۱۹ آذر ۱۳۹۷
۲۰ سال از قتل سیاسی پروانه اسکندری و همسرش داریوش فروهر، محمد مختاری، محمدجعفر پوینده، پیروز دوانی، مجید شریف، حمید و کارون حاجیزاده میگذرد و دادخواهی این قتلها، ۲۰ ساله میشود.
پرستو فروهر، هنرمند مقیم آلمان و فرزند پروانه و داریوش فروهر، این سالگرد را مجالی یافته است برای گفتوگو و تبادل نظر درباره این تجربه ۲۰ ساله. او در بازبینی راه طی شده پرسشهایی را در برابر خود یافته و آنها را با کسانی که از منظر تجربه او در این مسیر نقشی اساسی داشتهاند به گفتوگو گذاشته؛ با این امید که این بررسی نقادانه فراتر از این مجموعه مورد توجه و گفتوگو قرار گیرد و دیگران را نیز به تأمل و مشارکت برانگیزد.
فرخنده حاجیزاده، نویسنده، شاعر و ناشر و خواهر حمید حاجیزاده، به برخی از سوالهای پرستو فروهر پاسخ داده است.
از میان سوالها:
- پرستو فروهر- پس از ارجاع پرونده به دادگاه، ما شرکت در آن را تحریم کردیم؛ با این استدلال که مهر تأیید بر یک روند غیرعادلانه و ناشفاف نباید بزنیم، و این چیزی بود که دادگاه به وضوح قصد تحمیل آن را به ما داشت. در نگاه به گذشته، این تصمیم را چگونه ارزیابی میکنید؟ آیا عدم شرکت در دادگاه در روند دادخواهی حرکت درستی بود؟ یا شرکت در دادگاه میتوانست امکاناتی برای پیشبرد دادخواهی به روی ما بگشاید که از آن استفاده نکردیم؟
فرخنده حاجیزاده- شرکت در کدام دادگاه؟ حضور در دادگاههای فرمایشی جز فرسایش روان حاصلی نمیتوانست داشته باشد. باید به وجدان بیدار دادخواهان جهان رجوع کرد.
- در همان هنگام ما به کمیسیون اصل ۹۰ مجلس ششم در مورد عدم رسیدگی صحیح دستگاه قضایی به پرونده شکایت کردیم، اما هیچگاه پاسخی از سوی این نهاد دریافت نکردیم. حتی نتیجهی تحقیق این کمیسیون در پایان آن دورهی مجلس به ما اعلام نشد. آیا از این مجرا امکان پیگیری بیشتری وجود داشت و آیا در این حوزه میتوانستیم تلاشی بکنیم که نکردیم؟
– کمیسیون اصل ۹۰ ادامه همان دادگاه بود و طبعا ادامهی همان روند.
- آیا تلاش برای تجدید دادرسی در دستگاه قضایی یا پیگیری شکایت در کمیسیون اصل نود مجلس را اقدام مثبتی میدانید؟ تلاشهای ما را برای پیشبرد دادخواهی پس از مختومه شدن پرونده در ایران میشود اینگونه دستهبندی کرد: تقاضای تحقیق و بررسی از سوی خانوادههای قربانیان از «کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل» و «کمیساریای عالی در مورد اعدامهای فراقانونی». یادآوری قتلهای سیاسی و پافشاری بر برگزاری مراسم سالگرد. تلاشها در تعمیق گفتمان دادخواهی. شناساندن قربانیان قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ به افکار عمومی که تنها در سطح محدودی ممکن شد. به نظر شما چه کارهای دیگری ممکن بود؟
– هرکدام از این راهها میتوانست و میتواند نقش موثری داشته باشد. همچنین راههایی که آینده خود به خود پیش روی ما خواهد گذاشت.
– فریادهای دادخواهانه و راههای رفته کم نبود، چه از طرف برخی از خانوادهها، چه از طرف وکلای پرونده، چه از طرف کانون نویسندگان ایران یا فعالان سیاسی ومردم. به ویژه شخص تو پرستو جان. همهی توانمان را به کار گرفتیم اما چنان که افتد و دانی، دست ما کوتاه بود و ….
- در طی روند دادخواهی، بهویژه در ابتدا، فشار اجتماعی یکی از مؤثرترین عاملهای پیشبرنده بوده. شکلگیری چنان اعتراض اجتماعی بیسابقهای را چگونه ارزیابی میکنید؟ موفقیتها و ناکامیهای ما در استفاده از این فشار اجتماعی چه بوده است؟
– خانوادهی ما، مثل خانوادههای دیگری که قتل عزیزانشان در تعلیق نگه داشته شد، شرایط هولناک دیگری را تجربه کردند: ما تجربه کردیم و در رفتار کسانی، انحطاط انسانیت را به باور نشستیم. ۲۰ سال از آن خزان خونبار میگذرد. ۲۰ سال نوشتیم، فریاد زدیم و خطر کردیم، آنقدر که گوشهای کر خیابانهای شهرها هم شنیدند اما آنچه تا امروز به جایی نرسیده است، فریاد دادخواهی ماست.
۲۰ سال پیش وقتی رییس آگاهی کرمان گفت: «ما به بنبست رسیدیم. قاتلی وجود نداره. من که نمیتونم از چوب قاتل بتراشم. میدونین بعضی از قتلها قاتل ندارن. مگه شما تاریخ نخوندین؟ …»
گفت و برای گرفتن نتیجهی DNA موهایی که در دهان کارون بود حوالهام داد به پزشک قانونی تهران و تاکید کرد: «به خودتان بهتر جواب میدن؛ برای ما معلوم نیست کی پست کنن. بهتره خودتون برین!»
رفتم. روزهای زیادی پلههای پزشکی قانونی تهران را پا کشان میرفتم. میرفتم و انگشتهای دست و پام توی راهروها و اتاقهای نمور پزشکی قانونی یخ میکرد؛ یخِ یخ. تا آن روز که پس از تلفنها و سفارشهای زیاد پاسخی شفاهی و پا در هوا شنیدم: «موهای دهان کودک از جنس موهای مقتول است نه قاتل.»
کارون با تکهای مو در دهانش مثله شده بود تا تنش تمام پنبههای روستایمان را سرخ کند و بعد مثل پدرش با کفنی خونین دفن شود.
همان روز توی پزشکی قانونی وقتی مردی گفت سه سال پیش برادرش به دلیل نامعلومی کشته شده تعجب کردم و فکر کردم چهطور کسی سه سال مرگ مجهول برادرش را تاب آورده؟
و حالا ۲۰ سال از آن روز لعنتی میگذرد. همان روز که توی هواپیما دستهای یخ کرده برادرم محمد را گرفتم وگفتم: «بگو، بگو کی مرده؟»
و محمد سرش را گذاشت روی شانهام، بغضش ترکید و نالید: «همه، همه مردن.»
۲۰ سال از روزهای هولناکی که ارس مدام میپرسید «عمه جان چرا نمیتونم گریه کنم؟»، ۲۰ سال از شبی که اروند با آجر افتاد به جان در خانهی همسایهها و فریاد کشید «پاشین! بابام و برادرم رو کشتن»، ۲۰ سال از روزی که توی مسجد فخرآباد سیل جمعیت را شکافتم و خودم را رساندم به پرستو فروهر و گفتم «برادر من و بچهاش رو هم کشتن»، ۲۰ سال از روزی که چهرهی اندوهگین زندهیاد محمد مختاری در روز پرسهی حمید برابرم ایستاد، نگاه کرد، هیچ نگفت، سکوت کرد و رفت گوشهای نشست تا آخرین عکسش گرفته شود (لابد قاتلانش هم برای نشان دادن به اربابانشان و دریافت اضافهکاری عکسهایی گرفتهاند)، میگذرد. ۲۰ سال از روزی که پرسان پرسان خانهی زندهیاد محمدجعفر پوینده را پیدا کردم تا از سیما (همسرش) عکسی برای چاپ در مجله “بایا” بگیرم، میگذرد. و از آن روزهای هولناکی که شقه شده بودم بین بهشت زهرا و امامزاده طاهر، این مجلس ختم و آن مجلس ختم. ۲۰ سال از آن روزهایی که سروان مولایی گفت «همه چی روشنه. کاش میتونستین فیلم رو ببینین، سخته میدونم من خودم فقط ۵ دقیقهاش رو تونستم تحمل کنم (منظورش فیلم بعد قتل بود) ولی حقیقتش من توی بچههای کرمان کسی رو با این درجه از شقاوت نمیشناسم. موندم جریان چیه؟ اگه درست باشه باید از تهرون اومده باشن. پروازهای اون روز باید بررسی بشه» و پروازها که بررسی نشد هیچ، احضارمان کردند.
همان روزهای سخت شیمی درمانیام، کنار محمد، برادرم، مثل جوجهتیغی ایستادم روبهروی مرد درشت هیکلِ وزرات اطلاعات. مرد اخمهاش را کرد توی هم و گفت: «شما حق ندارین وزارت اطلاعات رو متهم کنین.»
محمد گفت: «شما قاتل رو به ما نشون بدین ما وزارت اطلاعات رو متهم نمیکنیم! ما که نمیخوایم خون رو با خون بشوریم؛ میخوایم کارونهای دیگه کشته نشن.»
گفتیم و گفتیم و گفت و دست آخر همینطور که با خشم در خروجی را نشان میداد گفت «صرفا یه اشتباه ساده صورت گرفته.»
۲۰ سال از روزی که آرزوی مرگ مادرم را کردم، گذشت. من آرزوی مرگ مادرم را کردم. هر روز. باور میکنید؟!
مادر مرد. دقمرگ شد. ۸۰ روز بعد از کشته شدن حمید و کارون. همان روزی که توی دستهی روزنامه دنبال عکس حمیدش میگشت. مادر سواد خواندن و نوشتن نداشت اما پز شاعری حمیدش را میداد و هر جا که لازم بود میگفت «حمید حاجیزاده (سحر)». سحرش را فراموش نمیکرد. آن روز لای روزنامهها گشت و نشانی از سحرش ندید. رسید به عکس زندهیاد مختاری. انگشتش را گذاشت روی عکس و پرسید: «این آقا کیه؟»
گفتم: «شاعر، نویسنده اس …»
حرفم تمام نشده بود که گفت: «این آقارم کشتن؟»
اشکهام ریخت. مادر انگشتش را گذاشت روی صورت آقای مختاری و نالید: «آقا، سلام من رو به حمیدم برسون …»
گفت و روزنامه را بلند کرد، چسباند به سینهاش و مثل مادری که بچه شیرخوارهاش را تکان میدهد، تکان داد و ضجه زد و من، آرزوی مرگش را کردم. آرزوی مرگ خودم را نکردم تا فردای مرگ مادر برابر آیینه بشوم شکل پیری مادر، روی خودم تا شوم و سرطان چنگ بیندازد بر جانم و من سختترین شیمی-درمانیها را تاب بیاورم. زنده بمانم تا فریاد بزنم و بنویسم. بنویسم. بنویسم …
نوشتم. نوشتم. نوشتم ولی باز هم با هر تداعی ساده آن روزهای پلشت با تمام جزییات میآیند، مینشینند کنار روح لرزانم.
از شرایط ویژه گفتم. شرایط خاص ما نه به این دلیل ویژه بود که قربانیان ما جانی شریفتر از جانهای شریف جانباختگان دیگر داشتند؛ هر چند یکی از دو قربانی این دو قتل، (کارون) کودک بود و از او هیچ جرم یا گناهی سر نزده بود. حتی اگر حمید به علت شعرها و مواضعش از منظر کسانی که دست به چنین شقاوتی زدند مستحق عقوبتی چنین بود، قتل کارون از نوع دیگری بود. فاجعهی این قتل به مراتب بزرگتر است. به دلیل اینکه در قتل “کارون ” نسلکشی از نوع دیگری اتفاق است. بر فرض حمید مجرم بوده باشد، بر فرض حکم مهدورالدم بودن او صادر شده بود، کارون چه؟ کشتن کارون با هیچ منطقی سازگار نیست.
شرایط ما به این دلیل ویژه بود که ۴۸ ساعت بعد از آن غلغله و فریاد و فغان و عطوفت و همدلی مردم کرمان و ماموران آگاهی، بازپرس ویژه قتل، پزشکی قانونی و …، ناگاه گویی ما به طاعون مبتلا شدیم یا شهر طاعون زده شد. ما ماندیم و ما؛ با حلقهی بسیار کوچکی از تنی چند از فامیل و دوستان. انسانیهای شریفی که بیحضور ارزشمندشان امکان نداشت چنین مصیبتی را تاب آوریم.
اما ما سکوت نکردیم و نمیکنیم هر چند تلاشمان برای روشن شدن حقیقت و پیگیری پرونده راه به جایی نبرد و فقط چند سال یک بار به خانوادهاش زنگ میزنند، یادآوری میکنند میتوانند بروند دیه کشته شدگانشان را بگیرند. لابد بگیرند تا پرونده مختومه شود (خانوادهاش با همهی تنگناها شرافتمندانه تن به دریافت چنین پول کثیفی ندادهاند) اما رفته رفته فریاد ما در کنار فریاد دادخواهان دیگر، به گوش وجدانهای بیدار و مردم آزادهای رسید که بیهمدلیشان ادامهی راه ممکن نبود.
- تأثیرات (مثبت و منفی) عملکرد اصطلاحطلبان را بر روند دادخواهی چه میدانید؟ واکنشهای ما در برابر عملکرد آنان را چگونه ارزیابی میکنید؟ واکنش شما چه بود؟
– باز شدن نسبی فضای اجتماعی در مقیاسه با قبل و رونق نشر چه در عرصه مطبوعات، چه در عرصه چاپ و انتشار، با همه کاستیهایش بارقهای از امید ایجاد کرد و اگر نگوییم به اصلاحطلبها، حداقل به دولت {محمد} خاتمی امید بسته بودیم و برای استمرارش تلاش میکردیم که با وقوع قنلهای سیاسی-زنجیرهای پاییز ۱۳۷۷ امیدمان به وحشت تبدیل شد. خوف، وحشت و اضطرابی که سالها تهنشین خوابهایمان شده بود و رویاهامان را به کابوس بدل میکرد، ناگهان شد واقعیت زندگیمان و دیدیم که نام خانوادگیمان شد تیتر صفحه حوادث روزنامهها و کلمات قتل، قاتل، مقتول، خنجر، خون و … معنای واقعیشان را در جانمان نشاندند و این قتل و کشتارهای پی در پی، چنان گسترده شد که به خشم و اعتراض عمومی بدل شد و به ناچار قتل زندهیادان پروانه اسکندری، داریوش فروهر، محمد مختاری و محمدجعفر پوینده را نیروهای به اصطلاح خود سر وزارت اطلاعات گردن گرفتند.
اما در گزارش کوتاهی که از نتیجه قتلهای زنجیرهای داده شد، یکی از مسئولان تاکید کرد «فقط» این چهار قتل! غافل از اینکه بیان کلمه «فقط» به کسانی که به بار معنایی کلمات توجه دارند میفهماند که قتلهای دیگری هم اتفاق افتاده و کنجکاوشان میکند که پیگیر شوند و به سیاههی عریض و طویلی از کشتگان برسند.
مگر در آغاز مهر ماه خون حمید حاجیزاده، شاعر، محقق و دبیر ادبیات کرمان و فرزند خردسالش، کارون، در نیمه شب ۳۱ شهریور ۱۳۷۷ خانهای محقر در محله گلدشت کرمان را رنگین نکرده بود؟ مگر این تراژدی چنان هولناک نبود که مشایخی، بازپرس ویژه قتل را به اعتراف خودش پس از ۳۰ سال رویارویی با قتل و جنایات وادار نکرده بود در حضور جمع با صدای بلند بگرید یا پور رضاقلی، رییس آگاهی کرمان را که جنایت را مدام در عمل دیده یا به صورت تئوری خوانده بود، وا نداشته بود تا مدتها زیرلب بگوید: «تا پنج دقیقه قبل مرگم هم فراموش نمیکنم؟»
مگر با هر قتلی قتلهای دیگر برای خانوادههای قربانیان تداعی نمیشد؟ مگر اهالی قلم و فرهنگ (البته قلم به نرخ روز به دستان حسابشان جداست) میتوانستند مرگ زندهیادان علی اکبر سعیدی سیرجانی، احمد تفضلی، ابراهیم زالزاده، احمد میرعلایی، غفار حسینی، فریدون فرخزاد و … و … و … را فراموش کنند یا اتوبوسی را از یاد ببرند که نویسندگان و روزنامهنگاران را به سفر مرگ میبرد؟
مگر آنچه بر سر فرج سرکوهی آوردند از یاد میرفت یا در همان پاییز ننگین مگر زندهیادان مجید شریف و پیروز دوانی را به قتل نرسانده بودند. یا لیست آمادهای تهیه نکرده بودند تا انسانهایی که نامشان در آن آمده بود به نوبت کشته شوند: قربانیانی که به نوبت کشته شدند.
و حالا همه این جنایات در پذیرش چهار قتل، آن هم به دست عوامل خود سر خلاصه شده بود و ظاهرا طراح این خودسری هم داروی نظافت خورده بود.
با این همه ما دلخوش بودیم که پروندهی این قتلهای دیگر هم حتما ورق خواهد خورد و با همین باور کار و زندگی را رها کرده بودیم و مدام از طریق نهاد رهبری، ریاست جمهوری، وزارت اطلاعات، وزارت کشور، وزرارت آموزش و پرورش (با تاکید برمعلم بودن حمید)، وزارت ارشاد (با تاکید بر شاعر و محقق بودنش)، آقای {محمد} نیازی، کمیته تحقیق … و … و نامه، تلفن، تلگراف، حضوری و غیره، خواستار پیگیری قتل کارون و حمید نشده بودیم تا حداقل در پاسخ خانوادهاش که هر شب از خواب میپریدند تا از زنده بودن یکدیگر مطمئن شوند، بگوییم عزیزان مظلوم و بیپناه شما به چه جرمی کشته شدند.
و فکر میکردیم مگر حمید و “حمید”ها که در شهرهای مختلف و به شیوههای مختلف، اما مشکوک و فجیع به قتل رسیدند، انسان نبودند؟ آیا به صرف این مسئله که این کشتهشدگان از یک میزان اشتهار اجتماعی و جهانی برخوردار نبودند، یا ساکن شهر یا شهرهایی بودند که مردمش بنا به دلایلی فریادهایشان را کوتاهتر یا خفته در گلو میزدند یا در خانوادهشان کسی راه به جایی نداشت باید آرام و بیصدا از کنار قتلهایشان گذشت و به فرزندان و دوستدارانشان گفت «منتظر باشید نوههای شما در کتابهای تاریخ یا تاریخ ادبیات متهمان قتلهای پدران، برادران، همسران، فرزندان و دوستان شما را معرفی خواهند کرد.»
اگر بگوییم آیا باور خواهندکرد و نخواهند پرسید مگر قاضی وکیل قانونی مقتول نیست؟…
البته من چند ماه بعد فراموش کردم نه قتل کارون و حمید را؛ بلکه آقای نیازی، کمیته تحقیق، نامهنگاری به آقای خاتمی، دادگستری کل تهران، دادگاه عمومی کرمان، دادسرای نظامی تهران، سازمان ملل اسلامی، سازمان ملل غیر اسلامی و رفت و آمد به خیابان پاستور و نشستن روبهروی علی ربیعی و … را فراموش کردم.
از روزی فراموش کردم که خاتمی توی سالن اجلاس کنفرانس مطبوعاتی داشت و مدیران نشریات دعوت بودند. دعوتنامه را انداختم توی کیفم، کنار کارت مدیرمسئولی و خبرنگاری و راه افتادم طرف سالن اجلاس. فکر میکردم فکسهایم را خوانده و صدایم را شنیده. ۱۰ بار به شماره ۶۱۳۳، شماره ۴ رقمی نهاد مردمی زنگ زده بودم و روی پیغامگیرش ماجرا را شرح داده و خواستار پیگیری شده بودم و حالا باشتاب میرفتم تا از طریق شانس پیش آمده نتیجه آخرین پیگیریها را بشنوم.
از سالن اجلاس بیرون میآمدم که خانم اعظم طالقانی را دیدم. ماجرای قتل زندهیادان پروانه و داریوش فروهر را تعریف کرد و گفت: «باید کاری کرد. فردا نوبت من و شماست.»
ماجرای قتل حمید و کارون را که شنید اشک ریخت و پرسید: «خاتمی چی گفت؟»
جواب دادم: «نشنید! سرش شلوغ بود.»
گفت: «مورد تو خاص بود. میرفتی جلو.»
با ناامیدی شانههایم را انداختم بالا و گفتم: «نگذاشتن.»
خواست یک بار دیگر ماجرا را تعریف کنم و شماره تلفنم را بدهم.
از آن روز به بعد فهمیدم ریشهها دست در دست هماند. من فهمیدم ولی محمد تا چند ماه بعد شکوائیه مینوشت و ذکر میکرد پیرو شکوائیه مورخ … و مورخ … و …. از ریاست جمهوری تا دبیرخانه قوهی قضائیه، دری نجفآبادی، تیمسار لطفیان، تا آقای مرعشی و نمایندگان کرمان و بافت و … و … و …. کم مانده بود به درخت و چوب و خاک و خاکستر هم بنویسد. کمکم هر از گاهی کارمان به جر و بحث میکشید و محمد جمع میشد توی خودش و میگفت: «جلوی چشم همه قصابیشون کردن.»
و بعد همه با هم گریه میکردیم.
و سرانجام همهی ما فهمیدیم که مرگ و زندگی ما و امثال ما برای هیچکدامشان فرقی نمیکند.
- با بررسی گذشته آیا میتوان دریافت که چرا در آن هنگام تحلیلهای دیگر طیفها به اندازهی اصلاحطلبان بر افکار عمومی تأثیر نگذاشت؟
– همانطور که در پرسش قبل اشاره کردم ابتدا روزنهای گشوده شد ولی چندی نپایید که محدودیتهای مطبوعاتی شروع شد و برای نمونه یک دفعه ۱۸ روزنامه با هم توقیف شدند. البته آنها که خودی بودند -تا حدی- دوباره یا رفع توقیف میشدند یا با نامی دیگر احیا میشدند اما رفتهرفته جای هر گونه افشاگری، دادخواهی، دفاع از زندانیان، هر نوع مطالبهی مدنی یا درخواستهای آزادیخواهانه یا پافشاری برای به ثمر رساندن هر نوع حق و حقوقی، هم و غمشان شد این که به همه القا کنند مواظب رییس جمهوری باشید و مواظب اصلاحات باشید (اصلاحات صورت نگرفته). انکار جای این که رییس جمهوری وظیفه حفظ جان و مال مردم را بر عهده بگیرد، قرار است دیگرانِ غرق در مصیبت و بدبختی و گرفتاری مواظب رییس جمهوری باشند تا مبادا خدای ناکرده خاطر شریفش مکدر شود.
این حرکت نه تنها از طرف روزنامهها بلکه از طرف بخشی از فعالان سیاسی، اهالی هنر و ادبیات و … القا میشد تا جایی که چهرههای ادبی و هنری تبدیل شدند به ابزار تبلیغاتی نامزدهای انتخابات؛ طوری که در بحبوحهی هر انتخاباتی مدام زنگ تلفنهایمان به صدا در میآمد و خبرنگارانی بودند که اجازه میخواستند عکس و نظرمان را برای تایید فلان نامزد بگذارند کنار عکس آقا یا خانم فلان و بهمان.
جواب منفی را که میشنیدند چند دقیقه بعد دبیر سرویس زنگ میزد و سعی میکرد ارشاد کند و بفهماند که اگر این نشود آن میشود و …. قانع که نمیشدی نوبت سردبیر بود که ریش گرو بگذارد. نتیجه که نمیگرفت نامت تبدیل میشد به خط قرمز و از آن به بعد میشنیدی که اگر نامت در مطلبی هم آمده باشد، به نویسندهی مطلب هشدار میدهند که اگر میخواهد مطلبش چاپ شود، نامت را حذف کند تا کمکم تو و امثال تو به حاشیه رانده شوید و موازیسازی صورت بگیرد. روندی که دردورهی آقای روحانی هم از طرف روزنامهها و برخی از سلبریتیها و اهالی سینما و موسیقی و ادبیات ادامه پیدا کرد، طوری که خیلیها در برابر هر نوع فشار و جنایتی نه تنها ساکتاند بلکه به کسی هم که عکسالعمل نشان میدهد هشدار میدهند مواظب باشد رییس جمهوری و اعضای دولت و مجلس و بقیه سردمداران تضعیف نشوند. انگار ما دنیا نیامدهایم که زنده باشیم و زندگی کنیم و حتی اگر عزیزانمان را هم تکه پاره کردند، باید همچنان برههای مطیع و سر به راهی باشیم و پیوسته سر تعظیم فرود آوریم و راضی باشیم به رضایت دولتها تا اگر لازم دانستند اندکی جیره به خوردمان بدهند.
- من در پروندهی قضایی به عبارتهایی برخوردم که برایم بسیار هولناک بودند و نشان از «کدگذاری»های دستگاه امنیتی در نامیدن روالهای سرکوب داشتند. برای مثال: قتلهای زنجیرهای، عادیسازی محل، سفیدسازی (پاک کردن آثار جرم)، سوژه، سوار شدن روی سوژه و …. دقت در نامگذاری و کاربرد واژههای شفاف که حامل واقعیت باشند، یکی از عوامل مؤثر در گفتمانسازیست. متأسفانه در این زمینه حساسیت لازم دیده نشد. در این رابطه به نکتهای برخوردهاید که روشنگر باشد؟
– نه تنها کلمات شنیعی که در پروندهی قتلها به کار بردند حرمت کلمات را لکهدار کرد، بلکه کلمات بسیاری را بیحرمت کردند طوری که گاه ناخوداگاه از به کار بردنشان احتراز میکنم. مثلا کلمه “هویت” را پس از برنامهی “هویت” تلویزیون، بسیاری از نویسندگان یا استفاده نمیکنند یا به ناگزیر به کار میبردند. در مورد عبارت “قتلهای زنجیرهای” اما با هر نیتی که به کار برده باشند، مهابت فاجعه باعث شده که این عبارت بار معنایی خودش را حفظ کند گو این که سعی شد قتلهای بیرحمانهای را که سعید حنایی در مشهد انجام داد نیز قتلهای زنجیرهای بنامند اما انگار مردم نامگذاری خودشان را پیش بردند وآنها را قتلهای خیابانی نامیدند.
یا در مورد قتلهایی که در کرمان صورت گرفت مردم علیرغم نامگذاری زنجیرهای، آنها را قتلهای استخارهای نامیدند (البته که قتلهای مشهد و کرمان هردو نشات گرفته از باور متحجرانهی قاتلانشان بود که منجر به فاجعهی ازدست رفتن چندین انسان بیدفاع شد) اما برای من که داراییای جز کلمه ندارم و به بار معنایی کلمات حساسم و برای نمونه مدام به خبرنگارانی که تماس میگیرند و میگویند توی این شماره نشریه «پرونده»ای برای فلان شاعر یا نویسنده داریم، توضیح میدهم که این کلمه را در این مورد به کار نبرید چون بار امنیتی دارد. مثلا جای پرونده بگویید ویژهنامه، بخش ویژه، یاد، یا ….
عبارت قتلهای زنجیرهای با هر نیتی که مصطلح شده باشد برای من قربانیانی را به خاطر میآورد که فجیع، بیدفاع، بیمحاکمه، بدون احضار، حتی بازجویی و زندان، مخفیانه و مشکوک و گزینشی کشته شدند و طبعا سیاسی بودن این قتلها در ذهنم متبادر میشود.
در گفتوگو با دیگران هم متوجه شدهام که به محض اشاره بلافاصله اسامی مرتبط با این شیوهی کشتار فجیع را بیان کردهاند. اما میتوان برای این که سوء استفاده نشود گفت سیاسی-زنجیرهای.
- آیا در طی مسیر دادخواهی امیدی داشتید به اینکه پیگیری در بعد حقوقی و اجتماعی به نتیجهی درخوری برسد؟ مبنای این امید برای شما چه بود؟ اگر امید شما در طی این مسیر دچار تزلزل شده است، از افت و خیز آن بگویید.
– به کرمان که رسیدیم (تا کرمان کسی اصل فاجعه را به من نگفت. میگفتند مادر تصادف کرده و حالش بد است. البته من از شرایط روحی خانواده میفهمیدم ماجرا چیز دیگری است ولی هرگز آنچه را اتفاق افتاده بود تصور نمیکردم) غوغایی بود. خانه برادر بزرگم مملو از جمعیت بود. صدای ضجه بود و فریاد. چند نفر بیهوش افتاده بودند. حیاط، اتاقها و کوچه جای سوزن انداختن نبود. تعدادی از خانمها طلاهای سر و گردنشان را در میآوردند برای پرداخت خونبهای قاتل و درخواست قصاص داشتند. پلیسها لابلای جمعیت پراکنده بودند. فردای روز حادثه هم با این که حمید در زادگاهمان (بزنجان) که در ۱۵۲ کیلومتری کرمان است دفن شد، باز نیروهای پلیس با لباس غیرنظامی حضور داشتند. به ما گفتند دنبال افراد مشکوک میان تشییعکنندگان میگردیم.
در همان هول فاجعه پرسیدم کی کشته و افتادم. شنیدم: «افغانیا؛ آگاهی هر چهار تا رو گرفته.»
تعجب کردم. حمید همیشه با احترام با افغانها رفتار میکرد و محبوبشان بود (ظاهرا این چهار کارگر بعضی روزها در خانه در حال ساخت حمید که همان جا هم زندگی میکرد، کار میکردند).
بین گفتوگوهای مختلف صدای پلیسی را که بعد فهمیدم رییس آگاهی است شنیدم: «اعتراف نمیکنن هر چه تلاش میکنیم. میگن کافر باشیم. مگه میشه؟ حاجیزاده مهربون بود چهطور ممکنه؟ به اسمش قسم میخورن واشک میریزن.»
فهمیدم چرا از اولین لحظهای که خبر را شنیدم آنچه راجع به قتل آقای زالزاده شنیده بودم آمد توی ذهنم. خودم را به زور از بغل زنی که گرفته بودم توی بغلش کشیدم بیرون و روبهروی رییس آگاهی ایستادم: «شما حق ندارین یه سیلی به اونا بزنین.»
بلند شد. اول خیره شد توی صورتم. بعد سرش را انداخت پایین گفت: «تسلیت میگم.»
پرسید: «شما به کی مشکوکین؟»
جواب دادم: «شما بهتر میدونین.»
گفت: «اجازه بدین ما کارمون رو بکنیم. من قول میدم در حضور همه یه هفته نشده دست قاتل رو بذارم تو دستتون. لطفا با ما همکاری کنین. همهتون هر که هر چی میدونه بگه.»
من سندی برای اثبات چیزی که به ذهنم میرسید نداشتم. فقط میفهمیدم حمید اگر بود هرگز راضی نمیشد کسی را ببرند شکنجه کنند. تلفن زنگ زد. آقای براهنی بود. از کانادا زنگ میزد. آشفته بود. به وقت کانادا نیمه شب بود. خبر را از پیمان (پسرم) شنیده بود. با شنیدن صداش بغضم ترکید و گفتم: «هیچ کس با حمید بد نبود.»
سکوت کرد. بعد گفت: «قوی باشین. ماجرا مشخصه. این قتل سیاسیه. وقتی دبیر و شاعر معترضی شب اول مهر کشته میشه ….»
تلفن قطع شد. یادم به چند ترم محرومیت تحصیل حمید از رشته حقوق دانشگاه بهشتی افتاد و به چند سال انفصال خدمتش از آموزش و پرورش و بعد تبعیدش به کهنوج. یادم به سفر یک ماه قبلش افتاد که نمیخواست برگردد کرمان و سکوت بود و حرف نمیزد و شعرهایی که میخواند همه از خون و خنجر نشان داشتند. ذهنم درگیر بود. شک و تردید دیوانهام میکرد. به همهی عالم و آدم شک داشتم و نداشتم.
غروب همان روز محمد که از آگاهی برگشت قبل از آنکه توضیحی بدهد پریدم سینه به سینهی برادهایم ایستادم: «آشناها رو ندین دم تیغ. چشماتون رو وا کنین ….»
محمد شانههام را گرفت: «بسه. نلرز. صحنه عوض شده. کارگرای افغانی رو آزاد کردن. چند تا پلیس نشستن پشت میز، کنار هر کدوم یه نفر نشسته دارن این سه چهار تا شعرش رو که تو جزوهی ترحیم چاپ شده، تفسیر میکنن.»
و همان موقع بود که یکی دو نفر پرسیدند: «میگن تهرون فروهر رو دیده. راسته؟»
به سرعت گفتم نه، اما نگفتم میخواست ببیند. ما همراهیش نکردیم. من همراهیش نکردم و حالا ۲۰ سال است هر سال همان راهی را میروم که نشانیاش را داد.
دو روز بعد بود که رییس آگاهی از کوچهی بنبست گفت و از این که کم آورده. از این که همهی راهها را تا ته میرود ولی به بنبست میرسد. از این که از چوب نمیتواند قاتل بتراشد. از این که هیچ انگیزهی خصوصیای پیرامون قتل حمید وجود ندارد. از این که بعضی قتلها قاتل ندارند و باید کتابهای تاریخ را خواند. فهمیدم امیدی نیست. آیندگان باید بروند سراغ کتابهای تاریخ.
البته چند روز بعد گفت: «سروان مولایی از بچه مسلمونای ناب کمیته است. تو هوا زدمش به خاطر پروندهی برادرتون. من تمام توانم رو گذاشتم روی این پرونده. مولایی همه چی رو از اول دوره کرد تا تهران آمد. دست آخر گفت همه چی روشنه. ولی توی بچههای کرمان کسی رو با این درجهی شقاوت نمیشناسم باید از تهرون اومده باشن. پروازهای اون روز باید بررسی بشه.»
پروازها بررسی نشد. پور رضاقلی اشک توی چشمهاش پر زد و دوباره گفت: «من تمام توانم رو گذاشتم روی این پرونده. ولی نمیشه. میدونین؟ …»
متوجه میشدم چه میگوید، اما نمیفهمیدم به چه میخواستم برسم که میرفتم جلوی مشایخی، بازپرس ویژه قتل میایستادم و انگیزه ردیف میکردم. میگفت نه، نه، نه …. این قدر میگفتم که مشت میکوبید روی میز و میگفت: «اینایی که تو میگی انگیزهی یه سیلی هم نیست. این قتل انگیزهای به بزرگی چنار میخواد. میفهمی؟»
میفهمیدم ولی باز هم زنگ میزدم به دکتر طاهری پزشک قانونی تا بشنوم: «من تو هر دادگاهی حاضرم شهادت بدم اونا نمیخواستن برادرتون رو بکشن. میخواستن سیاش کنن. یا به عبارتی قصدشون سفید کردن خودشون بوده. راستش اول فکر کردم قتل فرقهای باشه ولی از شعرهای پراکندهی خونهی برادرتون فهمیدم مسلمان بوده. من از نیمهشب تا ظهر داشتم شعرهای پراکنده و خونی را میخوندم. انگشتهاش رو بریده بودن. مخصوصا دست راستش دلخراش بود. یه تکه طناب قرمز هم دور گردنش بود. قاتلین به راحتی دستاشون رو شستن. اثر خون روی شیر آب هست. لباس عوض کردن. به در و دیوار خونه خون پاشیده. نشانه گذاشتن. پیرهن خونی رو انداختن بالای سر برادرتون ….»
دکتر طاهری میگفت و من یخ میکردم. یخِ یخ. و یاد پیراهنی میافتادم که محمد مثل پرچمی شوم توی هر جمعی به احتزاز در میآورد و رو میکرد به همه و میپرسید: «این رو تن کسی ندیدین؟»
پیراهن قاتل بود. یک هفته آگاهی به ما ماموریت داده بود ببینیم صاحبش را پیدا میکنیم. چشممان کور خانواده مقتول بودیم. قرار بود روان ما هم کشته شود. مگر نه این که با هر قتلی کل خانوادهی مقتول کشته میشوند؟
دکتر طاهری گفت حاضر است توی هر دادگاهی شهادت بدهد ولی هیچ دادگاهی تشکیل نشد. یک ماه نشده، کمکم رییس اگاهی خودش را از ما مخفی میکرد. برای پذیرفتن ما بهانه میآورد. پیگیریهای ما از نهاد رهبری و ریاست جمهوری و … هیچ پاسخی در پی نداشت تا اول آذر که قتل فروهرها اتفاق افتاد. خبر تکان دهنده بود. تلفن خانهی ما مرتب زنگ میزد. خبر تکرار میشد. شماره تلفن همراه پور رضاقلی را گرفتم. همسرش برداشت. خودم را که معرفی کردم، گفت: «حمامه. میخواست به شما زنگ بزنه.»
گوشی را برد توی حمام. قبل از هر حرفی پور رضاقلی گفت: «خبر رو شنیدین؟ فروهرها هم کشته شدن. کی میاین کرمان؟»
گفتم: «اگه لازم باشه همین الان راه میافتیم.»
گفت: «خبرتون میکنم.»
رییس آگاهی کرمان خبرمان نکرد، اما مدتی بعد از پذیرش چهار قتلِ زندهیادان پروانه (اسکندری) و داریوش فروهر، محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، وزارت اطلاعات من و برادرم محمد را احضار کرد. توی همان روزهای سخت شیمی درمانی من. همان روز بود که مرد درشت هیکل وزرات اطلاعات گفت؛ «حق ندارید وزارت اطلاعات رو متهم کنید. صرفا اشتباهی صورت گرفته. یه اشتباه ساده. از هر کس و هر جای دیگه خواستین شکایت کنین، وزارت اطلاعات نه.»
گفت و با خشم در خروجی را نشان داد. چند سال بعد آقایی به نام ذاکری که خودش را از مقامات امنیتی معرفی کرد (راست و دروغ صحبتهایش به خودش مربوط است و من آنچه را شنیدهام نقل میکنم. تاکید میکنم مسئولیت صحبتهای آقای ذاکری با خودش است)، در پاسخ سئوال آقایان نوری زاده و میبدی در مورد قتل کارون و حمید گفت: «وقتی فیلم قتل را دیده حالش بد شده و اعتراض کرده که بچه توی برنامه نبوده و آنها هم گفتهاند آقا که دستور بده، ریز و درشت نداره و ….»
۲۰ سال از روزی که قرار بود خبرمان کنند میگذرد. برای بررسی پروندهی قتل خبرمان نکردند اما بارها خبر محدودیتهای مختلف را به گوشمان رساندند و هر وقت دلیلش را پرسیدم گفتند از بالا دستور دادهاند:
از بالا دستور دادهاند در نمایشگاه کتاب نباشید. از بالا دستور دادهاند مجله شما خریده نشود. از بالا دستور دادهاند به کتابهایتان اجازه انتشار ندهیم. از بالا دستور دادهاند اسم شما توی نشریهی ما نباشد. از بالا دستور دادهاند کتابفروشی شما ….
لابد چون ما از خانواده مقتول هستیم نه قاتل پس طبعا مجرم به حساب میآییم. سالها توی دانشگاه در حالی که من کارهای تخصصی کتابخانه را انجام میدادم، زیر پله میز و صندلی کوچکی برای نشستنم گذاشته بودند.
۱۰ سال پیش یک ترم از طرف دانشگاه نیویورک و یک ترم از طرف کالج ویسکانسین دعوت ادبی داشتم. ربطی به ماجرای قتل حمید نداشت. برای ویزا رفتم دبی و با ویزا موافقت شد و قرار شد گذرنامهام را پست کنند. من همه کارهایم را انجام داده بودم، بلیت تهیه کرده بودم، چمدانم را بسته بودم، آماده بودم اما گذرنامه نمیرسید. دوستی به سفارت مراجعه کرده بود، گفته بودند پست شده. دو ماه طول کشید تا این که یک روز از ایران کسی تماس گرفت و پرسید: «گذرنامهتان رسید؟»
تعجب کردم. گفتم: «نه!»
گفت: «پست شده. همین چند روز آینده میرسه.»
گذرنامه رسید و همزمان از حراست دانشگاه یادداشتی رسید که در تاریخ … آماده باشید از بالا میآیند با شما کار دارند. کارهای بازنشستگیام در جریان بود (به خواست خود دانشگاه با۳۰ سال کار و الا چون حکمم پژوهشی بود تا ۳۵ سال در صورت تمایل و موافقت میتوانستم کار کنم. با این حال حکم بازنشستگیام را گرو نگه داشتند تا از بالا بیایند و تکلیفم را روشن کنند). پس از چند بار تعلیق از بالا آمدند. اولین حرف با رگهای از تمسخر این بود: «گذرنامهتان رسید؟»
در اتاقی پرت و سرد، حدود ۵ ساعت کتبی و شفاهی بازجویی شدم. محور گفتوگو قتل حمید، عضویت در هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران و نگارش کتاب “من، منصور و آلبرایت” بود و ارتباط با بهمن امینی، مدیر انتشارات خاوران و چند نفر دیگر که از قضا بعضی از آنها را هرگز ندیده بودم و ارتباطی هم نداشتم.
در نهایت به من چند روز مهلت فکر کردن دادند و چند چیز را در برابر این که مانع سفرم نشوند از من خواستند:
۱- بنویسم قتل حمید و کارون زیر سر وزرات اطلاعات نبوده و راجع به قتل حمید و کارون حرف نزنم و ننویسم.
۲- بنویسم کانون نویسندگان ایران غیر قانونی است و ….
چند روز بعد دوباره احضار شدم و نزدیک دو ساعت باز در وزرات اطلاعات بازجویی شدم. این بار محور بازجویی بیشتر سفرهای فرهنگی گذشته بود و کتاب “من، منصور و البرایت” و در نهایت تصمیم من راجع به پیشنهادشان.
نتیجه روشن بود: با این که از نظر ادبی سفر بسیار بااهمیتی بود باید قیدش را میزدم. زدم و به محض این که رسیدم خانه از دعوت کنندگان محترم عذرخواهی کردم و ….
دو هفته بعد همسرم را احضار کردند تا هم جویا شوند که چرا نرفتم؛ هم بخواهند نصیحتم کنند.
با این شرح کشافی که دادم پیداست که جایی برای امید باقی نمیماند. از اول هم روزنهای کوچک بود که خیلی زود کور شد.
- در بعد فردی و اجتماعی، خشم یکی از پیآمدهای اساسی در مواجهه با قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ بود. در بازبینی مسیر دادخواهی این خشم چه افت و خیزی داشته است؟ در طی سالها با خشم خود چه کردیم؟
خشم و چرا (پرسش)، با هم آمدند. در هر کدام از افراد خانواده خشم نمود متفاوتی داشت، اما وجهه اشتراک همهی ما در روزهای اول بهت و شک بود. ما بهت زده بودیم. نه فقط ما، مردم کرمان در حیرت به سر میبردند چون حمید حتی از منظر سیاسی هم اگر نگاه کنیم چهرهای نبود که انتظار چنین فاجعهای در موردش باور پذیر باشد. هر چند چهرهی مطلوب تنگنظران نبود.
ما حیران بودیم و همه را به چشم قاتل میدیدیم و نمیدیدیم. آگاهی هم روزهای اول چند نفر از آشناها را برای بازجویی دستگیر کرد؛ به صرف این که مثلا گفته بودند من همان موقع از آنجا رد شدم. خانوادههایشان ما را تحت فشار میگذاشتند. ما از مسئولان آگاهی میخواستیم بیدلیل ومدرک باعث آزار کسی نشوند و آنها پاسخ میدادند پس بیایید رضایت بدهید تا پرونده مختومه شود.
بنبست عجیبی بود. اختلافات فامیلی هم به رنجمان اضافه شده بود. وجه اشتراک چند نفر از ما به طرز عجیبی برای مدتی بیزاری از کتاب بود. برادر بزرگتر ما که کتابخانه در خور توجهی توی آن منطقه داشت، همان روزهای اول کتابها را از قفسهها کشید بیرون و پرت کرد توی حیاط و فریاد کشید: «هر کس لازم داره ببره و الا آتششون میزنم.»
وجه اشتراک خانواده ما جدا از روابط عاطفی، کتاب بود. به محض این که دور هم جمع میشدیم کتاب میآمد وسط. در این مورد شرایط من سختتر از همه بود چون از کتابهای کتابخانهی خودم که بگذریم، من کتابدار بودم. منِ کتابدار عاشق، از کتاب و کتابداری نفرت پیدا کرده بودم. فقط به حقوق مختصر پایان ماه نیاز داشتم، خصوصا توی آن روزها. و الا نمیرفتم.
سخت بود …. هر روز توی سالن مرجع میدیدم از وسط کتابها خون چکه میکند کف کتابخانه. کف سالن شیار خون هست و خون دارد میریزد زیر پاهایم و کارد میوهخوری از توی بشقابم بلند میشود، خنجر میشود و لبهایم را قاچقاچ میکند (هنوز هم پس از ۲۰ سال از دیدن چاقو، طناب و وسائل برنده، پشت لبم جمع میشود و میپرد).
تقاضای انتقال از کتابخانه دادم. رییس موافقت نکرد. فکر کنم رییس کتابخانه از دانش روانشناسیاش استفاده کرد (دکترای روانشناسی بود). دوستها و همکارهای نازنینی داشتم که هم در تحمل شرایط کمکم کردند و هم در آشتی با کتاب و مجله.
آن روزها من فقط صفحه حوادث روزنامهها را گاهی میخواندم و دوستان آرامآرام صفحات ادبی یا اجتماعی مورد علاقهام را میگذاشتند وسط صفحه حوادث. کارهای مربوط به من را بی آن که خودم یا کسی متوجه شود به خوبی انجام میدادند. حضور من در واقع تا مدتها حضور فیزیکی مزاحمی بود که با صبوری تحمل کردند. من کتاب المنجد را القاتل میخواندم و دوستانم تلاش میکردند حروف را برایم هجی کنند. هنوز هم این قتلها هجیای هست در هجاهای من.
چند سالی بود دیدگاه ادبی من و حمید فرق کرده بود و در آخرین شبِ آخرین دیدارمان، بر سر رابطه سودابه و سیاوش متاسفانه جر و بحث مختصری کردیم ولی بعد از آن فاجعه با مجلههای موردعلاقهی حمید با کتاب آشتی کردم. همان مجلههایی که ادارهی آگاهی روز دوم لیستشان را از ما گرفت.
خانه حمید از کتاب خالی بود. اردیبهشت کتابهایش را به جایی دیگر منتقل کرده بود و فقط نوشتههای خودش بود که دو کتاب آماده چاپش و یکی از دفترهای شعرش را برده بودند. از تهران با دو هدف برگشته بود کرمان. تقاضای انتقال و انتشار شعرهایش.
از خانوادهی ما دو نفر با کاغذ و روزنامه به شدت مشغول بودند. مادرم که سواد خواندن نداشت و توی روزنامه دنبال عکس حمید میگشت و مدام میپرسید: «حمید رو چرا کشتن؟ کارون چه کار کرده بود؟»
روزی صدبار میپرسید و محمد که دائم شکوائیه مینوشت و خواستار دادخواهی بود.
یک روز از کتابخانه که برگشتم پیغامگیر چشمک میزد. دکمهاش را فشار دادم. شنیدم کسی گفت: «قاتله رو میخریم.»
جیغ کشیدم. در لحظه چند جریان از ذهنم گذشت. افتادم کف اتاق. افراد خانواده پریدند بلندم کردند. با انگشت به پیغامگیر اشاره کردم. آنها هم همان جمله را شنیدند و پریشان که چه باید بکنند. بالاخره زنگ زدند به بچهها که جمع شویم فکر بکنیم. پژمان با شنیدن پیغام گفت: «این میگه باطله میخریم. کاغذ باطله میخره.»
تردید، وحشت و تهدید محاصرهمان کرده بود. مدتی هم بود که به دفتر کار ما زنگ میزدند (انتشارات ویستار) و تهدید به قتل میکردند.
خانمی به اسم علیزاده هم از شمارهای نامشخص به خانه زنگ میزد و می خواست در جایی بیرون از خانه با من قرار بگذارد و تاکید میکرد مطلب مهمی هست که باید بشنوم. جان نویسنده دیگری در خطر است. اسم مستعاری هم برای این آقا میگفت که من نشنیده بودم. حرفهای متناقض میزد. گاهی میگفت در بیمارستانی بستریست و اصرار دارد چیزهایی را به من بگوید و …. طوری شده بود که هر روز کسی تا سوار شدن من به سرویس دانشگاه همراهیام میکرد و در برگشت قبل از آن که از سرویس پیاده شوم، یکی از افراد خانواده توی ایستگاه منتظرم بود.
تا قبل از قتلهای دیگر در مراجعهی به جاهای مختلف برای پیگیری قتل تلاش میکردم با شرح ماجرا حس همدلی و همکاری ایجاد کنم و طبیعی است که نمیتوانستم بدون گریه حرف بزنم. ویران بودم اما کمکم این اشک به خشم تبدیل شد و از قتل حمید و کارون گذر کرد و در برابر هر قتل و ستم وتبعیضی واکنشهایم حاد و علنی شد (البته هرگز بیتفاوت نبودم اما بیتحمل شده بودم). گاهی هم کنترلم را از دست میدادم و واکنشهایم زیانآور وخطرناک میشد (برای خودم).
یک روز رفتم ادارهی مطبوعات. مدتی بود برای خواستهای که یادم نیست چه بود بارها مراجعه و مکاتبه کرده بودم و نتیجه نگرفته بودم. متوجه شده بودم بازیام میدهند. صدای اعتراضم توی طبقات پیچید. مامور حراست آمد صدایش را برد بالا و با تحکم گفت: «ساکت شو! و الا پرتت میکنم بیرون.»
نگاهم به کلت کمرش که افتاد یک دفعه بیمحابا یقه مانتوام را جر دادم و با فحشهای بسیار بد فریاد زدم: «شلیک کن! مگه کارتون آدمکشی نیست. مگه نویسندههای دیگه رو نکشتین. بکش پولش رو بگیر.»
هیچی حالیام نبود. اوضاع داشت به جاهای خطرناک میکشید که چند نفر از کارمندهای مطبوعات پریدند وسط. یکی مامور حراست را کشاند کنار و به بقیه که با من توی اتاق بودند گفت: «در رو قفل کنین.»
دو سه نفری که با من توی اتاق بودند، دو نفرشان خانم بودند. پریدند آب و چای آوردند و سعی کردند آرامم کنند. نیم ساعت بعد کسی که مامور حراست را دور کرده بود آمد و خواست ماشین بگیرد بروم خانه. لج کرده بودم. گفتم: «اول کارم انجام میشه بعد میرم خانه. میتونی مامور حراست رو صدا کنی.»
قول داد که تا فردا صبح کار انجام میشود و شد.
تحمل بینظمی، فساد و بیعدالتی سازمانهای اداری را نداشتم. هنوز هم به ندرت به ادارهای مراجعه میکنم. کمکم اما بر خشمم فایق شدم و توانم را بیشتر از قبل گذاشتم روی اطلاعرسانی در مورد قتلها، فرهنگسازی بیشتر، افشای واقعیت و دل بستن به وجدان بیدار دادخواهان.
نوشتم. نوشتنهایم در مورد قتل حمید و کارون که از کتابهای “طلعت منم!”، “گزارش قصه یک”، “تقدیم به کسی که قاتلم نبود” یا نشریات مختلف شروع شده بود و در رمان “من، منصور و آلبرایت” تاحدی کامل شد.
0 نظر