها روبه سقف دراز کشید و تا صبح همان جا به سقف نگاه کرد و صبح زود از آنجا پایین آمد. دیگر حتی اسم مادرش را هم نیاورد. هیچ کس نمی دانست در دل کوچک او چه می گذرد. انگار که خاطرات مادر با خود مادر به خاک سپرده شده بود.”

چشمانش را باز کرد. دامادش هم آمده بود. آن مردک که با خودخواهی و یک دندگی آرزوی مادر شدن را به دل دخترش گذاشته بود. در تمام این سال ها چیزی نگفته بود. دلش برای دخترش می سوخت. دلش نمی خواست دخترش بیش از آن چه که عذاب کشیده بود، عذاب بکشد. می ترسید دوباره بی شوهر و بی سرپرست شود. طاقت دیدن تنهایی و دلتنگی دختر را نداشت.

دخترش کنارش ایستاده بود و دست پر چروکش را نوازش می کرد. گاهی دولا می شد و بر پیشانی و دستش بوسه می زد. کارهایی که هیچ وقت نکرده بود. دلش نمی خواست در باره آن ها فکر کند. دلش به درد می آمد. یادش می آمد آن وقت ها که دختر کوچکتری بود هر وقت او را می بوسید دختر با لجبازی جای بوسه را پاک می کرد. و وقتی بزرگ تر شد هرگز پیش نیامد که او را در آغوش بگیرد و ببوسد. بعد با خود فکر می کرد که چقدر توانسته است دوست داشتن را به دخترش یاد دهد؟ دلش چنان از همه چیز به درد می آمد که می خواست بگرید. ولی می دانست دختر تحمل دیدن اشک های او را ندارد و دلش نمی خواست در این آخرین لحظات خاطره ناخوشایندی برای دختر به جا بگذارد. لبانش را روی هم فشرد که نلرزند و چشمانش را بست که کسی خیسی آن ها را نبیند.

نمی دانست در چندمین ضربه بود که احساس کرد بزودی از درد خواهد مرد. پدر انگار او را به قصد کشت می زد و تن کوچک و ناتوان او تحملش را نداشت. هرگز نخواسته بود حتی برای خود هم تکرار کند واقعیت این بود که نتوانسته بود شکنجه پدر را تحمل کند و لب باز کرده بود و اسم مادر را گفته بود. گفته بود که مادر دستور داده پیراهن صورتی را از سر حمام ببرند و او… کسی منتظر بقیه داستان نشده بود. این که او دلش بیشتر از این سوخته بود که مادر را ندیده بود.

انگار عاشورا شده بود. همه به سوی خانه مادر تنوره کشیده بودند. پدر، زن پدر و نوکرها و کلفت ها. شنیده بود که پدر آن چوب سنجد را بر تن مادر خرد کرده بود و تا توانسته بود مادر را زیر مشت و لگد گرفته بود و بعد هم به همه دستور داده بود که: “خانم بزرگ دیگه حق نداره خانم کوچیک رو ببینه” و گفته بود حتی اجازه نخواهد داد که خانم کوچیک بر جنازه مادرش شیون و زاری کند.

پدر همان روز از بازار طاقه طاقه پارچه خریده بود و زن پدر آن قدر برای او لباس دوخته بود که خیلی از آن ها را هی چوقت نتوانست بپوشد. ولی مادر را دیگر هرگز ندید. نه مادر را و نه آن پیراهن صورتی ای که مادر برایش خریده بود. نه اجازه داشت مادر را بیبند و نه از ترس پدر جرات می کرد پنهانی این کار را بکند. کی فکر می کرد مادر به این زودی بمیرد. روزی که صدای شیون را از خانه مادر شنیده بود صبحی زود بود. او در صندوقخانه کنار تل رختخواب ها به تنهایی با عروسک پارچه ایش خاطرات مادر را مرور می کرد. شیون را می شنید ولی حتی به ذهنش هم خطور نمی کرد که این شیون ها بر مرگ مادر است. تا این که برادر کوچک دوان آمد جلوی در ایستاد و با بغض و کینه ای در صدایش فریاد زد: “مادر مرد” و همان طور که دوان آمده بود دوان رفت. مبهوت مدتی همان جا نشست. بعد آمد که برود و برجنازه مادر شیون کند. به ایوان که رسید پدر آنجا لبه ایوان نشسته بود با رنگی پریده و سگرمه هایی درهم. سیگارش را می کشید. او را که دید سر برگرداند و نگاهی به او انداخت که نفهمید معنایش چیست ولی چیزی هم نگفت که نشانه رخصت خروج از خانه و رفتن بر جنازه مادر باشد.

عروسکش را تنگ به سینه اش چسباند و به صندوقخانه بازگشت. همان جا دراز کشید و چشم برسقف دوخت. فکر می کرد آنجا در آن گوشه کسی دستش به او نخواهد رسید، شاید مادر جرئت کند و قبل از این که روحش را با خودش ببرد یک بار دیگر او را در آغوش بگیرد. هیچ اتفاقی اما نیافتاد. تا صبح در جستجویش بودند. صدایش می کردند و او پاسخی نداد. صبح روز بعد از آنجا پایین آمد. کسی او را بازخواست نکرد. دل همه بر او سوخته بود. ولی او هم دیگر درباره مادر هیچ نگفت. این رازی بود که تمام عمرش حتی برخود تکرار نکرده بود.

با تکان شدید پشه بند از خواب بیدار شد. چشمانش را که باز کرد همه چیز به نظرش غریب می آمد. آسمان از پشت پشه بند ستاره باران شده بود. همه جا نقره ای بود. نقره ای نقره ای. ستاره ها آنقدر پایین بودند که اگر دست بلند می کرد می توانست آن ها را بچیند. دست بلند کرد، دستش به گلابی رسیده ای خورد که از درخت گلابی پایین ایوان مادر روی پشه بند افتاده بود. و چقدر دلش گلابی خواست. چقدر تشنه اش بود و اگر همه گلابی های درخت گلابی مادر را هم می خورد سیراب نمی شد.

خودش آرزو کرده بود! گلابی ها یکی یکی روی پشه بند می افتادند. پشه بند سنگین شده بود و هر آن بود که سقفش به زمین برسد. گلابی ها روی قفسه سینه اش سنگینی می کردند. الان بود که خفه شود. کاش مادر بیدار می شد و یک کاری می کرد. سر برگرداند که مادر را بیدار کند. مادر آنجا خوابیده بود و پدر او را تنگ در آغوش گرفته بود. چه زیبا خوابیده بودند.

نفسش بالا نمی آمد. گرچه دلش نمی آمد مادر را بیدار کند ولی باید کاری می کرد. انگار فریادهایش صدا نداشت. زیر فشار گلابی ها نمی توانست تکان بخورد. چاره ای نبود باید تحمل میکرد تا مادر خودش بیدار شود. به زودی سپیده می زد و مادر برای راهی کردن گله بلند می شد. فقط باید کمی تحمل می کرد. نفسش در نمی آمد و از تشنگی داشت می مرد. اگر زیر آن گلابی ها بمیرد؟!

مادر سر برگرداند. چشم هایش را باز کرد. چه زیبا شده بود. مثل روزهای جوانی. مثل روزهایی که تازه برادر کوچک را حامله شده بود. روزهایی که از حمام می آمد و لپ هایش گل می انداخت و موهای فرفری و سیاهش را دورش افشان می کرد. و او دوست داشت به آن ها شانه بزند و از آن ها هزار تا گیس ببافد.

مادر برخاست و به طرفش آمد. دیگر سنگینی گلابی ها را حس نمی کرد. انگار پر کاهی شده بودند. دیگر تشنه هم نبود انگار هرگز به عمرش تشنه نبود. همه جا روشن شده بود و مادر در نور صبحگاهی خورشید چه می درخشید. مادر می آمد و او را صدا می کرد تا بلند شود و همراه او برود. بلند شد. به طرف مادر رفت. مادر دست هایش را پشت سر پنهان کرده بود و به او لبخند می زد. مثل آن روزی که پیراهن صورتی را برایش سوغات آورده بود. وقتی دولا شد که او را بغل بگیرد دید که مادر برایش پیراهن صورتی را باز پس آورده است. آخ آغوش مادر چه شیرین بود.

Tags:

مادران پارک لاله ایران

خواهان لغو مجازات اعدام و کشتار انسانها به هر شکلی هستیم. خواهان آزادی فوری و بی قید و شرط تمامی زندانیان سیاسی و عقیدتی هستیم. خواهان محاکمه عادلانه و علنی آمران و عاملان تمامی جنایت های صورت گرفته توسط حکومت جمهوری اسلامی از ابتدای تشکیل آن هستیم.

0 نظر

دیدگاه تان را وارد کنید