برگرفته از تریبون زمانه
۱۸ نوامبر ۲۰۲۰
اینجا در آتلانتا رو به پنجره اتاقم نشستهام و زل زدهام به بیرون ماشینها و گاه رهگذران میگذرند. من با چشمانی پوشیده در پردهای از اشک خودم را میبینم. بانوی جوان سر تا پا پوشیده در لباس سیاه سرگردان در تاریکی شب زل زدهام به تاریکی و ظلمت. حتی تصورش هم سخت است. هنوز در فکر من نمیگنجد بتوان در عرض کمتر از یکماه در بیخبری کامل جان های عاشق عزیزان ما را بگیرند. ماهها ما را در بیخبری نگه دارند. برای قطع ملاقاتها هر بار بهانههای متفاوت بیاورند.
فضای محلی که برای بازرسی می رفتیم پر شده بود از شایعات مختلف. یکی میگفت: شنیدهام بین زندانیان و نگهبانان زد و خورد شده و در این بین چند زندانی کشته شدهاند. همه زندانی ها را در استخر خالی به گلوله بستهاند. با ارسال گاز در سلول زندانیان را کشتهاند. شایعاتی که از خودشان نشأت میگیرد.
ما خانوادهها در بیخبری و ترس و بیم و نگرانی بسر میبریم و این شایعات بر بدگمانی ما دامن میزند. فضا مسموم از این شایعاتیست که به نظر من برای به استیصال کشاندن ما بود. بیخبری و بلاتکلیفی کلافهمان کرده است بعضیها میگویند: اگر کشتید حقیقت را به ما بگویید. علیرغم ناباوری ترس و نگرانی وجود من را پر کرده است.
آخرین ملاقات من و عباس ۲۶ تیرماه ۱۳۶۷ بود. با خانواده عباس قرار گذاشته بودیم که هر دو هفته یکبار آن ها بروند و یکبار من. شوهر خواهر عباس بهروز یوسفپور لزرجانی هم حکم ۱/۵ داشت و خواهرش هم از شمال به تهران میآمد. دیدن همان دوهفته یکبار عباس برای ده دقیقه امید بود. دیدن چشمان خندانش و سکوت ما در همان ده دقیقه و زل زدنمان به هم یک دنیا حرف داشت. ولی الان ماه هاست از او بیخبرم.
خوشحالیم که از ما برای زندان پول یا لباس و دارو تحویل میگیرند. خب زندهاند که از ما وسایل برای زندانی قبول میکنند. چه رشتههای کم و بیپایهای به ما امید میداد!
طومار جمع میکنیم به قطع ملاقات ها اعتراض میکنیم. به بازرسی کل کشور میرویم آنجا در پیادهرو مینشینیم تا شاید کسی پاسخمان دهد. خانوادههایی که به سازمان حمایت از زندانیان مرکز سر می زنند؛ خبر میآورند که آنجا شنیدهاند لیست اسامی زندانیانی را که عفو خواهند داد به آنها ابلاغ کردهاند. تنور امیدمان گرمتر میشود. خوب است. حتما پروندههایشان در دست بررسی است.
بیخبری که ادامه پیدا میکند بدگمانی باز نیشتر به جانمان میزند. آن روز ۲۸ آبان ماه ۱۳۶۷ من نرفته بودم. قرار بود پدر و خواهر عباس بروند و به من خبر ملاقات یا عدم ملاقات را بدهند. آن روز به همه میگویند ملاقات ندارید و اسامی تعدادی از زندانیان را هم میخوانند که خانوادههایشان ساعت یک بروند دم در زندان اوین. پدر عباس با خوش خیالی که شاید ملاقات بدهند با پاسداران چانه میزند که من کشاورزم کار و زندگی دارم. باید از شمال بیایم. دخترش و نوهاش را نشان میدهد سختمان است. به آنها هم میگویند شما هم ساعت یک بیایید اوین.
دم زندان اوین غلغله بود. پدر همسرم میگوید. نام زندانی را صدا می زدند و خانوادهها یک یا دو نفر از خانواده با قامتی افراشته میرفتند تو. ولی وقتی برمیگشتند انگار مچالهشان کرده بودند. با کمر شکسته و ناتوان مسخ شده با یکی یا دو تا ساک در دست برمیگشتند. فقط یک زن بود که وقتی بیرون آمد ساک بچهاش را بالای سر بلند کرد و گفت: از پسرم همین ساک را به من دادند. کشتهاند! نوبت به پدر میرسد. خواهر عباس گفت پدر که آمد بیرون ساکی دستش نبود. خوشحال شدم گفتم حتما عباس زنده است. پدرم که رسید به من گفت دختر من نتوانستم ساک های برادرت را بیاورم برو بگیر! بچه نزد پدر نماند و پدر و من و بچه با هم برگشتیم تو. یکیشان رو به پدر کرد و گفت برو خدا را شکر کن که پسرت را اعدام کردیم. این پسر برای تو پسر بشو نبود! خواهر عباس گفت: با دست های باز رو به پدر گفتم: پدر پسر تو نابغه بود. کمال داشت. جمال داشت. دکتر بود. تو باید به پسرت افتخار کنی.
قبل از این که از آنجا بیرون بیاییم از همسرم بهروز پرسیدم. بعد از کمی جستجو گفتند: زندانی به این نام اینجا نداریم. گفتم: آخرین بار اینجا ملاقاتش کردم کجا بردیدش؟ در نهایت بدون خبری از بهروز برمیگردند شمال بیبالان.
در دیماه به خانواده بهروز میگویند: اعدام کردیم دیگر نیایید. اینجا نیست. ساکی هم نمیدهند.
دوستانم که همسرانشان با عباس زندان بودند و هنوز خبر هولناک را نشنیده بودند؛ بعدها گفتند: ما که خبر عباس را شنیدیم تصمیم داشتیم اتوبوس کرایه کنیم و همه به اصفهان بیاییم که از دوم آذر با تلفن بهشان اطلاع میدهند که کجا و کدام کمیته بروند و آنجا ساک یا ساکهایی از وسایل شخصی همسرانشان تحویلشان میدهند. کسانی که به کمیته زنجان رفته بودن. میگفتند با تریلی ساک آورده بودند یکی یکی نام زندانی را صدا میزدند و به خانوادهها ساک یا پلاستیکی از وسایل زندانی تحویل میدادند. ساک، ساک به جای آدمهای زنده…
همه منگ، مسخ شده، ناباور به اسامی عزیزانشان نوشته بر روی ساک ها زل میزدند. انسان هایی را گم کرده بودیم و خودمان گم شده بودیم. از آن روز زندگی ناتمام ما ورق خورد. ورق خوردنی که هنوز به اندازه هفت مثنوی دنباله دارد. شاید در سال های آتی کسان دیگری از ساک یا ساکهایی که گرفتند حکایتهای دیگری داشته باشند. شاید روزی کسی از قلب هایی بگوید که در یک آن ضربانش تغییر کرد. جان هایی که وقتی خبر اعدام عزیزانشان را شنیدند از بدن ها پرکشید.
من از سرکار برگشته بودم. دو تا عکس از عباس با ریش و بیریش در یک قابی که باز می شد از مخمل گوجهای رنگ بزرگ کرده و هنوز در آستانه در ایستاده بودم و میگفتم این عکس ها را تا به عباس ملاقات بدهند به دیوار می زنم تا هر روز ببینمش. پسر خواهرم از در دیگر وارد شد و گفت: خاله بابای عباس گفت به خاله بگو بچهها را بردارد و بیاورد اینجا. خندیدم و گفتم پدر که میداند من سرکار می روم و نمیتوانم. چشم های اشکآلود همسایهها که آمدند و بچهها را از دور و بر ما بردند حس بدی به من داد. اما هرگز هرگز در خیالم هم راه نمیدادم که عباس من دیگر نخواهد بود. اما آنروز برگ ناتمامی از زندگی من ورق خورد. دیگر من آن بانوی جوان سیاهپوش نیستم. اما دیگر آن بانویی هم نیستم که بودم. انسان دیگری شدم. فاجعه از درون همه ما را تغییر داد. ناامید و خسته و دلمرده دیگر از این همه ظلم وقتی دود از سرم بلند میشود به پشتبام پناه نمیبرم تا نعره سر دهم. چشم به آینده دارم و روز دادخواهی. میدانم که هیچ عدالتی در حق ما اجرا نخواهد شد. کدام عدالتی میتواند عزیزان ما را برگرداند و سال های رفته از عمر ما را جبران کند؟!
0 نظر