فصله هشتم کتاب دلم میخواهد هرگز آرزویش نکنم، نوشته ی خانم فرزانه راجی را در زیر می خوانید. هر دو روز یک فصل از این
کتاب منتشر خواهد شد.
خانم راجی در مقدمه ای به این مناسبت نوشته اند:
با توجه به موجی که درباره خشونت علیه زنان و به
ویژه تعدی، تعرض و تجاوز به زنان راه افتاده به نظرم میرسد که کتاب من («دلم میخواهد
هرگز آرزویش نکنم») که در سال ۱۳۸۷ منتشر شد برای مخاطبان جالب و خواندنی باشد. کتاب
در واقع خشونت و تبعیض علیه دختران و زنان را از زوایای مختلف و نه الزاماً تمامی
زوایا به گونهای به تصویر میکشد. کتاب در ایران مجوز نگرفت و ناشری بینام آن را
در آمریکا منتشر کرد. کتاب در محافل مردانه عموماً بازخورد خوبی نداشت و یکی از
دلایل آن قطعاً پرداختن به زوایایی از مردسالاری و تبعیض و خشونت مردان علیه زنان
بود. در محافل زنانه نیز با گذشت چندین سال از انتشار کتاب مورد توجه عدهای از
زنان قرار گرفت. شاید انتشار کتاب در سال ۸۷ به نوعی تابوشکنی محسوب میشد و طرح تعرض، تعدی و
خشونت علیه زنان با این جزئیات خوشایند مردسالاران ـ زن یا مرد ـ نبود.
هر فصل جداگانهی این کتاب خود در حد یک داستان
کوتاه است که مستقل میتوان خواند. عملاً قصهای نیمه تمام نمیماند به جز قصهای
که دختر و مادر بزرگ با هم میبافند و در سراسر داستان در جریان است. یازده فصل
این کتاب مجموعاً داستانی را تشکیل میدهند دربارهی سه نسل: مادربزرگ، مادر و
دختر. فقط باید توجه داشت که داستان دو راوی دارد: مادر و دختر. البته راوی
هر فصل در بالای آن مشخص شده است.
فصل هشتم
مادر
تا چشم کار می کرد زمین
لخت و زرد بود و آشغال هایی که باد با خود می برد. آسمان صاف بود. آسمان زرد بعد
از ظهر به دلش چنگ می زد. اشکش در نمی آمد، دلش انگار می خواست از گلویش در بیاید.
سال ها بود که این راه را نیامده بود. چرا؟ خودش هم نمی دانست. نمی دانست چرا باید
صبر می کرد تا شوهرش هوس سفر به سرش بزند. همیشه همین طور بود، برای هر کار کوچکی
آ نقدر دست دست می کرد تا وقتش بگذرد. همیشه همان راهی را می رفت که جلویش باز
بود. حتی می ترسید یک قدم از آن جاده صاف و هموار جلویش منحرف شود. قول داده بود
که خودش را برای مراسم فردا برساند. اگر مثل فرداهایی نشود که همیشه قولش را داده
بود.
نمی دانست چرا راننده حالا باید آن سرود وحشتناک
را بگذارد که بر مرگ برادر مرثیه می خواند. این سرود زمزمه همیشگی دختر کوچکش بود،
از وقتی که برادرش آب شده و به زمین فرو رفته بود. تا
به حال این قدر دلش را
نسوزانده بود. نمی خواست اشک بریزد. حتما ریخته بود که پیرزن بغل دستش برگشت و با
کنجکاوی توی صورتش خیره شد و بعد سرش را با تاسف تکان داد. معلوم نبود پیرزن با آن
صورت پر چروک و چشم های ریز و کرک های سیاه صورتش در مورد او چه فکر می کرد. ولی
برای زن مهم نبود. دیگر هیچ چیز مهم نبود. انگار دنیا به سر رسیده بود. پرده های
زمخت و کثیف اتوبوس را کنار کشید و شیشه اتوبوس را باز کرد تا بلکه هوای تازه بغضش
را فرو بنشاند. بادی گرم توی صورتش خورد. آن دورها گوسفندان توی زمین لخت و داغ
تابستان بجای علف تازه کاغذپاره ها را به دندان می گرفتند. یاد آن بز نقره ای
افتاد. با موهایی بلند که تا روی زمین کشیده می شد. اسمش را ننه شمسی گذاشته
بودند. چرا ننه شمسی؟ یادش نمی آمد. هر روز عصر صدای زنگوله ها که می آمد با برادر
کوچکش بدو از توی حیاط می گذشتند و ننه شمسی را از توی گله بیرون می کشیدند. بعد
کشان کشان توی ایوان زیر
درخت گلابی می بردند. همان جایی که او هر روز از صبح تا غروب که گله بیاید با
عروسک پارچه ایش بازی می کرد. به موهای ننه شمسی شانه می زدند. زنگوله اش را جلا
می دادند و حتما یک زردک تازه جلویش می گذاشتند. سهم هر روزش بود. عاشق این بودند
که وقت دوشیدن شیر ننه شمسی شاخ هایش را محکم توی بغلشان بگیرند که با سم های
سیاهش بادیه شیر را نریزد. همیشه هم آن قدر سر این که کدامشان شاخ های ننه شمسی را
توی بغل بگیرند کلنجار می رفتند تا آخر مادر شاخ های بز را به یکی می داد و دیگری
را مامور می کرد که بز را تا شیرش را می دوشد، نوازش کند. شیر ننه شمسی توی
لانجینی کوچک سهم آن دو بود. صبح های زود آفتاب نزده
مادر تکه های نان دست پخت
خودش را روی سرشیر زمخت لانجین می انداخت. بعد سرشیرها را دو قسمت مساوی می کرد و
سهم هرکدام را با چای داغ جلویشان می گذاشت. سرشیر تازه را با چای شیرین می
خوردند. چنان با عجله که انگار عازم جنگ بودند.
دهانش تلخ شده بود. از شاگرد راننده که از کنار
صندلیش می گذشت تقاضای آب کرد. پسرک پرسید:”لیوان داری؟” و او نمی دانست باید با
خودش لیوان بر می داشت. مجبور شد با آن لیوان فلزی و کثیفی که همه آب می نوشیدند
آب بنوشد. آبی زبر و شور. به هرحال تلخی و خشکی دهانش را فرو نشاند.
وقتی از دخترکوچکش خواست همراه راهش شود سرش را
پایین انداخت و زیر لب گفت: ”می دونی که نمی تونم!” و او دیگر اصرار نکرده بود.
حتما نمی توانست. توی عزاداری شوهرجوانش حتی حاضر نشد لباس سیاه بپوشد. همان طور
عین جن زده ها کنار در اتاق ایستاده بود و با چشم های مات به سیاه پوش هایی که یکی
یکی از کنارش می گذشتند و دور تا دور اتاق می نشستند نگاه می کرد. وقتی اتاق پر شد
انگار باورش شد که شوهرش به سفر آخرت رفته. آن وقت عین درختی که ریشه اش پوسیده
باشد سنگین و پرصدا روی زمین افتاد و غش کرد. وقتی به هوش آمد آن قدر فریاد کشید
که روز بعد صدایش در نمی آمد. بعد هم هر وقت کسی به او می گفت شوهر جوان مرگت، خون
به صورتش می دوید و بغض می کرد. انگار هر دفعه که کسی به شوهرش جوانمرگ می گفت
دوباره و دوباره شوهرش را زنده می کرد و می کشت.
گلدسته های حضرت معصومه توی آبی و قرمز غروب آسمان
را پشت سر گذاشتند و از شهر خارج شدند. باز لیوانی آب خواست ولی باز هم شور و زبر
بود. پیرزن بغل دستش به او چای تعارف کرد. توی لیوان خودش. و زن با تردید چای کم
رنگ و ولرم پیرزن را مزه مزه می کرد. چای خانه مادر توی سفره صبحانه رنگ و بویی
دیگر داشت. صبحانه را که می خوردند قالیچه کوچکش را برمی داشت، عروسک پارچه ایش را
بغل می کرد و می رفت زیر درخت گلابی. آن جا خانه او و عروسکش بود. برادر کوچکش
اجازه نداشت پایش را روی قالیچه بگذارد. او آن گوشه روی قالیچه برای خودش مهمانی
می گرفت و برادرش سوار بر چوبی دراز از این سر تا آن سر ایوان اسب سواری می کرد.
گاه که چشم خواهر را دور می دید عروسکش را می دزدید و ترک اسبش با خود می برد. آن
وقت جنگ شروع می شد. همیشه هم او برنده بود. مادر همیشه حق را به او می داد. توی
همین جنگ و جدال ها بود که یک بار کله عروسکش کنده شد. در حالی که هر دویشان
برجنازه عروسک مثل مادر مرده ها های های گریه می کردند، مادرش سراسیمه توی ایوان
آمد. وقتی عروسک و کله کنده اش را دید در یک چشم به هم زدن با سوزن و نخ دوباره
عروسک را زنده کرد. حتی از روز اولش هم بهتر شده بود. آن شب خواب خواب بود که تلفن
زنگ زد. می دانست چه خبر شده. شوهرش گوشی را برداشت و فقط گفت: ”باشه بهش می گم.”
بعد هم رفت و دوباره خوابید و به او چیزی را که باید، نگفت. کاش مادر بود و معجزه
می کرد.
پیرزن بغل دستی اش با دهان باز خوابش برده بود و
صدای خرناس هاش حتما تا ته اتوبوس می رفت. زن کمی جابجا شد. پیرزن بیدار شد و
دهانش را بست. پشت شیشه ها شب بود عکسش را توی شیشه دید. خودش هم پیرزنی بود ولی
باورش نمی شد. انگار که از خانه مادر با آن باغ بزرگ و ایوان فراخش یک دفعه به آن
جا رسیده بود. توی آن شیشه های سیاه با موهای سفید و چشمانی به گود نشسته. همیشه
دختر کوچکش سربه سرش می گذاشت. جلوی آئینه اش پر از عروسک های رنگ و وارنگ، طویله
گاو و گوسفند و پرنده هایی بود که روی تخم هایشان نشسته بودند و هیچ وقت هم پرواز
نمی کردند. هر شب آخر شب آن ها را گردگیری می کرد و ساعت ها به تماشایشان می نشست.
از وقتی بچه ها رفته بودند خانه آن قدر اتاق خالی داشت که او یک اتاق را برای خودش
درست کند. تخت فلزی اش را گوشه ای گذاشت و میز توالت کهنه دختر کوچکش را بالای آن.
جلوی میز توالت
دنیایی بود پر از همه آن
چیزهایی که زن طعمشان را نچشیده از دست داده بود. و دیوارهای اتاق تا سقف عکس همه
آن آدم هایی که دیگر نمی دیدشان. مادرش، پدرش، دختر بزرگ و نوه هایش، پسرش و حتی
عکسی بزرگ از زن پدرش. توی کمد دیواری اتاقش تا سقف پر بود ازخاطرات. لباس های
سربازی پسرش، دسته گل عروسی دخترش، سگ پارچه ای نوه هایش، پشه بند نخ نمای مادرش،
عصا و کلاه پدرش و انگشترهای عقیق زن پدرش توی آن کیس هایی که پیرزن همیشه از
گردنش زیر لباس آویزان می کرد. و زن تا وقتی پیرزن نمرده بود نمی دانست آن پارچه
های رنگی و جادو جمبل ها از کجای پیرزن در می آیند. وقتی پیرزن مرد، کیسه را از
توی گردنش در آورد. کیسه ای بود از چرم سیاه که نخی قرمز چهار طرفش دندان موشی شده
بود و بندی دراز از همان نخ قرمز آن را به گردن پیرزن آویزان کرده بود. همه جادو و
جمبل های توی کیسه را سوزاند و انگشترهای عقیق پیرزن را به جایشان گذاشت. کیسه را
با میخی به در کمد آویزان کرده بود. هر وقت در کمد را باز می کرد تق و تق آن ها به
در کمد او را یاد پیرزن می انداخت با آن دو دست سفیدش که عین ماهی های مرده لحاف
را به دهان گرفته بودند. خودش را مجازات می کرد. کاش تا پیرزن زنده بود حلالش کرده
بود. حتما تقاص او را داشت پس می داد. حتما او نفرینش کرده بود که به این روز
افتاده بود. تنها مثل جغد توی آن خانه درندشت باید آن قدر چشم به در می ماند تا کی
دختر کوچکش حالی از او بپرسد. او هم همیشه انگار که آتش آورده بود، نیامده می خواست
برود. شوهرش تنها بود. آن مردک هم که انگار کینه شتری داشت. از آن روز توی محضر
دیگر حاضر نشده بود او را ببیند. خانه اشان پا نمی گذاشت. کاش اقلا دخترش برایش
نوه ای می آورد تا خانه اش دو باره جان بگیرد. معلوم نبود مشکلاشان چیست. شاید
مردک اصلا عنین باشد. اوایل دختر می گفت بچه نمی خواهند. حالا هم مدام می گوید بچه
اش نمی شود. حتما عیب و ایراد مردک را لاپوشانی می کند. اگر دخترش عیب و ایرادی
داشت مردک حتما تا الان طلاقش داده بود. حتما عیب و ایراد از خودش است که اصلا به
رویش هم نمی آورد. شاید زن اولش هم برای همین او را به امان خدا ول کرد و رفت.
اتوبوس با گرد و خاک فراوان جلوی یک ردیف مغازه و
یک غذاخوری بزرگ ایستاد. راننده فریاد کشید: ”شام، نماز” بعد هم ترمز دستی را با
سر و صدا کشید و پیاده شد. پیرزن بقچه اش را باز کرد و بوی گند تخم مرغ پخته دماغ
زن را پر کرد. بیشتر مسافرها پیاده شدند. حوصله پیاده شدن نداشت. از پنجره به
بیرون نگاه کرد. مسافران اتوبوس قبلی سوار می شدند و مسافران جدید وارد رستوران،
دستشویی و یا مغازه های اطراف. نمی دانست کجای دنیا ایستاده اند. چه اهمیت داشت.
حتما تا یکی دو ساعت دیگر می رسیدند. دلش می خواست یک بار دیگر صورت برادرش را قبل
از این که خاک آن را بپوشاند، ببیند. فقط با همین دلخوشی راهی سفر شده بود. پیرزن
بفرما زد و زن یک لقمه تخم مرغ و گوجه فرنگی برداشت ولی از گلویش پایین نمی رفت. پیرزن
یک چای ولرم دیگر برایش ریخت و زن تخم مرغ را با آن فرو داد. تا پیرزن دهانش را
باز کرد و خواست سرصحبت را باز کند سرش را به صندلی تکیه داد و چشم هایش رابست.
حوصله کسی را نداشت. حتی دیگر حوصله دخترش راهم نداشت. دخترش هم حوصله او را
نداشت. انگار دیوارهایی سرد و سنگین آن ها را از هم جدا می کرد. دختر در باره
زندگیش یا به او دروغ می گفت و یا اصلا حرفی نمی زد. حوصله شنیدن گله گزاری های
مادرش را هم نداشت. مادر هم دیگر پیش او درددل نمی کرد. احساس می کرد دل دردهای
خود دختر برایش کافی است. گذشته ها هم فقط دل هر دویشان را بدرد می آورد. آینده هم
انگار برای هیچ کدامشان چیزی نداشت.
راننده باز فریاد می زد: ”مسافرهای اتوبوس تعاونی
دوازده تهران – اراک سوار شوند…” مسافرها انگار می ترسیدند جا بمانند با سروصدا به
داخل اتوبوس هجوم آوردند و بعد از چند لحظه همه سر و صداها خاموش شد. اتوبوس که به
راه افتاد با حرکت آرام اتوبوس و خُرخُر یک نواخت پیرزن در گوش راستش چشمانش گرم
شد.
چه خوابی می دید؟ یادش نمی آمد. با سروصدای
مسافران از خواب بیدار شد. همه به جنب و جوش افتاده بودند و ساک و کیف و نایلون
های پراز سوغاتی هایشان را از بالای سر و پایین پایشان به دست می گرفتند و پیاده
می شدند. او هم ساک کوچکش را که همه چیزهای تویش سیاه بود از بالای سرش برداشت و
از اتوبوس پیاده شد. یک راست به خانه برادرش رفت. پشت در حیاط که ایستاد انگار که
همه اهالی خانه مرده بودند. صدا از خانه در نمی آمد. زنگ را با تردید فشار داد.
کسی از همان جا روبه روی در حیاط روی ایوان برخاست و درحالی که به سنگینی دمپایی
هایش را روی زمین می کشید به طرف در آمد و در را برایش باز کرد. زن برادرش بود با
آن رنگ مهتابی و چشمان عسلی غمزده اش. چند سال بود او را ندیده بود؟ پیر شده بود.
مثل خودش و تنها. تنهاتر از همیشه. مرض سل او و برادرش هر دو را از پا انداخته
بود. آنقدر که نتوانستند بچه ای بیاورند. و حالا زن بیچاره تنهای تنها شده بود.
دیگر سایه ای هم بر سر نداشت. عصای پیری که هیچ وقت نصیبش نشده بود. مگر بچه های
او کدام عصایش شدند؟ شاید زن برادرش خوشبخت تر بود، اقلا دلش برای داشته هایش نمی
لرزید. می دانست که ندارد. فقط غصه نداشتن را می خورد.
یک دیگر را در آغوش گرفتند. هردو آرام و بی صدا
گریستند. رختخوابش همان جا روی ایوان آماده بود. انگار هر دو برای رسیدن به فردا و
آخرین دیدار از عزیزشان عجله داشتند. بدون اینکه کلامی
بگویند توی رختخواب
هایشان دراز کشیدند و تا صبح ستاره ها را شمردند.
برادرش حتی توی آن کفن سفید هم رنگ پریده به نظر
می رسید. دلش می خواست بداند در آخرین لحظه چه احساسی داشته است. اما از صورت بی
تفاوت و سرد او هیچ چیز دستگیرش نشد.
اجازه ندادند زن برادرش برای آخرین بار پیشانی
شوهرش را ببوسد می گفتند نامحرم است. ولی او پیشانی سرد برادرش را بوسید. مادرش می
گفت مرده را نباید بوسید اگر کسی این کار را بکند تا آخر عمر قیافه مرده یادش نمی
رود. و او دلش می خواست تا آخر عمر یادش بماند که برادرش ماه ها مریض بود و او فقط
چون شوهرش حاضر نبود از جایش تکان بخورد به دیدنش نیامده بود و برادر را که آرزوی
دیدار او را داشت ناکام گذاشته بود. اصلا آمده بود که همین کار را بکند.
0 نظر